"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"تو رفته ای به غریبی و از پریشانی / شده است شام غریبان، مرا وطن بی تو"

 


الحنینُ حربٌ لم یُقاتِلکَ أحدٌ مِنَ الخارجِ

بَل تَموتُ أنتَ مِن داخِلِکَ

************************

دلتنگی جنگی ست که هیچ کس از بیرون به تو حمله نمی کند

بلکه تو از درون کُشته می شوی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صائب تبریزی

* حالتی از تیمارستان را در زندگی خود احساس می کنم/ بیگناه و در عین حال خطاکار/ نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام/" فرانتس کافکا"

* این را هم بخوانید:

 أتَعلمُ ما هو الحنینُ؟

الحنینُ هوَ حین لایستطیعُ الجسدُ أن یذهبَ حیثُ تذهبُ الرّوحُ...

**********************

هیچ می دانی دلتنگی چیست؟

دلتنگی آن لحظه ای ست که جسمت نتواند به جایی برود که جانت به آنجا می رود

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

 سپس این را:

 لاسُلطةَ لنا علی قلوبِنا

هِیَ تَنبضُ لِمَن أرادت..

******************

ما هیچ تسلطی روی دلهایمان نداریم

آنها برای هرکه بخواهند می تپند

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

* مانند دوییدن کودکی در سراشیبی ست به تو فکر کردن/ اندکی هیجان/ اندکی هراس زمین خوردن/"جمال ثریّا"

* تو روز دیگری هستی/ تو فردایی/ همانی که باید به خاطرش زنده بمانم/ "جبران خلیل جبران"

* تصوّر کن تابوتی را/ درون تابوت، من/ درون من، تو/"جاهیت ظریف اوغلو"

* نصیبم از تو به جز قلب پاره پاره چه بود؟/ به جز دوای کم و درد بی‌شماره چه بود؟/ به فکر فتح، به میدان عشق رو کردیم/ تو آمدی سپر انداختیم، چاره چه بود؟/ تو آمدی که ببینند عاشقان جهان/دل تو را و بفهمند «سنگ خاره» چه بود؟/ به برق چشم خود آنگونه سوختی ما را/ که پاک برده‌ای از یادمان شراره چه بود؟/ کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی/ به قصد کار چنین خیر، استخاره چه بود؟/ تو ـ قلب سوخته ـ یک بار خام عشق شدی/ به حیرتم ز تو این جرأت دوباره چه بود؟/"سجاد رشیدی پور"

* تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری؟/ ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد/"مولانا"( عشق در تمام مسیرها برایت نشانه می فرستد مبادا کودن باشی و نشانه ها را دریافت نکنی)

* تا نازِ تو را به گفت نارم/ مِهرِ تو درون سینه دارم/"مولانا"

* به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان/ بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی/" مولانا"

* خُب اینطور که معلوم است آمارگیر سایت نماشا دچار مشکل شد این دوّمین بار است که این اتّفاق رخ می دهد خیلی هایتان گفتید نتوانستید کلیپ را ببینید من هم هنگام آپلود کردنش در سایت با مشکل مواجه شدم بعد از چند ساعت معطلی موفق به این کار شدم ... سعی می کنم از این به بعد به جای فیلم و کلیپ از عکس استفاده کنم...

"هر مکانی که زنانگی نداشته باشد/ اعتباری ندارد"



تقولُ الاساطیرُ:

 إنَّ الزُهورَ لم تَکُن إلّا صبایا قَتَلَهُنَّ الحُبُّ...

**********************

افسانه ها می گویند:

گل ها چیزی نبودند جز دخترکانی که عشق آنها را کُشت...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ابن عربی: المکانُ الّذی لم یُؤَنّث لایُعَوَّلُ علیه... هر مکانی که زنانگی نداشته باشد اعتباری ندارد...

نبودنت، نقشه خانه را عوض کرده است/ و هر چه می گردم/ آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را پیدا نمی کنم/احساس می کنم / کسی که نیست/ کسی که هست را از پای در می آورد!/ "گروس عبدالملکیان"

* اگر از شعرهایم گُل را جدا کنی، از چهار فصل یک فصلم می میرد/ اگر یار را از آن جدا کنی، دو فصلم می میرد/ اگر نان را از آن جدا کنی، سه فصلم می میرد/ اگر آزادی را از آن جدا کنی سالَم می میرد و من نیستم/" شیرکو بیکس"

* چون عاشق را کسی بکارد معشوقه از آن بُرون تراود/"نظامی"

* اینجا زنانه ترین بخش خانه ی من است اصلا پله های خانه ی من زن است زنی قد بلند با کفش های پاشنه دار ... اینجا گلخانه ی کوچک من است توی اتاق خواب ها هم گل دارم ولی اینجا را جور دیگر دوست دارم...

* فعلا به همین مقدار بسنده کنید...

عشق چو قربان کُنَدم عید من آن روز بود/ ور نَبوَد عید من آن، مرد نیم بلکه غَرَم

أماتَ الحُبُّ عُشّاقاً

وَ حُبُّک أنت أحیانی

************************

عشق چه بسیار عاشقان را به کشتن داد

حال آنکه عشق تو مرا زنده کرد

"فاروق جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا : عشق چو قربان کُنَدَم عید من آن روز بُوَد/ ور نَبوَد عید من آن، مرد نیَم بلک غَرَم (عید من آن روز باشد که جان بر سر عشق بنهم وگر چنین نباشد نامرد و خامم.(به بلوغ نرسیده ام) غر:جوان خام و ناشی در برابر مرد پخته و کاردیده...)

* این را هم بخوانید از ترجمه های سابقم هست : 

وحیداً فی الجُبِّ لا أخوةَ لی

لا یعقوبَ لِیَبکینی

وَ لا زُلیخةَ لِتُراودینی

وَحدکِ بِئری وَ ذِئبی

ذبیحُکِ أنا

وَ لا دَمَ علی قَمیصی

***************************

تنها در چاه نه برادرانی دارم

و نه یعقوبی که بر من بگرید

و نه زلیخایی که مرا به سوی خویش بخواند

تنها تو چاه من و گرگ منی

من قربانی توام

بی آنکه خونی بر پیرهنم باشد

"زاهی وهبی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

* هنوز زنده ام از عشق و هفت جان دارم که می شود بروم هفت بار قربانت/"حسین الهیاری"

* بر عشق گذشتم من، قربان تو گشتم من/ آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد/"مولانای دوست داشتنی من"

* رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم/"میرنجات اصفهانی"

* نادان به عمارت بدن مشغول است/ دانا به کرشمه ی سخن مشغول است/ زاهد به فریب مرد و زن مشغول است/ عاشق به هلاک خویشتن مشغول است/"عرفی شیرازی"

* معشوق گفت چرا شکستی؟ گفت جهت آنکه تو بگویی چرا شکستی؟/ "شمس تبریزی"

"من غریبه ام /در سرزمینی که تو را در آن نبینم /گویا در کشوری هستم که هیچ کس در آن نیست"


انتِ  الوطنُ الأخیرُ الباقی علی خارطةِ الحُرّیَّةِ

انتِ الوطنُ الاخیرُ الّذی آمَنَنی مِنَ الخَوفِ

انتِ آخِرُ سُنبلةٍ وَ آخِرُ قمرٍ

وَ آخِرُ حَمامَةٍ وَ آخِرُ غَمامةٍ

******************

تو آخرین وطنی هستی که روی نقشه ی آزادی باقی مانده

تو آخرین کسی هستی که مرا از ترس ایمن کرد

تو آخرین خوشه، تو آخرین ماهی 

تو آخرین کبوتر، تو آخرین ابری

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمد المقرن ترجمه ی خودم" وَ أنا الغریبُ بأرضٍ لااراک بها کأنّنی فی بِلادٍ ما بِها أحَدٌ"

* این را هم بخوانید:

العلاقاتُ لایُبقیها الحبُّ

ما یُبقیها هوَ الأمانُ وَ عدمُ الخَوفِ مِنَ الغدرِ وَ تَقَلُّبِ الرّأیِ

فَحَیثما کانَ الأمانُ وُجِدَ الإستقرارُ وَ الإطمئنانُ...

*********************

روابط با عشق استوار نمی مانند

آنچه روابط را استوار می سازد احساس امنیّت و نترسیدن از حیله و تغییر نظر است

پس هرجا امنیّت باشد آرامش و اطمینان هم هست...

"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"

* انگشت به انگشت و رگ به رگ دستانت را سپاسگزارم/ که در روزگار آوارگی خانه ی من بودند/ و به وقت طوفان سرپناهم/ و آنگاه که میهنم را از زیر پایم بیرون کشیدند دستان تو وطنم شدند/ هر کجا دستانت را دیدی سلام مرا برسان/"سعاد الصباح"

* آنجا که حافظ می گوید: هوای کوی تو  از سر نمی رود آری/ غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد...

 * این پست حذف شد مجبور شدم دوباره بنویسم ...

* دو پست قبل را هم بخوانید...

"خاطره/ اقیانوسی ست که هربار لباس هایمان خشک می شود/ دوباره ما را خیس می کند"

فَأینَ المَفَرُّ

وَ عَیناکَ مِن أمامی

وَ الذاکِرةُ مِن وَرائی

*********************

چشمانت از  روبه رو

و خاطرات از پشت سر

پس گریزگاه کجاست؟

"غادة السمّان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از عبده خالد

*  این را هم بخوانید:

وَعَدتَنی حینَ تَرحلُ 

أن تَأخُذَ مَعَکَ ذاکِرتی

لکِنَّکَ رَحَلتَ

أخَذتَ مَعَکَ کُلّی

وَ أبقیتَ لی ذاکِرتی

********************

به من قول دادی وقت رفتن 

خاطراتم را با خود ببری

ولی رفتی

همه ی مرا با خود بردی 

و خاطراتم را برایم گذاشتی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* و این را:

لیسَ الاَلَمُ فی رحیلِ مَن نُحِبُّ

ولکنَّ الألَمَ  فی رحیلِ أرواحِنا مَعَهُم

*******************

درد در رفتن کسانی که دوستشان داریم نیست

درد در رفتن روحمان با آنهاست

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* خاطرات چه شیرین و چه تلخ همیشه منبع عذاب هستند/"داستایوفسکی"

* وقتی رفت مثل این بود که درخت به برگ هایش بگوید من رفتم/"برتولت برشت"

* زن می رود و رفتنش شعر می شود/"حیدر ارگولن"

* به من گفت به خاطر بسپار نام کسانی را که با آنها جنگیده ای/ و بگو با کدام اسلحه زیباتر خواهی جنگید/گفتم من برای جنگ های کوچک تفنگ را انتخاب می کنم/ و برای جنگ های بزرگ زن را/"مهدی اشرفی"

* یک واژه ی روانشناسی هست به نام heartworm یا کِرم قلب به معنی رابطه ای که قادر به بیرون راندن آن از سرتان نیستید... ارتباطی که فکر می کنید مدّت ها قبل از خاطرتان رفته امّا هنوز هم به نوعی زنده و ناتمام است...

* چون عاشق را کسی بکارد/ معشوقه از آن برون تراود/"نظامی"

"عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف محبت/ مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید"

لاتَقُل اُحبُّک

فَلقد سَمِعتُها بِعددِ نُجوم السَّماء

اِفعَل ما یُملیه علیک حبُّک

فنادرٌ هم الصادقون 

**********************

به من نگو دوستت دارم

که به تعداد ستارگان آسمان این جمله را شنیده ام

آنچه از عشق آرزو داری را انجام بده

که راستگویان همیشه اندک اند

"غسان کنفانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از قاآنی

* این را هم بخوانید:

قیمَتُک عِندَ الشخصِ

 بِتَعَرُّفِها مِن مُحاولاتِه الّتی یَبذُلُها مِن أجلِک

وَ لیسَ مِنَ الکلام...

*************************

ارزشت پیش هر شخص را

 از تلاش هایی که به خاطر تو می کند می فهمی 

نه از حرف هایش...

"دیوارنوشته عربی ترجمه ی خودم"

* مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی/ محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سُفتن/"سعدی"

*خَمُش خَمُش که اشارات عشق، معکوس است/ نهان شوند معانی ز گفتن بسیار/" مولانا"

"من از شش جهت خودم هستم/ امّا از سمتی که صدایم می زنی پرنده ام"



ضَمِّنی ... ضَمِّنی وَ حَطِّم عِظامی

وَ إلتَهِم مَبسمی و کَسِّر ضُلوعی

وَ إحتَضِنی مثلَ الشِّتاءِ 

فَإنّی فی الهَوی لاأطیقُ ضعفَ الرَّبیعِ

*********************

مرا در آغوش بگیر... در آغوشم بگیر و استخوان هایم را خُرد کن

و دهانم را فرو ببر و دنده هایم را بشکن

مثل زمستان مرا در آغوش بگیر

چرا که من در عشق ناتوانی بهار را نمی توانم تحمّل کنم

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسن آذری

* من یک جای دنیا خیلی خوشبختم/ در چارچوب قاب عکس دونفره مان/"نسترن وثوقی"

* از من زنی هنوز توی عکس های قدیمی با تو خوشبخت است/ به مرگ بگو می تواند اگر دستت را از دور گردن او هم باز کند/"رؤیا شاه حسین زاده"

* محکم بغل بگیر مرا تا که بگویم به همه/ او فقط جان من و یار من و مال من است/ "مهسا امیری راد"

* چه خوش گزیده امت از بساطِ حُسن فروشان/ نه عاشقِ تو که من عاشقِ بصیرتِ خویشم/"وحشی بافقی"

*این را هم بخوانید:

 لاتُحاوِل تغییرَ أحدٍ

إبحَث عَنِ الرّوحِ الّتی تُشبِهُک مِنَ البِدایةِ

******************

برای عوض کردن کسی تلاش نکن

دنبال کسی بگرد که از ابتدا شبیه تو باشد

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"

* و عشق/ خانه ای ست/ که آدم ها از کنار گذاشتن زخم هایشان می سازند/"بیرحان کسکین"

* بعضی می گویند شعر باید وزن داشته باشد/ امّا من می گویم/ همین که تو را فریاد بزند کافی ست/"رضا میرزایی نیا"

* دنیا همه شعر است به چشمم امّا/ شعری که تکان داد مرا چشم تو بود/"میلاد عرفان پور"

* اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته/ خود را سپس کشیده پیشان من گرفته/ اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دل/ امّا فروغ رویش ارکان من گرفته/ او آنِ من گرفته/ مژگان من گرفته/ درمان من گرفته/ فرمان من گرفته/"مولانا"

* به قول محسن چاوشی : تو حصار بغلت زندگی به کاممه/ همه چیت مال منه سندش به ناممه...

* دوست داشتم بی مناسبت قربان صدقه اش بروم...

* بالاخره جابجا شدم...

* سلام...


"سرو من برخاست از قدش قیامت شد پدید/ غیر آن قامت که من دیدم قیامت را که دید؟"


أنا الّذی شَعَرتُ أنَّ کُلَّ الارضِ مَنفی

حینَ عَرَفتُکَ

أدرَکتُ أنَّنی فی دیاری

*********************

من همانم که احساس می کرد همه ی زمین یک تبعیدگاه است

هنگامی که تو را شناختم

فهمیدم در وطنم هستم

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هلالی جغتایی

* درِ قلبِ من بسته بود تو از کدام در وارد شدی؟/"نزار قبّانی"

* یک جهان بر هم زدم کز جمله بگزیدم تو را/ من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را/ با همه مشکل پسندی های طبعِ نازُکم/ حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم تو را/ یک بساط دهر شد زیر و زِبَر در انتخاب/ زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم تو را/کِی قبول من شدی فیّاض در ردّ و قبول/ تا به میزان رهی صد ره نسنجیدم تو را/"فیّاض لاهیجی"

* من معشوق تو/ من همسر تو/ من برادر/ من پدر تو/ من حتّی رفیق توأم/ هر کدام را نخواستی آن دیگری توأم/ که تنهایت نخواهم گذاشت/"جمال ثریّا"

* همه را مدیون توأم/ زمانی که تو را ملاقات کردم ویران شده بودم/ تو مرا ساختی/ دستم را گرفتی/ و بلند کردی/ من هم تو را مثل یک تکّه نان بوسیدم/ روی پیشانی ام گذاشتم و عزیز و مقدّس دانستمت/ و عشق پدیدار شد/ عشق/"جمال ثریّا"

* اینها را هم بخوانید:

جسمُکِ خارِطَتی

ما عادَت خارِطةُ العالَمِ تَعنینی

***************

پیکر تو نقشه ی من است

نقشه ی جهان نما به چه کارم می آید

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////

ولکنَّهُ سَکَبَ علیَّ بَحراً مِنَ الحَنانِ 

فی الحینِ الّذی کانَ العالَمُ أجمَع یَشعرنی بِالقلقِ

***********************

ولی او دریایی از مهربانی را به سمت من سرازیر کرد

در زمانی که تمام دنیا مضطربم کرده بود

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////

أنت قویٌّ

لم أکُن أعی معناها

کُنتُ أعتَقِدُ أنَّ القُوَّةَ مُرادفُ قَسوَة،لامُبالاة

وَ أیقنتُ أنَّ القُوَّةَ تَکمنُ فی قلبٍ

 مهما تهشم لایزالُ یُعطی

****************

تو قوی هستی

مفهومش را نمیدانستم

قبل ترها معتقد بودم قدرت مترادف است با ظلم و بی تفاوتی

و حالا فهمیدم که قدرت در قلبی نهفته است 

که هرچقدر هم که شکسته باشد همچنان می بخشد

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

* رنگ تو داری که ز رنگ جهان/ پاکی و همرنگ بقا بوده ای/ آینه ای عکس تو رنگ کسیست/ تو ز همه رنگ جدا بوده ای/"مولانا"

* تو را در پوستین، من می شناسم/ همان جانِ منی در پوست جانا/"مولانا"

* این پست برای روز مرد بود ولی متاسفانه فرصت نکردم اینجا را به روز کنم درگیر آماده سازی و کارهای منزل جدیدم هستم شما امروز بخوانید... 

* چشم هایش...

"وقتی حواست نیست زیباترینی/ وقتی حواست هست فقط زیبایی/ حالا حواست هست؟"



أفتحُ کُلَّ نَوافِذِ قَلبی

یَدخُلُ حُبُّک

مِثلَ الشَّمسِ

وَ مثلَ العطرِ

وَ مثلَ النّورِ

************************

همه ی پنجره های دلم را می گشایم

عشقت وارد می شود

مثل خورشید

و مثل عطر 

و مثل نور

"عبدالعزیز جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعید عقیقی

* تو چنان شجاع و ساکتی که فراموش کردم رنج می کشی/"ارنست همینگوی"

* چنان زیبایم من که اللّه اکبر وصفی است ناگزیر که از من می کنی/ زهری بی پادزهرم در معرض تو/ جهان اگر زیباست مجیز حضور مرا می گوید/ ابلها مردا/ عدوی تو نیستم من انکار توام/"احمد شاملو"

* من مانده ام تنهای تنها؟ نه/ تنهایی من جمعیّت دارد/ تنهایی من رهبری تنهاست/ که ظاهرا محبوبیّت دارد/"یاسر قنبرلو"

* در این جدال نفس گیر عشق با آدم/ نفس کشیدم از این عشق و آه پس دادم/ به هر دری که زدم روزگار یار نبود/ شبیه پنجره با انتظار همزادم/ اگرچه تجربه ی عشق جز فراق نبود/ تمام تجربه ها با تو رفت از یادم/ نه قفل بر قفسم می زنی نه می گذری/ به لطف و مرحمتت در اسارت آزادم/ تو اشتباه قشنگی که انتخاب شدی/ من اتّفاق بعیدی که دیر افتادم/ اگر سعادت همراهی ات به من نرسید/ تو در خیال منی من سعادت آبادم/"علی صفری"

* هر کسی یا شب می میرد یا روز/ من شبانه روز/"سجّاد افشاریان"

* با صدهزار زخم زبان زنده ام هنوز/ گردون گمان نداشت به این سخت جانی ام/"شهریار"

* به حکم عقل، عمل در طریق عشق مکن/ که راه، دور کند رهبری که دانا نیست/"نظیری نیشابوری"

* آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم/ دل برون گشت ولی یاد تو با ماست هنوز/"مهدی اخوان ثالث"

* این را هم بخوانید:

أنا ایضاً اکتُبُ الشِّعرَ

وَ رُبَّما أجمل مِن الّذین تقرأینَ لَهم

الفرقُ هُوَ أنَّهُم یَضَعون قصائدَهم علی ورقٍِ

بَینما أنا أترُکُها عالِقةً مِثلَکِ فی رِئَتی...

****************************

من هم شعر  می نویسم

و چه بسا زیباتر از کسانی که اشعارشان را می خوانی

با این تفاوت که آنها شعرهایشان را روی کاغذ می آورند

حال آنکه من می گذارم مثل تو در ریه هایم بچسبند

"عدوان دعدوش ترجمه ی خودم"

* خراب باد وجودم اگر برای تو نیست/"مولانا"

* سلام...

"ننگرم در تو در آن دل بنگرم/ تحفه او را آر ای جان بر دَرَم/ با تو او چونست هستم من چنان/ زیر پای مادران باشد جَنان"


حتّی عِندَما کَبَرتُ

لَم أجِد مارکةً

تُشبِهُ تِلکَ السّاعةَ 

الّتی کانت تَرسِمُها اُمّی بِأسنانِها علی یَدی

*******************

حتّی زمانی که بزرگ شدم

مارکی شبیه به آن ساعتی

 که مادرم با دندان هایش روی دستم می کشید

 پیدا نکردم...

"محمّد خالد ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا

* پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد !!!/ داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد !!!/ شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب !!!/ شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد !!!/ غصّه می خورد که من حال خرابی دارم !!!/ از همین غصّه ی من سیر شد و حرف نزد !!!/ وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند !!!/ خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد !!!/ صورت پر شده از چین و چروکش یعنی !!!/ مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد !!!/"محمّد شیخی"

* زن پیانوست/ امّا مردان بی شماری نواختن نمی دانند/"نزار قبّانی"

* آنگاه که مرد بر دوش زنی تکیه نکند به فلج کودکان مبتلا می شود /"نزار قبّانی"

* زن برای عشق آفریده نشده بلکه عشق برای او آفریده شده است/"نزار قبّانی"

* قلب زن یک دالان هزار تو از لطافت و ظرافت است. اگر واقعا می خواهی زنی را تصاحب کنی باید بتوانی مثل او فکر کنی و اوّلین کار این است که روحش را تصاحب کنی، مابقی یعنی کالبد ملیح و شیرینش، پاداش فتح روح زن است/"کارلوس لوئیس سافون"

* زن ها آن شبی که دوستت دارم دلخواهشان را می شنوند با گوشواره می خوابند/"رسول ادهمی"

* اینها را هم بخوانید:

* فی رسالة امیرالمؤمنینَ إلی الحَسَنِ(ع)  لاتُمَلِّکِ المرأةَ مِنَ الأمرِ ما یُجاوِزُ نَفسَها فَإنَّ ذلکَ أنعَمُ لِحالِها وَ  أَرخَی لِبالِها وَ أَدوَمُ لِجَمالِها فَإنَّ المَرأةَ رَیحانَةٌ وَ لَیسَت بِقَهرَمانَةٍ/ در نامه ی امیرالمؤمنین به امام حسن آمده: زن را به کارهایی که فراتر از تحمّل اوست وادار مکن که اینگونه برای رعایت حال و راحتی خیال و دوام زیبایی او بهتر است زیرا زن گلی خوشبو است و پیشکار نیست/" کافی جلد 5 صفحه 510"

* مردی آن نیست که هر روز دلی را ببری/ مردی آن است که یک دل ببری پس ندهی/"اصغر عظیمی مهر" 

* قُوَّةُ الرَّجُلِ لاتُقاسُ بِعضُلاتِهِ بَل بِحجمِ الضَّحکةِ الّتی یَرسِمُها علی وَجهِ مَن یُحِبُّ/ قدرت و زور مرد با ماهیچه هایش اندازه گیری نمی شود بلکه با میزان لبخندی که به صورت کسی که دوستش دارد می آورد سنجیده می شود/"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

* لاتجعَل نفسَکَ خیاراً ثانیاً لِأحدِهم کُن الأوَّلَ أو لاتَکُن/ هرگز انتخاب دوّم هیچ کس نباش یا اوّلی باش یا هیچ کس نباش/"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

* پدرم عقیده داشت که یک زن نیرومند می تواند از یک مرد هم قوی تر باشد مخصوصا اگر توی دلش عشق هم باشد فکر می کنم یک زن عاشق تقریبا نابودنشدنی باشد/"جان اشتاین بک"

* و سپس این را هم بخوانید:

حینَ کانَت الأیّامُ تُهَدِّمُنی

کانَت أُمّی علی مُصلاها تَبنینی

***********************

آنگاه که روزگار ویرانم می کرد

مادرم بر جا نمازش مرا می ساخت

"فواز اللعبون ترجمه ی خودم"

* و در پایان این را :

سَیِّدنا علی بن ابی طالبٍ إقتَلَعَ بابَ خیبر بِیَدٍ واحدةٍ دونَ أیَّةِ مُساعدةٍ وَ عندما حَمَلَ جنازةَ فاطمةَ قالَ: أعینونی... یَتعَبُ قلبُ الإنسانِ حینَ یَتَعَلَّقُ الامرُ بِمَن یُحِبُّ وَ تَثقُلُ خُطُواتُهُ

سرورمان علی ابن ابی طالب درِ خیبر را با یک دست بدون هیچ کمکی از جا کند و وقتی جنازه ی فاطمه را حمل می کرد گفت: کمکم کنید... قلب انسان خسته می شود وقتی موضوع مربوط به کسی باشد که دوستش دارد و قدم هایش سنگین می شود/"ترجمه ی خودم"


"ما چلّه نشین شب آزادی خویشیم/ ای کاش که یلدای وطن را سحری بود"


عِندَما کانَ الجمیعُ یَتَحَدَّثُ عَن وطنِه

کُنتَ أنتَ حدیثی

*****************

وقتی همگان از وطنشان حرف می زدند

حرف من فقط تو بودی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از بیداد خراسانی

* اینجا سرزمین ماست/ از سپیده دم عمر اینجا بوده ایم/ اینجا بازی کرده ایم/ عاشق شده ایم و شعر نوشته ایم/ ما اینجا ماندگاریم/"نزار قَبّانی"

* عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است/عشق به وطن ضرورت است، نه حادثه/ عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه/"نادر ابراهیمی"

* اینها را هم بخوانید:

شخصٌ واحدٌ فقط سَیَمُرُّ فی حیاتِکَ

خطوطُ یَدَیهِ تُشبِهُ خارطَةَ وطنِکَ

ما إن یَسحَب کَفَّهُ مِن مُصافَحَتِک حتّی تَشعُر أنّک فی المَنفی

**********************************

تنها یک نفر از زندگی ات می گذرد 

که خطوط دستانش شبیه نقشه ی وطن توست

به محض اینکه دستش را از دست دادن با تو  بکشد احساس می کنی در تبعیدی...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////

وَ عندما أُقتَل فی یومٍ من الأیّامِ

 سیَعثُرُ القاتلُ فی جیبی على تذاکِرِ السفرِ

 واحدة الى السّلام

 واحدة الى الحُقولِ وَ المطرِ

 واحدة الى ضَمائر البَشرِ

 ارجوک الّا تُهمِل التذاکرَ

یا قاتلی العزیز

أرجوکَ أن تُسافِرَ

**********************

و هنگامی که در روزی از روزها کشته شوم

قاتل در جیبم بلیط های سفر را پیدا خواهد کرد

یکی به سوی صلح و آشتی

یکی به سوی مزارع و باران ها

یکی  به سوی وجدان های بشر

قاتل عزیزم

خواهش میکنم بلیط ها را نادیده نگیر

خواهش می کنم با آنها سفر کن

"سمیح القاسم ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

وَ أنا الغریبُ بأرضٍ لااراک بها

********************

و من غریبه ام در سرزمینی که تو را در آن نبینم

" محمد المقرن ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////

تسألُ: ما معنی کلمةِ وطن؟

سیقولونَ: هو البَیتُُ وَ شجرةُ التوت 

وَ قنُ الدَّجاجِ وَ قفیرُ النحلِ

 وَ رائحةُ الخُبزِ وَ السَماءُ الاولی

وَ تسألُ: هل تَتَّسِعُ کلمةٌ واحدةٌ مِن ثلاثة احرف لِکُلّ هذه المحتویاتِ

وَ تَضیقُ بِنا؟

**********************

می پرسی واژه ی وطن به چه معناست؟

و خواهند گفت: به معنای خانه است و درخت توت

و لانه ی مرغ است و کندوی زنبور

 و بوی نان و  آسمان نخستین

و می پرسی: چگونه کلمه ای سه حرفی برای همه ی این محتویات وسیع است

 و برای ما تنگ؟

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* می گویند خانواده ی بلقیس با ازدواجش با نزار قبّانی به شدّت مخالف بودند ولی با وساطت دیگران به هم رسیدند...نزار می گوید: چند بار از بلقیس پرسیدم چرا با وجود مخالفت قبیله ات با من ازدواج کردی و دردسرهایش را به جان خریدی؟ و  هر بار بلقیس مرا مثل یک طفل در آغوش می کشید و می گفت" انتَ قبیلتی" یعنی قبیله ی من تویی...

* خیلی وقت است اینجا را به روز نکرده ام دل و دماغ نوشتن ندارم پُر واضح است که چرا. کامنت هایی را که جواب ندادم بعدا جواب می دهم فعلا به همین مقدار بسنده کنید...


"در جغرافیایی که حتّی پروانه ها هم از کودکان بیشتر عمر می کنند/ شما بگویید من چه شعری بنویسم؟"


یَبدو أنَّ الخریفَ  

بَدَأَ بالأشخاصِ قبلَ الاوراقِ

*****************

گویا پاییز

 قبل از برگ ها از مردمان آغاز شده است...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از احمد عارف

* این همه مرگ/ این همه پاییز/ از طاقت ما بیرون است/"احمدرضا احمدی"

* رو در روی تو ایستاده ام شلیک نکن/تفنگت را سرو ته نشانه گرفته ای/"سیّد علی صالحی"

* هم عکس تمام قد گرفتیم از مرگ/ هم فیلم مستند گرفتیم از مرگ/ مُردیم و شناسنامه مان باطل شد/ما بالاخره سند گرفتیم از مرگ/"جلیل صفربیگی"

* گفتند مثل گربه نشسته است ساکت است/ دیدند ناگهان که پلنگ است کشورم/"حسین جنّتی"

* که ما همچنان می نویسیم/ که ما همچنان در اینجا مانده ایم/ مثل درخت که مانده است/ مثل گرسنگی که اینجا مانده است/ مثل سنگ ها که مانده اند/ مثل درد که مانده است/ مثل زخم/ مثل شعر/ مثل دوست داشتن/ مثل پرنده/ مثل فکر/ مثل آرزوی آزادی/ و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد/"محمّد مختاری"

* این چه وطنی ست که عشق را از نظام آموزشی حذف کرده است؟/ هنر شعر و چشمان زنان را نیز حذف کرده است/ این چه وطنی ست که با هر ابر باران زایی به دشمنی برمی خیزد؟/ و برای هر سینه ای پرونده سازی می کند/ و هر گل سرخی را به پای میز محاکمه می کشد!؟/"نزار قبّانی"

* ای شادی/ آزادی/ روزی که تو بازآیی/ با این دل غم پرورد/ من با تو چه خواهم کرد؟/ غم هامان سنگین است/ دل هامان خونین است/"هوشنگ ابتهاج"

* پدر بزرگم مردی آزادی خواه بود/ پیش از آنکه تیربارانش کنند تمام شعرهایش را پای درخت انار چال کرد/ من هیچوقت شعرهایش را نخواندم/ امّا از انارهای باغچه می شود فهمید آزادی باید سرخ و شیرین باشد/"رضا مولوی"

* وقتی هم بیان حقیقت آزاد باشد هم بیان خطا، آنچه پیروز می شود خطا نیست/"روژه مارتن دوگار ژان باروا"

* گفتی چه خبر؟ لال شوم جز غمِ نان هیچ/ جز سیری بی قاعده ی سفره ی خان هیچ/ گفتی چه خبر؟ آه گران تر شده لبخند/ نفروخته تاریخ به ارزانی جان، هیچ/"حسنی محمدزاده" 

* سلامٌ لِأرضٍ خُلِقَت لِلسّلامِ وَ ما رَأت یوماً سَلاماً/ درود بر سرزمینی که برای صلح و آشتی آفریده شد و یک روز هم روی صلح را ندید/" محمود درویش ترجمه ی خودم"

علی الأیّامِ القدیمةِ إرجِعونا/ ما را به روزهای گذشته برگردانید/"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم" ( احسان پرسا در همین مضمون می گوید: مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر/ سپس رها کن و برگرد من نمی آیم...

* و گریستم به یاد تمام رؤیاهایی که تا خواستیم نوازششان کنیم پژمردند/"جان اشتاین بک"

* جای یک زخم دگر در همه اعضایم نیست/ بعد از این تیغ بینداز و نمکدان بردار/"فطرت مشهدی"

* دستشان خنجر است و می پرسند/ چشمهایت چرا چنین سردند؟/ پشت من زخمگاه خنجرشان/ وای یاران چقدر نامردند!/"کیوان هاشمی"

* در دُکان عدلتان جای کمی وجدان نبود؟/ قیمت نان مثل خون دل چرا ارزان نبود؟/ دم به دم از کفر و ایمان دم زدید امّا چرا.../ در پس این گفته ها یک ذرّه هم ایمان نبود؟/ آدمی با خوردن گندم به خاک افتاده شد/ زیر پاهای شما دنیا چرا لرزان نبود؟/ از برین گفتید و چشم ما جهنّم دیده است/ وعده های پوچتان یک بازی پنهان نبود؟/"معصومه شفیعی"

* دست هامان تهی بود امّا قلب هامان/ چه بگویم؟/ تو ای تاریخ ! قلب ما را به یاد آر/"هوشنگ بادیه نشین"

* همه هستی در رقصند به جز انسان/"خیّام"

* و در پایان این شعر را از نزار قبّانی دوست داشتنی من بخوانید:

فَکونی صدیقةَ حُرّیَّتی

وَ کونی وَرائی بِکُلِّ حُروبی

وَ سیری مَعی تَحتَ اقواسِ نَصری

******************

پس دوست آزادی من باش

و در تمام نبردهایم پشت سر من باش

و با من زیر طاق های پیروزی ام قدم بزن

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////

* برای کیان پیرفلک

* حتّی کرونا هم با بچه ها کاری نداشت...

* به این فکر می کنم که دنیا همیشه همینقدر زشت و نازیبا بود؟ یا من هرچقدر بزرگتر می شوم زشتی هایش را بیشتر می بینم؟

* متأسفم بابت اینهمه تأخیر....


"زن را توان دوستی نیست/ او عشق را می شناسد و بس"


لَو کانَ بالشّطرنجِ قطعةٌ مؤنّثةٌ

لَماتَ المَلِکُ عشقاً!

وَلکن لا أحدَ یَعرفُ لِماذا لایوجَدُ باِلشّطرنجِ ملکةٌ 

وَ یوجَدُ مَلِکٌ فقط؟؟

لأنَّ المرأةَ لاتُصلِحُ أن تَکون لُعبةً

**********************

اگر در بازی شطرنج یک مهره ی مؤنث (زن) وجود داشت 

حتما پادشاه از عشق می مُرد!

ولی هیچ کس نمی داند چرا در شطرنج ملکه  وجود ندارد 

و فقط یک شاه دارد؟

زیرا درست نیست که زن بازیچه باشد.

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فردریش نیچه

* مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم/ زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما/ ارتقاء ما میسّر می شود با سوختن/ بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما/"فرّخی یزدی"

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او/ فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است/"مژگان عباسلو"

* یک از مفاخر زن ایران که عکسش را در تصویر بالا می بینید پروین اعتصامی است این شعر را از او بخوانید بخشی از یک شعر بلند است: 

 زن در ایران پیش از این گویی که ایرانی نبود/ پیشه اش جز تیره روزی و پریشانی نبود/ زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می گذشت/ زن چه بود آن روزها گر زانکه زندانی نبود/ کس چو زن اندر سیاهی قرن ها منزل نکرد/ کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود/ در عدالتخانه ی انصاف  زن شاهد نداشت/ در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود/  دادخواهی های زن میماند عمری بی جواب / آشکارا بود این بیداد پنهانی نبود/ بس کسان را جامه و چوب شبانی بود لیک/ در نهاد جمله گرگی بود چوپانی نبود/ نور دانش را ز چشم زن نهان می داشتند/ این ندانستن ز پستی و گرانجانی نبود/ زن کجا بافنده میشد بی نخ و دوک و هنر/ خرمن و حاصل نبود آنجا که دهقانی نبود/ میوه های دکّه ی دانش فراوان بود لیک/ بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود/ در قفس می آرمید و در قفس می داد جان/ در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود/ از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن/ زیور و زر پرده پوش عیب نادانی نبود/ عیب ها را جامه ی پرهیز پوشانده است و بس/ جامه ی عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود/ چشم و دل را پرده می بایست امّا از عفاف/ چادر پوسیده بنیاد مسلمانی نبود ...       

* زنی که دوستت داشته را رها می کنی و بعد او را در هزاران زن می جویی و پیدا نمی کنی/"نزار قبّانی"

* از  همینجا چشم های همسرم را می بوسم که در این 8 سالی که شانس زندگی کردن با او را داشتم هرگز در کنارش احساس نکردم جنس ضعیف ترم همیشه احساس برابری و حتی سرتری به من داد... هیچ چیز غرور مرد را مثل شادی زنش ارضاء نمی کند چون همیشه آنرا مربوط به خود می داند...

* از لطف شما به این صفحه سپاسگزارم خوشحالم که اینجا را دوست دارید...

"ما آینه در آینه بغضیم/ ما حنجره در حنجره در حنجره دردیم/ هر روز غم تازه تری آمد و نگذاشت/ دنبال غم کهنه ی دیروز بگردیم"

جِئتُ إلی بِلادِ السَّکاکین

لَستُ سِکّیناً

أنا مُجَرَّدُ جُرحٍ

********************

به سرزمین چاقوها آمدم

من چاقو نیستم

من فقط یک زخمم

"رن هانغ ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از امید صبّاغ نو

* مایملکِ من غمِ من است/که مایملکِ همه ی ما غممان است/ از روزی به روزی دیگر/ از شکلی به شکل دیگر/"رضا براهنی"

* سرزمین مادری، رویای اجدادی کجاست؟/ مردم این شهر می پرسند آبادی کجاست؟/ ما به گرد خویش می گردیم آه ای ساربان!/ آرمان شهری که قولش را به ما دادی کجاست؟/ ای رسولِ عقل! ما را بگذران از نیلِ شک/ گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟/ خنده‌های عیش ما جز خودفراموشی نبود/ این هم از مستی که فرمودی! بگو شادی کجاست؟/ باد در فکر رهایی روی آرامش ندید/ راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟ .../"فاضل نظری"

* من از تو می نویسم/ تو هر که را دوست داری بخوان/که من پیاده ی توام/ تجریش و شریعتی و نوّاب و صیّاد و هنگام و شباهنگام توام/من انقلاب توام/ چمران نه/ هفت تیرخورده ی توام/ من به تنهایی، طهران توام/ "سجاد افشاریان"

اندیشیدن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ سخن گفتن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ بحث پیرامون علم دین و صرف و نحو و شعر و نثر، ممنوع!/ اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!/ از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات پا فراتر نگذار/ چراغ، قرمز است../ زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!/ عشق ورزیدن، چراغش قرمز است/ مرموز و سرّی باش../ تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار/ بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!/ شرکت مکن در جرم فحشا یا نوشتن!/ زیرا که در دوران ما/ جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!/ اندیشیدن درباره‌ی گنجشکان وطن/ و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!/ اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند ممنوع!/ صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید/ در عناوین روزنامه‌ها/ در اوزان اشعار/ و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..در بَرِ همسرت استراحت نکن/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ اکنون زیر "کاناپه" هستند!../ خواندن کتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ مثل بید در قفسه‌های کتابخانه کاشته شده‌اند!/ تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!/ تا قیامت از صدایت آویزان بمان/ و از اندیشه‌ات آویزان باش!/ سر از بشکه‌ات بیرون نیاور/ تا نبینی چهره‌ی این امّت تجاوز شده را../ "نزار قبانی"

انسان شهرش را عوض می کند/ کشورش را عوض می کند/ ولی کابوس ها را نه/ فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی/  و در کدامیک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی/ این تنها جامه دانی ست/ که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس/ "رضا قاسمی"

بَرِمان گردان دنیا/ به روزگاری که هنوز/ مردگان زیادی را از نزدیک نمی شناختیم/ مرگ/ به اندازه ی بستگانِ دورِ همسایه/ دور بود/ به روزگاری که ترانه های حزن آلود/ کسی را به یاد کسی نمی انداختند/ عطرها/ آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند/ و در هر گوشه ی این شهر/  خاطره ای که پوستِ دل را بکند/ کمین نکرده بود.../"رویا شاه حسین زاده"

* خدایا به من پاهای عنکبوت عطا کن/ که من و تمام کودکان خاورمیانه به سقف وطن آویزان شویم تا این روزگار بگذرد/"محمد الماغوط"

* عشق است که حکمرانی اش معروف است/ شاهی که به مهربانی اش معروف است/ بس سلسله ی ظلم که برچیده شدند/ تاریخ زباله دانی اش معروف است/"جلیل صفربیگی"

* هراسناک تر از نابینایی، دیدن است با دو چشم باز/ که چه بر سر سرزمینمان می آید/"بلاکا دیمیتروا"

* ای آزادی/ پرندگان هیچ گاه در قفس لانه نمی سازند/ می دانی چرا؟/ زیرا که نمی خواهند اسارت را برای جوجه های خویش به میراث بگذارند/"محمود درویش"

* اینها را هم بخوانید:

أحبُّ طیورَ تشرین

تسافرُ..حیثَما شاءَت

وَ تأخذُ فی حَقائبِها

بَقایا الحَقلِ مِن لوزٍ وَ مِن تینٍ

أنا أیضاً..

أحِبُّ أکون مثلَ طیوِر تِشرین

أحبُّ أضیعُ مثلَ طیورِ تِشرین..

فَحُلوٌ أن یضیعَ المرءُ بینَ الحینِ وَ الحین ِِ..

أریدُ البحثَ عَن وطنٍ ٍ..جدیدٍ ٍ ...غیرِ مسکون ٍ

وَ رَبٍّ لا یُطاردُنی..

وَ أرضٍ لا تُعادینی..

أریدُ أفِرُّ مِن جِلدی..

مِن صَوتی .. وَ مِن لُغتی..

وَ أُشَرِّدُ مثلَ رائحةِ البَساتین ِ...

أریدُ أفِرُّ مِن ظِلّی

وَ أهربُ مِن عناوینی...

أریدُ أفِرُّ مِن شرقِ الخُرافة وَ الثّعابین..

مِن الخلفاءِ...وَ الأمراءِ ..مِن کُلِّ السَّلاطین ِ...

أریدُ أحبُّ مثلَ طیورِ تشرین ِ..

أیا شرقِ المشانقِ وَ السَّکاکین ِ..

*********************************

پرندگان ماه مهر را دوست دارم

که هرجا بخواهند سفر می کنند

و از ته مانده ی بادام و انجیر باغ 

در چمدان هایشان توشه بر می دارند

من هم..

دوست دارم همانند پرندگان ماه مهر باشم

دوست دارم همچون پرندگان ماه مهر راه گم کنم..

گم شدن  گاه و بیگاه شیرین است..

می خواهم  میهنی تازه بیابم. دور از دسترس

و خدایی که مرا تعقیب نکند

و سزمینی که دشمنم نباشد.

می خواهم از پوستم بیرون بزنم

از صدایم.. از زبانم..

و چون عطر باغ ها پراکنده شوم

می خواهم از سایه ام فرار کنم

و از القاب و عنوان هایم..

می خواهم از مشرق زمین فرار کنم

که لبریز از خرافه و اژدهاست..

و از خلیفه ها... و شاهزاده ها، از تمام پادشاهان..

می خواهم همچون پرندگان ماه مهر عشق بورزم..

ای سرزمین شرقی  مملو از چوبه ی دار و دشنه ...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

 احبُّک طبعاً وَ إلّا ماذا یُمکِن أن أفعل فی وطنٍ منهوبٍ وَ حزینٍ؟/ البته که دوستت دارم وگرنه در وطنی غارت شده و غمگین چکار میتوانستم بکنم؟/"عبدالعظیم فنجان ترجمه ی خودم"

وطنی حزینٌ أکثرَ مِمّا یجبُ/کشور من غمگین تر از آن چیزی است که باید باشد./"عدنان الصائغ ترجمه ی خودم"

الفرحُ فی بِلادی مُصابٌ بِالإکتئابِ/ شادی در وطنم افسرده است/"غیاث المدهون ترجمه ی خودم"

ما ذَنبی أحملُ اوزاراً لم اخترها وَ حُروباً لم أشعلُها

ما ذَنبی أدفعُ فاتورةَ تاریخٍ لم أصنعُهُ

وَ هموم بلادٍ لاأملکُ فیها موطیءَ قبرٍ أو قدمین

**********************

گناه من چیست که باید بار گناهانی که انتخاب نکرده ام و جنگ هایی که شروع نکرده ام را به دوش بکشم

گناه من چیست که باید تاوان تاریخی که نساخته ام را بپردازم

و تاوان اندوه سرزمین هایی را که در آنها نه قبری دارم و نه جاپایی

"عدنان الصائغ ترجمه ی خودم"



* تصویر بالا نوشته ی شهروند لبنانی ست پیرامون اعتراضات اخیر ایران می گوید: بهاری که در تهران آغاز شده است بیروت و دمشق و بغداد را گلباران می کند...

شَوارعُنا یَنقُصُها الحُبُّ وَ الفَنُ وَ أُناسٌ مُبتَسِمَةٌ / خیابان های ما عشق و هنر را کم دارند و همینطور مردمی که لبخند بزنند/ "جداریات عربی ترجمه ی خودم"

* ایران امروز ستون نیازمندی های تمام روزنامه هایش این بود:/ نیازمندیم به خبرهای خوب/ به مرهم/ به دل هایی بدون داغ/ نیازمندیم به اشک هایی از سر شوق/ به دلهره های اتّفاقات خوب/به مهربانی بیشتر/ نیازمندیم به اخباری با دو خط لبخند/"معصومه صابر"

* این چنین اندوه کافر را مباد/"مولانا"

* نیست ...ندارد... باور کنید ...

"مرا به تاریخ خودم ببر/تاریخی که در آن بوسه های ناب دارد/آوازهای زیبا/ به تاریخی که زنان در جهان حکومت کنند"


وَ أنا مِن بَدءِ التکوینِ 

أبحثُ عن وطنٍ لِجبینی

عَن شَعرِ إمرأةٍ یَکتُبنی فوقَ الجُدرانِ وَ یمحینی

عَن حُبِّ إمرأةٍ

یأخذنی لِحدودِ الشَّمسِ وَ یرمینی

****************

و من از نخستین روز آفرینش

در جستجوی وطنی هستم برای پیشانی ام

در جستجوی موهای زنی که مرا بر دیوارها بنویسد و پاکم کند

 در جستجوی عشق زنی

 که مرا تا مرزهای خورشید ببرد و سپس رهایم سازد

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود درویشمرا به تاریخ خودم ببر/ تاریخی که در آن بوسه های ناب دارد/ آوازهای زیبا/ به تاریخی که زنان در جهان حکومت کنند/ و مردان فقط عاشق شوند/ مرا به تاریخ خودم ببر...

* اینها را هم بخوانید:

العالمُ یحتاجُ لِثَورةٍ تَقودُها إمرأةٌ

**************** 

دنیا نیازمند انقلابی ست که فرمانده اش یک زن باشد

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////

إذا کانَ هذا وطناً فَما شکلُ الزنزانةِ؟

*************************

اگر وطن این بود پس اسارتگاه چگونه است؟

"عدنان صائغ ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////

کَزَوجةِ الأبِ تُعامِلُنا بَلَدُنا الأمُّ

************************

سرزمین مادریمان همانند نامادری با ما رفتار می کند

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////

 رُبَّما القمرُ کانَ إمرأةً 

هَرَبَ مِن هذهِ الأرضِ مِن خَوفِ أن یُقتَلَ

*****************

شاید ماه زنی بوده

که از ترس کشته شدن از این سرزمین گریخته است

"احمد دریس ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////

* از روزی که مرا به خاطر گذاشتن قصیده ای همراه یک گل سرخ بر درِ خیمه ات از قبیله طرد کردند، عصر انحطاط آغاز شد. عصر انحطاط، عصر ندانستن قواعد دستور زبان نیست! بلکه ندانستن قواعد زنانگی و پاک کردن نام زنان از حافظه ی وطن است/"نزار قبّانی"

* شما پلیدی فحشا را فقط در تن زن می بینید/ امّا از کنار فحشای خودتان در سیاست و اخلاق و رفتارهای گوناگون می گذرید/ و پلک چشمتان هم هیچ نمی پَرَد/ در برابر تن بی حرمت وطن هیچ حسّی ندارید/ وطن من روسپی تاریخ است/"غادة السمّان"

* روزی خواهد شد/ آن روز درمی یابم چرا تمدّن زنانه است/ و چرا شعر زنانه است/ و چرا نامه های عاشقانه زنانه هستند/ و چرا زنان هنگامی که عاشقند به گنجشک و نور و آتش بدل می شوند/"نزار قبّانی"

* چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی! بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌اند و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را می‌بینی؟ چه پاهای لطیفی دارند! جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!/"رضا براهنی"

* افتاده ای در خون صدایت در نمی آید/ کاری هم از دستم برایت بر نمی آید/ افتاده ای لب تشنه، عالم خشک و درمانی/ جز گریه از این چشم های تر نمی آید/ هر برگ این تقویم را کندم به خود گفتم/ تاریخ را روزی از این بدتر نمی آید/ چشم امید از آسمان برداشتم مادر/ چون چارده قرن است پیغمبر نمی آید/ آن نوشدارویی که می گویند آری هست/ از چنگ کیکاووس امّا در نمی آید/ هر روز مرگ آرشی داغ سیاووشی/آخر چرا اندوه هایت سر نمی آید؟/ افتاده ای در خون به خود می پیچم از درد و / کاری هم از دستم برایت بر نمی آید/"پانته آ صفایی

* مظلوم می کشی و تظلّم همی کنی/ خود راه می زنی و فغان می کنی مکن/"مولانا"

"تاریک بود و سایه هایی بی وطن بودیم/ ما زخم هایی مشترک بودیم زن بودیم/"


فالمَرأةُ قصیدةٌ

أموتُ عندَما أکتُبُها

وَ أموتُ عِندَما أنساها

***********************

و زن شعری ست

که می میرم هنگامی که می نویسمش 

و می میرم هنگامی که فراموشش می کنم 

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فاطمه اختصاری

* این دو را هم بخوانید:

 لاتَشکُ لِلنّاسِ جُرحاً أنتَ صاحِبُهُ

لایُؤلِم الجُرحُ إلّا مَن بِهِ ألَمٌ

*****************

درباره ی زخمی که تو صاحبش هستی پیش مردم ناله و شکایت نکن

زخم برای هیچ کس دردی ندارد مگر برای صاحب درد

"کریم العراقی ترجمه ی خودم"

////////////////////////////////////

أینَ نَمشی؟

کُلُّ الرَّصیفِ زُجاجٌ

أینَ نَبکی؟

کُلُّ القُلوبِ حجارةٌ

***************

کجا قدم بزنیم؟

همه ی پیاده روها از شیشه اند

کجا گریه کنیم؟

همه ی قلب ها از سنگ اند

"میسون الویدان ترجمه ی خودم"

///////////////////////////

* از ردّ شکستگی دلِ آدم گلی می روید سرخ که غریبانه زیباست و عطر عجیبش همیشه بر پیراهن صاحب دل است/"معصومه صابر"

* و در پایان آنچه که درباره ی خودم می توانم بگویم این است من شعری عاشقانه ام در جسم یک زن/"الکساندرا واسیلیو" 

"هر بار ترانه ای برایت سرودم/ قومم بر من تاختند/ که چرا برای میهن شعری نمی سرایی؟/ و آیا زن چیزی به جز وطن است؟"


لایُمکن أن تکونَ أکرمَ مِن إمرأة

وَ إن أعطَیتَها الأمانَ 

کانت لکَ وطناً

*************************

نمی توانی بخشنده تر از یک زن باشی

و اگر امنیت را به او بدهی

او برای تو وطن می شود

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبّانی

* این دو را هم بخوانید:

 لا شیءَ یستحِقُّ القتالَ

سِوی وَطن وَ إمرأة

************************

هیچ چیز ارزش جنگیدن ندارد

مگر وطن و زن

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

یَجِب علی البَناتِ ألا یَرِثنَ صُمتَ الأمَّهاتِ

************ 

دختران نباید سکوت مادرانشان را به ارث ببرند

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

////////////////////////////////////

* هرگاه زنی از حقّ خود دفاع کند، در واقع از حقوق تمام زنان دفاع می کند، حتّی اگر خودش این موضوع را نداند و یا ادّعای آن را نداشته باشد/"مایا آنجلو"

* رفیق واقعا چرا اینقدر زنا مُهم اند؟

نامیرا: خُب معلومه چون آزادی از اونها شروع میشه

"نامیرا و رفیق سجّاد عبداللّهی"

* در عجیب ترین جای تاریخ ایستاده ایم کاش کسی ما را بنویسد/"گُلتن آکین"

* زن شعر است/فروغ است/ پروین است/ ناز کردنش / راه رفتنش/ خندیدنش/ حتّی اشکی که به دروغ می ریزد بی ادّعا شعر است/ وای که اگر عاشق هم باشد/"رضا صمدی"

* آیا زن تنها چیزی نیست که از بهشت برایمان باقی مانده؟/"آلبر کامو"

* این را ببینید هر وقت از نزار می نویسم یاد این کامنت مخاطب عزیزم می افتم:-)



* زین پس گاهی کامنت هایی که خیلی حالم را خوب می کند اینجا به نمایش می گذارم البته با حفظ هویّت شما.. خوشحالم که سهمی ناچیز در عاشقانه هایتان دارم... 

* برای حسن ختام این پست این شعر زیبا را بخوانید:

قرأتُ خمسینَ کتاباً عنِ الحُبِّ

وَ کتبتُ مِئَتَی فَلسفة فیة

وَ حینَ رأیتُک 

وَقعتُ فی حبِّک بخالص الاُمیَّةِ

***************************

پنجاه کتاب درباره ی عشق خواندم

دویست فلسفه در مورد آن نوشتم

و وقتی چشمم به تو افتاد

کاملا بی سواد عاشقت شدم

"ندی الصاوی ترجمه ی خودم"

* تنها اتّفاق خوب این روزها آمدن پاییز است....

"باید گریست در غم شهری که اندر آن/ مُشتی اسیر گریه به آزاده ای کنند"

إنَّ هذهِ الدُّنیا 

قد تَغَیَّرَت 

وَ تَنَکَّرَت

 وَ ادبَرَ مَعروفُها

**************************

همانا این دنیا

 دگرگون شده 

و چهره اش عوض شده

 و خوبی هایش پشت کرده و رفته است

"حسین بن علی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین جنّتی 

* اگر اینان مسلمانند یا رب کافرم گران/ وگر من کافرم از مسلک اینان برم گردان/ به یک همیان اگر با این جماعت می شمارندم/ غلط  کردم خداوندا اگر گفتم زَرَم گردان/ تناسخ گر توهّم نیست یا رب دور بعدی را/ به تأدیب بشر در دست خود چوب ترم گردان/  "حسین جنّتی "

* ظالم می میرد و سلطه اش به پایان می رسد، شهید می میرد و سلطه اش آغاز می شود/"سورن کی یر کگور"

///////////////////////////////////////////////////

* اینها را پیرو پست قبل که دیروز نوشتم بخوانید:

* ثبت کن در خاطرت این روزها را روزگار/ دختران را مثل عصر جاهلیّت می کُشند/"محمد شیخی"

* در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمی شود شست/"صادق هدایت"

* زیرکانه ترین راه برای تسلّط بر هر جامعه ای تحقیر و محدود کردن زنان آن جامعه است. زیرا زنان اسیر هرگز قادر نخواهند بود انسانهایی آگاه و آزادی خواه پرورش دهند/"سیمون دوبوار"

* تاریک بود و سایه هایی بی وطن بودیم/ ما زخم هایی مشترک بودیم زن بودیم/"فاطمه اختصاری"

در شهر پرسه می زنم و درد می کشم/ در کوچه راه می روم و گریه می کنم/ در خانه چای می خورم و ضجّه می زنم/ سهم من از زنانگی ام یک جهان غم است/"اهورا فروزان"

* زن زاده شدن تراژدی اسفبار من است/"سیلویا پلات"

* او دریافت که بسیار دیر به دنیا آمده است. دنیای جدید جای زن عاشق نیست/"رومن گاری"

* در کشور من نام هیچ زنی دریا نیست/ دریا هزاران سال پیش روسری آبی اش را از سر برداشت و تمام زن ها کوه شدند/"حسین رضایی"

* این زن برهنه است، برهنه/ در کوچه‌اش پلیس ندارد/ ابروش را مداد کشیده/ چشم خمار و گیس ندارد/ پیغمبری‌ست خسته و تنها/ که آیه و حدیث ندارد/ که سال‌هاست گریه‌ی محض است/ با اینکه چشم خیس ندارد.../"سید مهدی موسوی"

* مرگ او را از کجا باور کنم؟/ صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ وای! جنگل را بیابان می کنند/دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند/هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند/ صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست/ فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست/ فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست/ در کویری سوت و کور/ در میان مردمی با این مصیبتها صبور/ صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق/ گفتگو از مرگ انسانیت است../"فریدون مشیری"

 * زن آهویی‌ ست خسته که با تیر می ‌خورَد/ خونِ دلی که در قفسِ شیر می ‌خورَد/ زن آن مسافری ‌ست که احساس می ‌کند/ از هر طرف نرفته به تقدیر می ‌خورَد/ از عشق که گفته ‌اند که خون ‌ریز و... غافلند/ زن، زخمِ تشنه ‌ای ست که شمشیر می ‌خورَد/ زن نیستی که بعدِ من این ‌گونه زنده‌ ای/ زن بوده ‌ام که غصه مرا سیر می‌ خورَد!/ دیگر چه جایِ شِکوه؟ که کج آفریده ‌اند/ منقارِ آن پرنده که انجیر می‌ خورَد.../ "مژگان عباس‌لو"

* مهسا امینی سینوس و کسینوس را بلد بود، تعریف جلگه و آبرفت را هم ، روش تبدیل فعل ماضی به مستقبل و شمارش تک واژ در چند ثانیه و هزاران خزعبل دیگر که به بهای  12 سال عمر در مدارس شما آموخت.  12 سال فرصت برای توجیه و آموزش کم بود 2 ساعت جهنّمی دیگر لازم داشت تا ارشاد شود...  

* باید زن باشی تا بفهمی...

"حال هر سرزمین را باید از حال زن هایش شناخت"


الشیطانُ فی عقلِکَ 

وَ لیسَ فی جسدِ المرأةِ

**************

شیطان در مغز توست

و نه در جسم زن

" دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از عالیه عطایی

* چندین صدا شنیده‌ام امّا دهان یکی‌ست!/ گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست!/ یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین/ خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!/ افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر/ دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دُکان یکی‌ست!/ در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم.../ در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!/ در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان/ چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست!/ دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه.../ دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست!/ در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست/ تیر از دو سوی می‌رود امّا نشان یکی‌ست!/ اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!/ در کار ظلم بستن چشم و زبان یکی‌ست.../ آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد/ حدِّ گناهِ تیغ و تماشاگران یکی‌ست!/"حسین جنّتی "

* وقتی زنی زیبا می میرد/ زمین تعادل خود را از دست می دهد/ ماه صد سال عزای عمومی اعلام می کند/ و شعر بیکار می شود/"نزار قبّانی"

* بد نیست ببندید دهن هاتان را/ این قدر نپاشید لجن هاتان را/ از روی جنازه های ما بردارید/ چرخ لجن آلوده ی وَن هاتان را/"جلیل صفربیگی"

* روزی می آید که دوران به دور راستی می چرخد/ روزی می آید که حسابتان آشکار می گردد/ روزی می آید که از شما پرسیده می شود:/ آقایان چگونه این وطن را تکّه پاره کردید؟/" ناظم حکمت"

* همه ی مردان به راحتی به خواب می روند/ این خلقت ایشان است/ در خواب انقلاب می کنند/ در خواب کودتا می کنند/ در خواب برهنه می شوند و با زیباترین زن ها هم خوابه می شوند/ و اینگونه جهان مردانه را آشوب فرا گرفته است/ جهان زنان لب دارد/ لبی که آغاز نوشیدنی مقدس است/ لبی که اعلامیه ی جهانی عاشقی ست/ چشمان زن بیدار است/ به سینه هایش ناقوس عبادت آویخته است/ جهان زنانه خواب ندارد/ جهنّم است/ گرم و سوزان/ جهان زنانه کبوترهای سفید دارد/"جمانه حدّاد"

* ما سرو می کاریم/ و مرگ می دِرَویم/ ما همه جوان می میریم/"سیاوش خوانی بهرام بیضایی"

* ای داد که تمام نمی شود مصیبت های بیرون بودن و تو بودن گیس ما زن ها که از خشکیدن دریاها و نابودشدن جنگل ها  و به چپاول رفتن تمدّن و ثروت و بیکاری و گرسنگی مردم مهمتر است... چیزی نشده آرام خوابیده دیگر گیسوانش هیچ نامحرمی را تحریک نمی کند. رعایت کنید این آخرین و تنها دلیل بدبختی های دنیا را...

* خداوندا مبادا که به من دختری بدهی...

*مهسا امینی...

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی؟/من چه گویم که غریب است دلم در وطنم؟

أخَذوکِ مِنّی وَ قالوا 

الرَّجُلُ لایَبکی إلّا مِن أجلِ وطنِهِ

لم یَعلَموا أنَّکِ وطنی...

*************************

تو را از من گرفتند و گفتند

مرد جز برای وطنش گریه نمی کند

نمی دانستند تو وطن منی...

"یحیی عمر آل زاید ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هوشنگ ابتهاج(سایه)

* وَ أنا غریب الدّار فی وطنی/ و من در وطنم غریبم /"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* دست بردار از این در وطن خویش غریب/"مهدی اخوان ثالث"

* الوطنُ لیس شرطاً أن یکونَ أرضاً کبیرةً

فقد یکونُ مساحةً صغیرةً حدودُها کتفَینِ

****************************************

شرط وطن این نیست که زمینی بزرگ باشد

بلکه می تواند مساحتی کوچک باشد به اندازه ی شانه ها

"غسان کنفانی ترجمه ی خودم"

* در سرای بی کسی بی کس در آ/ هر چه را بگذار بیرون سرا/"هوشنگ ابتهاج"

* از هم گریختیم/ و آن نازنین پیاله ی دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم/ جان من و تو تشنه ی پیوند مِهر بود/ دردا که جان تشنه ی خود را گداختیم/ بس دردناک بود جدایی میان ما/ از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم/ دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت/ اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت/ و آن عشق نازنین که میان من و تو بود/ دردا که چون جوانی ما پایمال گشت/ با آن همه نیاز که من داشتم به تو/ پرهیز عاشقانه ی من ناگزیر بود/ من بارها به سوی تو بازآمدم ولی/ هر بار ... دیر بود/ اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب/ هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش/ سرگشته در کشاکش طوفان روزگار/ گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش .../" هوشنگ ابتهاج "

* تو در من زنده ای/ من در تو ما هرگز نمی میریم/"هوشنگ ابتهاج"

* سایه هم رفت ادبیات بی سایه شد...


"دیندارها در فکر گندم های ری بودند/ بی دینم امّا دست کم یک جو شرف دارم"


بالأمسِ کُنّا نَفتَقِدُ الحُرّیَّةَ

الیومَ نَفتَقِدُ المَحَبَّةَ

أنا خائفٌ مِنَ الغَدِ

لِأنَّنا سَنَفتَقِدُ الإنسانیَّةَ

***************************

دیروز آزادی را گم کردیم

امروز دوست داشتن را گم کردیم

من از فردا می ترسم

چون انسانیّت را گم خواهیم کرد

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از علی مقیمی

* این را هم بخوانید:

کرْبَلا، لا زِلْتِ کَرْباً وَ بَلا، ما لَقی عِندَکِ آلُ المُصطفى

کَمْ عَلى تُرْبِکِ لمّا صُرّعُوا، مِن دَمٍ سالَ وَ مِن دَمعٍ جَرى

***************************************

کربلا هـمیشه هـمدم حزن و اندوه هستی! خاندان مصطفی (اهل بیت) از دست تو چه ها که ندیدند.

چه بسیار خون ها که بر خاک تو جاری شد و چه بسیار اشک ها که بر این عزیزان به خون خفته ریـختند.

" الشریف الرضی ترجمه ی خودم" ( الکَرب: غم و اندوه / البَلا:رنج و مـحنت، مـخفّف بلاء)

* روایت می کنند که امام حسین (ع) هنگامی که به کربلا رسید و لشکر عبیدالله ­بن­ زیاد او را دربرگرفت، فرمود اسم این قَریَه( روستا) چیست؟ گفتند کربلا، فرمود سرزمین کرب و بلا ( اللّهُمَّ إنِّی أَعوذُ بِکَ مِن الکَربِ و البلاءِ) و خواست از آن خارج شود، مانعش شدند.

* سپس این را:

إستَشهَدَ الماءُ

وَ لَم یَزَل یُقاتِل النَّدی

إستَشهَدَ الصَّوتُ

وَ لَم یَزَل یُقاتِل الصَّدی

وَ أنتَ بَینَ الماءِ وَ النَّدی

وَ أنتَ بَینَ الصَّوتِ وَ الصَّدی

****************************

آب شهید شد

و شبنم همچنان به مبارزه ادامه می دهد

صدا شهید شد

و پژواک همچنان به مبارزه ادامه می دهد

تو میان آب و شبنمی

تو میان صدا و پژواکی

"معین بسیسو ترجمه ی خودم"

* سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی/ نخورد دشمنت امّا جویی ز گندم ری/ سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی/ سری که بر سرِ نِی شد به جرم حق‌ طلبی/ سرت شریف‌ ترین سجده‌گاهِ باران است/ سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است/ منم مسافر بی‌ زاد و برگ و بی‌ توشه/ سلامِ من به تو، ای قبله‌گاهِ شش‌گوشه/سلام وارث آدم، سلام وارث نور/ سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور/ سلام تشنه‌لبِ کشته ی میانِ دو رود/ سلام خیمه ی جانت اسیر آتش و دود/ سلام ما به تو ای پادشاه درویشان/ چه می‌ کنند ببین با تو این کج‌اندیشان/ تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی/ کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی/ تو در عراقی و رو کرده‌ ای به سمت حجاز/ میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز/ بخوان که دل به نوایی دگر نمی‌ بندم/ که خورده تیر غمت بر دوازده‌بندم/ چه با مرامِ شما کرده‌ اند بی‌ دینان/ هزار بار تو را سر بریده‌اند اینان/ چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن/ حباب‌وار، یزیدانه زندگی کردن/ حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید/ بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید/ چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن/ مدام برده ی تزویر و زور و زر بودن/ چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال/ حسین گفتن و... آتش زدن به بیت‌المال/ حسین، کوفی پیمان‌شکن نمی‌خواهد/ حسین، سینه‌زنِ راهزن نمی‌خواهد/ حسین را، ز مرامش شناختن هنر است/ حسین دیگری از نو نساختن هنر است/ «بزرگ فلسفه ی قتل شاه دین این است/ که مرگ سرخ بِه از زندگی ننگین است»/ شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی/ ببین ز خواجه ی رندان گرفته‌ام فالی/ «نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویه‌های غریبانه قصه پردازم»/ سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا/ سلام، حنجره ی بی‌ بدیل کرب‌ و بلا/ تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام/ بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام/  بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین/ بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین/ بگو که گفت من این راه را به سر رفتم/ به پای‌بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم/ تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی‌ست/ مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی‌ ست/ بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!/ بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب/  بخوان که دود شود دودمان دشمن تو/ بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو/ نبینمت که اسیر حرامیان باشی/ اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی/ که در عشیره ی ما عشق، ارث اجدادی‌ست/ اسارت است که سنگِ بنای آزادی‌ست/ سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق/ سلام ما به پیام‌آورِ قبیله ی عشق/  ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما/ گرفته رنگِ فغان نامه‌ های کوفیِ ما/ شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی/ که گفته‌ است که کَشتی شکست‌خورده تویی/سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی/ نخورد دشمنت امّا جویی ز گندم ری/" سعید بیابانکی"

 این عطش هرگز اگر پایان نگیرد بهتر است/ این سر شوریده هم سامان نگیرد بهتر است/ بین "آب" و "آینه" حرف جدایی را مزن/ دست من روی سرت قرآن نگیرد بهتر است/ باید از چشمان تو این بغض را پنهان کنم/ در زمین سوخته باران نگیرد بهتر است/ بیشتر دلتنگ دریا می شود ساحل نشین/ گاه اگر دنیا به ما آسان نگیرد بهتر است/ شاه دیگر برنمی گردد به سوی خیمه ها/ ذوالجناح اینبار اگر فرمان نگیرد بهتر است/ "محمدحسن جمشیدی"

* روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!/ نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!/ این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار/ پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!/ باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا/ به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!/ شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار/ دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!/ جان من برخی " آن مرد " که در شطّ فرات/ تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!/ هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین/ ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!/"حسین جنّتی"(برخی یعنی قربانی و فدا شدن)

* این را سال ها قبل نوشته بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

عمر سعد آدم عجیبی ست. یعنی شخصیّتش از شدت دمِِ دست‌ بودن و باورپذیر بودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است.آدم فکر نمی کند کسی مثل او فرمانده ی تاریک ترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصوّر می کنیم سردسته ی آدم هایی که مقابل امام حسین می ایستند باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهرا امّا اینطور نیست. عمر سعد خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه شمر نباشیم یا نشویم هیچ وقت امّا رگه هایی از شخصیّت عمر سعد را خیلی هایمان داریم. رگه هایی که وسط معرکه می تواند آدم را تا لبه ی پرتگاه ببرد. از همان لحظه ی ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتّی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد عِلم دارد. عِلم دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل امّا چیزهایی هست که وقت عمل می لنگاندش. زن و بچه هایش، مال و اموالش، خانه و زندگی اش و مهم تر از همه ی اینها گندم های ری، وعده ی شیرین فرمانداریِ ری. شب دهم، امام می کِشدَش کنار، حرف می زند با او. حتّی دعوتش می کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. عمر سعد امّا می گوید: می ترسم خانه ام را خراب کنند، امام جواب می دهد: خانه ی دیگری می سازم برایت. می گوید:می ترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره می گوید: بهتر از آن ها را توی حجاز به تو می دهم. می گوید: نگران خانواده ام هستم، نکند آسیبی به آن ها برسانند. ماها هم شک داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل، با آنکه به حقّانیّتِ حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیّتمان را خیلی دوست داریم از دست دادنشان خیلی برایمان نگران کننده است و اینها نشانه های خطرناکی هستند. نشانه های سیاهی از شباهت ما با عمر بن سعد بن ابی وقّاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمر سعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهی ها و دیگر همانجا ماند...

"علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد/ مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را"


غریبٌ عَنِ الأوطانِ مُلقىً عُلى الثَّرى

أراعی نُجومَ اللیلِ سَهران باکیاً

عَشقتُکِ یا لیلى وَ أنتِ صغیرةٌ

وَ أنا ابنُ سبعٍ ما بَلَغتُ الثَّمانیَّ

یَقولون لیلى فِی العِراقِ مریضةٌ

أیا لیتَنی کُنتُ الطبیبَ المُداویَّ

وَ قالوا عنکِ سَمراءُ حبشیّةٌ

وَ لولا سوادُ المِسکِ ما أنباعَ غالیا

مَتى یَشتَفی مِنکِ الفُؤادُ المُعَذَّبُ؟

وَ سَهمُ المنایا مِن وِصالِکِ اقربُ

فَبُعدٌ وَ وَجدٌ وَ اشتیاقٌ وَ رَجفَةٌ

فَلا انتِ تَدنینی وَ لا انا أقربُ

کَعُصفورةٍ فی کفِّ طفلٍ یَزُمُّها

تَذوق حیاضَ المَوتِ وَ الطِّفلُ یَلعبُ

فَلا الطِّفلُ ذو عقلٍ یَرِقُّ لِما بِها

وَ لا الطَّیرُ ذو ریشٍ یَطیرُ فَیَذهَبُ

وَ لی الفُ وجهٍ عَرَفتُ طریقَهُ

ولکن دونَ قلبٍ الى أینَ أذهَبُ؟

فَلو کان لی قلبانِ لَعِشتُ بِواحدٍ

وَ افرَدتُ  قلباً فی هواکِ یُعَذِّبُ

******************************************

من از وطن جدا مانده ی برخاک افتاده‌ام

شب هنگام بی‌ خواب و گریان ستاره‌ ها را می‌ شمارم

لیلی ، تو کودکی بیش نبودی که من عاشقت شدم

و من خودم هم  هفت ساله بودم و هنوز هشت سالم نشده بود

می گویند که لیلی در عراق مریض شده است

ای کاش من پزشک معالج او می شدم

درباره ی تو می گویند  لیلی یک سیاه حبشی است

و اگر رنگ سیاه مشک نبود که مشک  اینهمه گرانبها نبود

دل دردمند من کی از عشقت شفا خواهد یافت؟

در حالیکه تیر مرگ از وصال تو به من نزدیک‌ تر است

دوری و وجد و دلتنگی و به خود لرزیدن

امّا نه تو نزد من می‌ آیی و نه من می‌ توانم به تو نزدیک شوم

حال من حال گنجشکی است که  در دستان کودکی بازیگوش اسیر شده است

که مرگ را مزه مزه می‌ کند، امّا کودک به بازی خویش مشغول است

نه کودک  آنقدر عاقل است که برایش دل بسوزاند

و نه گنجشک  پری برای پریدن دارد

هزار راه برای رفتن پیش پایم هست

امّا بدون قلب به کجا بروم؟

اگر دو قلب داشتم با یکی زندگی می کردم

و قلب دیگر را می گذاشتم در عشق تو عذاب بکشد

"قیس بن مُلَوَّح ترجمه ی خودم(مجنون لیلی)"


* عنوان پست از سعدی

* بیت آخر شعر پست را قبلا برایتان ترجمه کرده بودم دوست داشتم بیشتر بخوانید از این شعر...

مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست/ که کس نمی کند این درد را دوا جز تو /"فروغی بسطامی"

* زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد/ از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد/ گفتیم که عقل از همه کاری به درآید/ بیچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد/"سعدی"

* گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود/ و آن چنان پای گرفته ست که مشکل برود/ کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست/ مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود/گر همه عمر نداده ست کسی دل به خیال/ چون بیاید به سر راه تو بی دل برود/"سعدی  شیرین سخن" به به...

* خلق شد در وسوسه ابلیس را یاری کند/ کاش چشمان تو کمتر مردم آزاری کند/ سخت می گیری ولی چون شاپرک ها بُرده است/ هر که وقت پیله کردن خویشتن داری کند/ در کنار تو بدم با خلق، یادم داده اند/ خار در حق گلشن باید فداکاری کند/ تو حبابی و من آبم،کیست جز من در زمین؟/ از تو با دل نازکی هایت نگهداری کند/ تو اگر دردی به درمان احتیاجی نیست نه/ کاش آدم تا ابد احساس بیماری کند/ زیر باران با نوای رعد با من رقص کن/ که خدا می خواهد از ما عکسبرداری کند/"جواد منفرد"

* در تماشای رُخش گر رفتم از خود عیب نیست/ هرکه دید آن آفتِ جان را دگر خود را ندید/"اهلی ترشیری"

* عشق از رهِ تکلیف به دل پا نگذارد/ سیلاب نپرسد که درِ خانه کدام است؟/"صائب تبریزی"

* روزی که مرگ بی خبر از راه می رسد/ آن پلک آخری که بهم می زنم تویی/"حمیده رضایی"

* یکی از تلخ ترین جملات تاریخ ادبیات شاید عبارتی از کتاب "إنَّی راحلةٌ" یوسف السباعی باشد. جایی که دختری عاشق را به زور به عقد مرد دیگری در می آورند، وقتی حلقه را به دستش می اندازند می گوید هرگز کمان نمی کردم که آدمیزاد " یُمکِنُ أن یُخنقَ مِن إصبَعِهِ" ممکن است از انگشتش هم به دار آویخته شود...

* این را هم بخوانید:

إذا رأیتَ رَجُلاً لیسَ فی قلبِهِ إمرأةٌ

 فَتأکَّد أنَّ ما تَراهُ لیسَ رَجُلاً 

إنَّهُ جسدٌ یُریدُ قبراً

************************

اگر مردی را دیدی که زنی درون قلبش نیست

مطمئن باش آنچه می بینی مرد نیست

تنها کالبدی ست که قبر می خواهد

"عبدالرحمن منیف ترجمه ی خودم"

* حضرت حافظ در همین مضمون می گوید: هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید...

* و باز نزار قَبّانی دوست داشتنی همیشه در صحنه ی من در این باره می گوید: ألم أقُل بِأنَّ هذه الدّنیا بِغیرِ إمرأةٍ کومٌ مِنَ الحجارةِ؟ وَ أنَّ مَن لایَعرِفُ العِشقَ فَلایُمکِنُ أن یَعرِفَ ما الحَضارةُ؟/ مگر نگفتم این دنیا بدون زن تلّی از سنگ است؟ و اینکه هر کسی  که عشق را نمی فهمد ممکن نیست که بفهمد تمدّن چیست؟ "نزار قبانی ترجمه ی خودم"

* من یک زنم و آدم وقتی زن باشد جز آنچه که در قلبش دارد همه چیز را فراموش می کند/"لاله مولدور"

* گفتند که تعریف تو از عشق چگونه است؟/ شیرینی تلخی ست که جان بخشد و گیرد/"حسین فروتن" این بیت حسین فروتن شعر زیبای فریدون مشیری را به خاطرم آورد با هم بخوانیم و لذّت ببریم: تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!/ که نامی خوشتر از اینت ندانم/ وگر  هر لحظه رنگی تازه گیری/ به غیر از زهر شیرنت نخوانم!/ تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!/ تو شیرینی، که شور هستی از توست!/ شراب جان خورشیدی که جان را/ نشاط از تو، غم از تو ، مستی از توست/ به آسانی مرا از من ربودی/ درون کوره ی غم آزمودی/ دلت آخر به سرگردانی ام سوخت/ نگاهم را به زیبایی گشودی!/ بسی گفتند: (( دل از عشق برگیر، که نیرنگ است و افسون است و جادوست!))/ ولی ما دل به او بستیم و دیدیم/ که این زهر است، اما... نوشداروست!/ چه غم دارم که این زهر تب آلود/ تنم را در جدایی می گدازد/ از آن شادم که در هنگامه ی درد/ غمی شیرین دلم را می نوازد/ اگر مرگم به نامردی نگیرد/ مرا مِهر تو در دل جاودانی است/ وگر عمرم به ناکامی سراید/ تو را دارم که مرگم زندگانی است... 

* این دو را هم بخوانید:

 کُن سَیِّدَ کُلِّ شیءٍ إلّا وَجَعی / آقا و سرور همه چیز باش به جز درد من/" ماجد مقبل ترجمه ی خودم"

تسألُنی کیفَ أنت؟ فأجیبُک: مریضٌ بک/ از من می پرسی چگونه ای؟ پاسخ می دهم: مریض توام.../"محمود درویش ترجمه ی خودم"

جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد/ شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد/ شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد،/ یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد!/ منِ دلْ مرده و عشق تو … شاید منطقی باشد!/ گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد!/ تو دلگرمی ولی «همپا» و «همدستی» نخواهد داشت/ کسی که قصد ماندن با منِ بی دست و پا دارد/ خودم را صرف فعل «خواستن» کردم ولی عمری ست/ «توانستن» برایم معنی نا آشنا دارد/ زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم/پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد …/"جواد منفرد‬"

* و حالا  این را بخوانید:

قُلتِ إقرأ بِاسمِ العِشقِ

فَاصبَحتُ نبیّاً بَعدَکِ

کانَ العشقُ رسالتی

وَ مُعجزتی ابتسامتکِ الّتی

اُریتُها لِکُلِّ مُلحِدٍ آمَنَ بِکِ

************************

گفتی بخوان به نام عشق

و من بعد از تو پیامبری شدم 

که رسالتم عشق بود

و معجزه ام لبخندت

که به هر کافری نشانش دادم به تو ایمان آورد

"عارف محسنی ترجمه ی خودم"

* و سپس این را:

 ماذا أکتُبُ لکِ؟

وَ أنا کُلَّما حاوَلتُ أن اکتُبَ شَعَرتُ بِأنَّ قلبی سَیَقلَعُ مِن مکانِهِ لِیَسکُنَ صَدرَکِ

********************************

چه بنویسم برایت؟

و من هربار که خواستم برایت بنویسم احساس کردم قلبم از جایش کنده خواهد شد تا در سینه ی تو جای گیرد...

"از نامه های غسّان کنفانی برای غادة السمان ترجمه ی خودم"

* استاد هوشنگ ابتهاج یک جایی گفت: هیچگاه روبه روی تو نخواهم ایستاد جز برای بوسیدن تو... دوست داشتن همینقدر ساده و قشنگ هست...

* درمان ز کس دگر نجویم/ زیرا ز فراق توست دردم/"مولانای من"


"هرچه دارم به هر کسی برسد/ چشم هایم برای اوست فقط"


اُحِبُّک جدّاً

وَ أعرفُ أنّی أعیشُ بِمَنفی

وَ أنتِ بِمَنفی

وَ بَینی وَ بَیبنَکِ

ریحٌ

وَ غیمٌ

وَ برقٌ

وَ رعدٌ

وَ ثلجٌ 

وَ نارٌ

وَ أعرِفُ أنَّ الوُصولَ لِعَینَیکِ وَهمٌ

وَ أعرِفُ أنَّ الوُصولَ إلیکِ إنتحارٌ

******************************

بسیار دوستت دارم 

و می دانم در تبعیدگاه زندگی می کنم

و تو نیز در تبعیدگاهی

و بین من و تو 

باد است

و ابر است

و برق

و رعد

و برف 

و آتش

و می دانم رسیدن به چشمانت وهم و خیال است

و رسیدن به تو خودکشی ست...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از یاسر قنبرلو

* اینها را هم بخوانید:

عَیناکَ قدری لااستطیعُ أن أهربَ مِنهما

وَ أنا أرسمُهما فی کلِّ مکانٍ

وَ أری الأشیاءَ مِن خِلالِهما

*****************************

چشمانت سرنوشت من است نمی توانم  از آنها بگریزم

آنها را همه جا نقّاشی می کنم

و همه چیز را از طریق آنها می بینم

"غادة السمّان ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////

أیّامُ اللّهِ فی ضَحکَةِ عینَیکِ

******************

أیّام اللّه در خنده ی چشم های توست

"مظفّر النواب ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

* شما که او را ندیده ایدچشم هایش، چشم هایش، چشم هایش؛ باور کنید من هم سیر ندیدمش، چشم هایش نگذاشتند!/"محمد جنّت امانی"

* چشم هایش شروع واقعه بود/"علیرضا آذر"

* تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم/ ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم/  "کلیم کاشانی" 

به من می گفت: "کم حرف می زنی..." باور کنید هر کس چشمانش را می دید الفبا یادش می رفت...!/"آیدین دلاویز"

شیفتگی آن است که شما چشمان زنی را دوست بدارید بی آنکه رنگ آن  را به یاد آورید/ "گوته"

* و چشم های تو/ همان کافه ی دنجی ست که قهوه هایش/ حرف ندارد/"سوسن درفش"

تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل الوار"

* بیشتر از هر چیزی دلم می خواست می توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد تا هنگام مرگم به تو نگاه کنم/"آلبر کامو"

* ادامه دار می شوی در من/ در شعر/ در آهنگ های هر شبه/ ادامه دار می شوی در هزار خیابان/ هزار کافه/ هزار عکس/ یک شهر دارد تو را ادامه می دهد/ و تو به خیالت رفته ای/"مریم قهرمانلو"

* این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست/ دیگر قدم خمیده تر از پیرمردهاست/ قلبی شکسته، قامت خسته، تمام من/ این شهر بازمانده ی بعد از نبردهاست/ جان می کند دلم، همه سر گرم می شوند/ چون رقص تاس در وسط تخته نردهاست/ طوفان بُکُن! مرا بشکن! دل نمی کنم/ دریا تمام هستی دریا نوردهاست/ جای گلایه نیست اگر درد می کشم/ صد قرن آزگار، همین رسم مردهاست.../"حسین دهلوی"

* یک مطلبی خواندم جالب بود شما هم بخوانید: یکی از حس هایی که موقع عاشقی تجربه می کنید وقتی ست که صدایش را می شنوید یا به او فکر می کنید بعد می گویید "هُری دلم ریخت" از نظر علمی اسمش PVC هست یعنی قلبتان یک ضربان قلبی را جا می اندازد یا به عبارتی یادش می رود بتپد و در ضربان بعدی جبران می کند که سبب می شود این حس بهتان دست  بدهد... قشنگ بود...

* می خواهم بدانم میتوانی حس کنی  وقتی مدام به تو فکر می کنم؟/" آنا گاوالدا"

* تو آخرین نسل معشوقان جهانی/ بدون بوس و کنار/ بدون آغوش/ شاید حتّی وجود نداشته باشی/ بی این همه امّا دوستت دارم/"کامران رسول زاده"

* آدمی در هنگام ویرانی به خویش نزدیک تر و اصیل تر است/ تا به وقت آبادی/ از همین رو برای آن چیز و کسی که ویرانش می کند دلتنگ می شود/ تا آنچه که آبادش کرده است/"امیرحسین کامیار"

* آیا باید همیشه به  هم رسید؟/ بی خیال شو/ بعضی چیزها وقتی نیستند زیبایند/"ازدمیر آصاف"

* تا در دل من عشق تو اندوخته شد/ جز عشق تو هرچه داشتم سوخته شد/ عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد/ شعر و غزل دوبیتی آموخته شد/"مولانا"

* شاهکار جدید محسن جان چاوشی 

"جایی که گذرگاه دل محزونست /آن جا دو هزار نیزه بالا خونست/ لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند/ مجنون داند که حال مجنون چونست"


لو کانَ لی قلبانِ

لَعِشتُ بِواحدٍ

وَ أفرَدتُ قلباً فی هواکِ یُعَذِّبُ

******************************

اگر دو قلب داشتم

با یکی زندگی می کردم 

و قلب دیگر را می گذاشتم در عشق تو عذاب بکشد

"قیس بن مُلَوَّح ترجمه ی خودم" ( قیس بن مُلَوَّح نام واقعی مجنون است)



* عنوان پست از رودکی

* پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود؟/ گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی رفته بود/"سعید دبیری"

* یاد او کردم ز جان صد آه دردآلود خاست/ خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست/"وحشی بافقی"

* هر روز / یکی از من به میانِ مردم می رود/ با آنها  می خندد/ هر روز/ یکی از من در خودم می ماند/ با من می گرید/ هر شب امّا/ نه کسی می رود، نه کسی می ماند/ همه می میرند، گورشان را گم می کنند/ تا تو پیدا شوی!/"نسترن وثوقی"

* آیا تا به حال کسی را در زندگیتان داشته اید که عکسش را باز کرده و تا ریزترین جزئیّات صورتش را با دقّت نگاه کنید؟/"جمال ثریّا"

* وصل او تیغ به کف دارد و مهجوری هم/تابِ نزدیکی او نیست مرا دوری هم/"طالب آملی"

* و حیات آدمی آن هنگام آغاز می گردد که دوستت دارمی می شنود که دلش می خواهد/"فاطمه صابری نیا"

* وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دست های مهتاب می گذاشت دلم می خواست جای شاطر عباس بودم. وقتی مهتاب نان های داغ را لای چادر گل دارش می پیچاند دلم می خواست من، آن نان های داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه می رسید و کوبه ی در را می کوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم. وقتی مادرش نان ها را از مهتاب می گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکّه ای نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان می انداخت و من هزار بار آرزو می کردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم....از لب حوض بلند می شوم و هزار بار آرزو می کنم کاش آب حوض بودم و مهتاب ها در من شنا می کردند./"مصطفی مستور"

* این را هم بخوانید:

یا سَیِّدَتی الّتی تَقفِزُ کَسَنجابةٍ خائفةٍ علی اشجارِ صَدری

کُلُّ عُشّاقِ العالَمِ أحَبّوا حبیباتِهِم فی شَهر َتَموز

وَ کُلُّ مَلامِحِ العشقِ کُتِبَت فی شَهرِ تَموز

وَ کُلُّ الثَّوراتِ مِن أجلِ الحُرّیّةِ وَقَعَت فی شَهرِ تَموز

فَاسمَحی لی أن أخرُجَ علی هذا التَّوقیتِ الصّیفیِّ 

وَ اُحِبُّکِ فی الشِّتاءِ...

*****************************

بانوی من که بسان سنجابی ترسو بر روی درختان سینه ام می پَری

همه ی عاشقان جهان معشوقه هایشان را در تیرماه دوست داشته اند

و همه ی حماسه های عاشقانه در تیرماه نوشته شده اند

و همه ی انقلاب های آزادی خواهانه در تیرماه اتّفاق افتاده اند

پس تو به من اجازه بده از این زمانبندی تابستانه خارج شوم

و در زمستان دوستت بدارم...

"نزار قبّانی همیشه متفاوت من ترجمه ی خودم"

* مصلحت نیست قیاس رُخِ تو با خورشید/ شمس اگر اذنِ طلوع از تو بگیرد ادب است/"مولانا"

* در سریال خاتون یک جایی شیرزاد به خاتون می گوید:" تو شب خواستگاری تو بلند شدی بری چایی بیاری دلم برات تنگ شد همونجا فهمیدم عاشقت شدم" می بینید عشق همینقدر ساده ست :-)

* تا روی تو قبله ام شد ای جانِ جهان/ نَز کعبه نشان دارم و نَز قبله نشان/ با روی تو رو به قبله کردن نتوان/ کاین قبله ی قالبست و آن قبله ی جان/"مولانای جان"



* خوانندگان فهیم و مهربان من!

 خواهش می کنم در نوشتن آدرس ایمیلتان دقّت کنید باور کنید وقتی آدرس ایمیلتان را اشتباه می نویسید یا به هر دلیل دیگری ایمیلتان درست نیست و من نمی توانم جواب شما را بدهم شرمنده می شوم شرمنده ی کامنت های پُر مهر شما. اذیّت می شوم از اینکه فکر کنید کامنت های شما را خواندم و بی توجّه از کنارش گذشتم، از طرفی هم نمی توانم همه را اینجا نمایش بدهم که متوجّه شوید من کامنت شما را خواندم. مهربانانم خواهش می کنم در نوشتن آدرس ایمیلتان دقّت کنید... در غیر این صورت اگر جوابی دریافت نکردید بر من خُرده نگیرید و مرا متهّم به بی توجّهی نکنید...


"آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را/ پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟"

مُنذُ اللحظةِ الّتی رأیتُک بِها

أدرکتُ أنَّ قلبی لم یَعُد حُرّاً

***************************

از همان لحظه ای که دیدَمت

دانستم قلبم دیگر آزاد نیست

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حمیدرضا حامدی: آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟/ صورتم شد خیس خیس از شوق، بارانی مگر؟/ آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای/ روح رستاخیزی من ! در تنم جانی مگر؟/ آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را/ پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟/ تا ابد دیوانه ی زنجیری موی توام/ نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟/ خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم/ ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟/ خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من/ لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟/ شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم/ خود که صاحب‌خانه ای ، ای خوب ! مهمانی مگر؟/ شرط کردی جز تو در من گام نگذارد کسی/ قلعه ای متروک و گمنامم، نمی دانی مگر؟/ آن قدر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم/ حس صحرا گرد شهرآشوب ! توفانی مگر؟/ گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا/ رقص مشعل های روشن در زمستانی مگر؟....

* عید است غبار سر راه تو توان شد/ قربانی قربان نگاه تو توان شد/"بیدل دهلوی"

* بس کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید/ عید را باید به پای دوست قربان داشتن/"قاآنی"

* فرّخ آن عیدی که جان قربانی جانان بُوَد/ خرّم آن جانی که پیش نیکوان قربان بُوَد/"امیرخسرو دهلوی"

* قربان سر و چشم و دهان و خم ابروت/ هر لحظه اگر عید نباشد تو که هستی/"نیما رودینی"

* خواستم قربان راهش جان کُنم خندید و گفت/صبر کن یک روز دیگر عید قربان می رسد/"خرّم شیرازی"

دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی/ من بِحِل کردم، اگر حجاج قربان منی/ کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کُشتیَم/ کافری نزدیک خلق، امّا مسلمان منی/"امیرخسرو دهلوی"( بِحِل کردن یعنی حلال کردن)

* تو ناگهان رفتی/ و من ناگهان دریافتم آدم می تواند نفس بکشد/ راه برود/ و گوری را در خود حمل کند/"یوسف صدّیق"

* فاصله ها هرگز مانعی برای دوست داشتن برای عشق نیستند درست/ امّا اگر من اینجا گریه کنم آیا در دوردست ها گونه های تو خیس خواهند شد؟/"جمال ثریّا"

* و در پایان اینها را  هم بخوانید:

الحُبُّ لا یَعنی أن تختارَ الجمیلَ وَ لا الغنیَّ و لا صاحبَ المکانةِ

الحُبُّ هوَ أن تُحِبَّ مَن تَرتاحُ له و تَشعُرُ أنَّه داخلَ قلبِکَ

************************************ 

عشق بدین معنی نیست که زیبا یا ثروتمند یا صاحب منصبی را انتخاب کنی

عشق یعنی کسی را دوست داشته باشی که با او راحتی و احساس می کنی درون قلبت جا دارد

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* برخلاف آنچه فکر می کنیم آزمونِ عشق، انتظار است نه حسادت/"عتیق رحیمی"

* لا تَحسدوا النّاسَ علی نصیبِهم مِنَ الفَرَحِ

لِمُجَرَّدِ أنَّ نَصیبَهم مِنَ الحُزنِ لایُری

*************************

به مردم به خاطر سهمشان از شادی حسادت نکنید

چرا که سهم غمشان دیده نمی شود

"ادهم شرقاوی ترجمه ی خودم"

* عید هر کس آن مَهی باشد که او قربان اوست/ عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من/"مولانا"


"چنان دلبسته ام کردی که با چشم خودم دیدم/ خودم می رفتم امّا سایه ام با من نمی آمد ..."


لَو رَجَعنا غداً

وَ أرادَ الزّمانُ أن یَرانا کَما کُنّا

وَ إلتَقَینا

فَهَل ینبضُ المَیِّتانِ؟

خلفَ ألواحِ صَدرَینا

*******************************

اگر فردا برگشتیم

و سرنوشت خواست دوباره ما را همانگونه که بودیم با هم ببیند

و یکدیدگر را دیدیم

آیا این قلب های مُرده از پشت قفسه ی سینه هامان خواهد تپید؟

"نازک الملائکه ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از بنیامین دیلم کتولی

* و ای بسا اکنون می فهمم حسرت سایه را از اینکه نمی تواند بیشتر بگسترد/"انسی الحاج"

* این را هم بخوانید:

 اریدُ الابتعادَ عنک

أتُرافِقنی؟

***************** 

می خواهم از تو دور شوم

با من همراهی می کنی؟

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

* می کِشم همراه او زین شهرِ غمگین رَخت/ مردمان با دیده ی حیران زیر لب آهسته می گویند: دخترِ خوشبخت/"فروغ فرخزاد"

* من مطمئنم که نمی تپد، او را یارای تپیدن نیست... شما را نمی دانم امّا من متنفّر بودن از آدم ها را بلد نیستم. فقط ناگهان برایم بی اهمیّت می شوند، دیگر پیگیر کارهایشان نیستم، دیگر اهمیّت نمی دهم که کجا می روند، دیگر نگرانشان نیستم، من متنفّر بودن را بلد نیستم ولی بی خیال شدن  و نادیده گرفتن را خوب بلدم. به اعتقاد من تنفّر، آدمی را ضعیف می کند و این ضعف سبب آسیب پذیر شدن او می شود...توی فیلم legend یک دیالوگی بود که می گفت: "بعضی آدمها یک کاری می کنند که دیگر نمی توانی دوستشان داشته باشی ولی دلت برای آن وقت هایی که دوستشان داشتی خیلی تنگ می شود" به نظر من دلت برای تصویر خودت تنگ می شود برای تصویر خودت قبل از آن اتّفاق...برای آن آدمی که بودی تنگ می شود....

* پست قبل را هم بخوانید...

* هرچقدر که بگویم از لطف شما به این صفحه سپاسگزارم کم گفته ام. ..


" هنوز زنده ام از عشق و هفت جان دارم/ که می شود بروم هفت بار قربانت"

وحیداً فی الجُبِّ لا أخوةَ لی

لا یعقوبَ لِیَبکینی

وَ لا زُلیخةَ لِتُراودینی

وَحدکِ بِئری وَ ذِئبی

ذبیحُکِ أنا

وَ لا دَمَ علی قَمیصی

***************************

تنها در چاه نه برادرانی دارم

و نه یعقوبی که بر من بگرید

و نه زلیخایی که مرا به سوی خویش بخواند

تنها تو چاه من و گرگ منی

من قربانی توام

بی آنکه خونی بر پیرهنم باشد

"زاهی وهبی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از امیرحسین الهیاری

* می روم با پای خود قربان چشمانت شوم/ هر که عاشق شد به مسلخ دلبخواهی رفته است/"محمد فرخ طلب فومنی"

* رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم/"میرنجات اصفهانی"

* درون دل، نهان نقشی ست از تو/ که لطفش را نهان ها برنتابد/"مولانا"

"امروز گلوی هر قناری زخم است/ زخم است که کاری است آری زخم است/ خون می زند از تنِ وطن فوّاره/ چون دست به هر جا بگذاری زخم است"

یا وَطنی

وَ کأنَّکَ فی غُربةٍ

وَ کأنَّکَ تَبحَثُ فی قلبی عَن وطنٍ لِیأویکَ

نَحنُ إثنانِ بِلا وطنٍ 

یا وطنی!

*************************

وطنم !

انگار غریب مانده ای

و در قلبم در جست و جوی وطنی هستی که پناهت باشد

وطنم!

ما هر دو بی وطنیم

"مظفّر النوّاب ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

آه ای وطنِ مضطربِ رنج کشیده/ یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی... ؟/"هادی خورشاهیان"

* این سنگ خدایان که تبر می شکنند/ روزی که بیایی از کمر می شکنند/ بردار تبر را و بزن ابراهیم/ بت های بزرگ زودتر می شکنند/"جلیل صفربیگی"

یک روز بر گونه ی این مملکت یک بوسه و بالای سرش یک یادداشت می گذارم و می روم: آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم/"عزیز نسین"

مرغابی ها دو طرف چوب را گرفتند و گفتند یادت باشد اگر هنگام پرواز حرف بزنی خواهی افتاد/ حالا سال ها گذشته است و ما لاک پشت های غمگینی هستیم/ که هر وقت می خواهیم بگوییم آزادی.../ به زمین می افتیم/"علیرضا طالبی پور"

اینجا سرزمینی است که برای آزادی جنگیدیم و حالا برای نان می جنگیم/ "بینوایان ویکتور هوگو"

در ملل عقب مانده مردمی که با مشت گره کرده انقلاب کردند، روزی با مشت های باز گدایی می کنند/ "وینستون چرچیل"

ما را می گردند می گویند همراه خود چه دارید؟/ ما فقط رؤیاهایمان را با خود آوردیم/ پنهان نمی کنیم چمدان های ما سنگین است/ امّا فقط رؤیاهایمان را با خود آورده ایم/"سید علی صالحی"

* اینها  را هم بخوانید:

 الوطنُ لِلأغنیاءِ وَ الوَطنیَّةُ للفُقراء

*********************

وطن برای ثروتمندان است و وطن پرستی برای فقیران

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////////////

 تقولُ الحکایةُ الغجریّةُ بِأنّ اللهَ حینَ وَزَّعَ الاراضیَ عَلی الشُّعوبِ لم یَحسَب حِسابَ الغَجَرِ فجاؤوا إلیهِ مُتَسائلینَ عن أرضِهِم مِثلَ بقیّةِ الشُّعوبِ فَقالَ اللّهُ لَهُم: لَکُمُ الفَرَحُ.حینَها عَرَفَ الجمیعُ کم سَتَکونُ الأوطانُ مُؤلِمَةً.

کولی ها داستانی دارند که می گوید: خداوند وقتی میان ملّت ها زمین تقسیم می کرد، کولیان را از قلم انداخت. نزد خدا رفتند مثل بقیه ی ملّت ها زمینشان را خواستند. خداوند گفت برای شما شادی را گذاشتم. آن وقت بود که همه فهمیدند وطن ها چقدر مصیبت بار خواهند بود...

"احمد اسکندر سلیمان ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////////////

اُخرُج لنا مِن قُبَّعَتِکَ بِلاداً

اُخرُج لنا اُمَّهاتٍ لایَمرَضنَ

وَ أصدقاءَ لایُهاجِرون

اُخرُج لنا بُیوتاً لاتَعرِفُ الحربُ عناوینَها

لقد سَئِمنا الأرانبَ أیُّها السّاحرُ

******************************

از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور

برای ما مادرانی بیرون بیاور که مریض نشوند

دوستانی که مهاجرت نکنند

خانه هایی که جنگ نشانی شان را نداند

ای جادوگر از خرگوش ها خسته شده ایم

"کاتیا راسم ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////////////////////////

 أیُّها العُلَماءُ وَ الفَنّیّونَ

أعطونی بِطاقةَ سَفرٍ إلى السَّماء

فَأنا موفدٌ مِن قِبَلِ بِلادی الحَزینةِ

بِإسمِ أرامِلِها وَ شُیوخِها وَ أطفالِها

کی تعطونی بطاقةً مجانیةً إلى السَّماءِ

فَفی راحَتی بَدَلَ النُّقودِ .. «دُموعٌ»‏

لا مکانَ لی؟

‏ضَعونی فی مُؤَخَّرةِ العَرَبَةِ

على ظَهرِها

فَأنا قَرَویٌّ وَ مُعتادٌ على ذلک

لن أؤذی نجمةً

وَ لن أسیء إلى سَحابَةٍ

کُلُّ ما أُریدُهُ هُوَ الوُصولُ

بِأقصى سُرعةٍ إلى السَّماءِ

لِأضعَ السّوطَ فی قَبضَةِ اللهِ

لَعَلّهُ یُحَرِّضُنا عَلى الثَّورَة..ِ.

 *************************************************

ای دانشمندان و مهندسان

بلیت سفری به مقصد آسمان به من بدهید

من به نمایندگی از کشور غم‌ زده‌ام

به نمایندگی از بیوه‌ زنان و پیرمردان و کودکانش

آمده‌ام تا بلیتی رایگان به مقصد آسمان به من بدهید

و به جای پولش اشک دارم

جایی برای من نیست؟

روی دُمِ سفینه می‌ نشینم

پشت سفینه

من روستایی‌ ام و به این وضعیت عادت دارم

نه به ستاره‌ای آزار خواهم رساند

و نه به ابری بدی خواهم کرد

فقط می‌ خواهم

با حداکثر سرعت به آسمان برسم

تا تازیانه را به دستان پروردگار بدهم

شاید او ما را تشویق به انقلاب کرد..‏

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"

* کاری ندارید؟ سفینه اومده من باید برم :-)

"چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟"

لاتُهمل مَن تُحِبُّ

فَرُبَّما یَظنُّ أنَّکَ لاتُریدُهُ فَیَرحَلُ

***************************

به کسی که دوستش داری بی توجّهی نکن

چه بسا گمان کند که او را نمی خواهی و برود

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از پروانه حسینی

* مواقعی هم هست که آدم چمدان هایش را برای رفتن نمی بندد؛ بلکه می خواهد طرف مقابل را بترساند. زن ها، همه ی زن ها برای یکبار هم که در زندگانیشان شده چمدان هایشان را بسته اند. آدم این کار را می کند که نگهش دارند./ "دریانورد جبل الطارق / مارگارت دوراس"

* به بدرقه ایستادم/چمدانی در دست تو بود/ ابرهایی در قلب من/"آرزو نوری"

* گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد/ رفتنی نیست دو چشم نگران می خواهد/" آرش شهیرپور"

* چمدان را که برداشت زندگی از تنم بیرون رفت/ سال هاست آغوشم تار تنهایی بسته است/"منیره حسینی"

* چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم/ پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم/ چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم/ تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم/ فصل پروانه شدن از سر من رد شده است/ بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟/ با توام میوه ی روئیده درین خارستان!/ زخم ها دارم ازین عشق به اجزای تنم/ دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست/ تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم/ می روم گریه کنم تا کمی آرام شود/ این جهنّم که تو افروخته ای در بدنم/ چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست/ فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم/ می روم تا نکند گریه ی من فاش کند/ که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم/ شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:/ "تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم"/"مرتضی خدمتی" 

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد/ ترس از رقیب بود، که آخِر زیاد شد/ این قدرهام نصف جهان جمعیّت نداشت/ با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد/ یک لحظه باد روسری اش را کنار زد/ از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد/ هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت/ هی کار شاعران معاصر زیاد شد/ از بس که خوب چهره و عالم پسند بود/ بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد/ گفتند با زبان خوش از شهر ما برو/ ساکِ سفر که بست، مسافر زیاد شد/"محمد رضا عبدالملکیان"

* می گردم در خاطره ها جایی در آن ها نداری/ در دایرة المعارف ها جستجو می کنم عکسی از تو در آن ها نیست/ در واژه نامه ها نگاه می کنم نامی از تو نیست/ نگاهی به خود می کنم تو را می بینم/ جز من جایی برایت نمانده / می بینی؟!/"عزیز نسین"

* و در پایان این را بخوانید:

مَن یُحِبُّکَ هوَ الّذی

رأی فیکَ تسعةً و تِسعینَ عیباً وَ خِصلةً جمیلةً

فَأحَبَّ الخصلةَ وَ تَرَکَ العیوبَ...

***************************

آنکه دوستت دارد

در تو نود و نه عیب و یک ویژگی زیبا دیده

پس عاشق آن یک ویژگی شده و عیب ها را رها کرده

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* روشن است که خسته ام... زیرا آدم ها در جایی باید خسته شوند...

"چند کلمه ای با خوانندگانم"

صفحه ی "زنانگی های یک زن" حال بد این روزها را می‌فهمد؛ ضجّه‌ها را می‌شنود و درد تا مغز استخوان خودش هم رسیده است. در دنیایی دیگر یا در توهّمی باطل سیر نمی‌کند؛ مثل هر ایرانی، سختی و رنج و استیصال مردمان را درک می‌کند؛ امّا تخصّص اقتصادی یا جامعه‌شناسانه‌ای ندارد. آنچه بلد است سخن گفتن از «شعرِ تر» است هرچند برای «خاطرهایی حزین». روزهایی است که در این اندیشه فرو رفته که با این حجم غم مردمان، آیا باز هم جایی برای کلماتی عاشقانه باقی می‌ماند؟! و باز از سویی دیگر گمان می‌کند همین خرده‌روایت‌های تغزّل‌آمیز شاید بتواند حتّی برای دقیقه‌ای، ذهنی را از همّی یا غمی منصرف کند.

این صفحه در نهایت بنا را بر ادامه گذاشته است؛ بر پناه آوردن به واژه. بر سخن گفتن از عاشقانگی. شاید مرهمی باشد بر زخمی و دردی  ... غیر از این، چیزی برای این روزها در چنته ندارد..

"نمی دانم چه کسی وطن را فروخت؟ اما دیدم چه کسی تاوانش را داد"


کُنّا نُریدُ وطناً

نَموتُ مِن أجلِهِ

وَ صارَ لنا وطناً

نَموتُ علی یَدِهِ

*************************

ما وطنی می خواستیم

که به خاطرش بمیریم

و وطنی نصیبمان شد

 که به دستش می میریم

"احلام مستغانمی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود درویش

* در کشوری که زندگی، تلاشی ست برای بقا، زیبایی وطن دردآور است/"هرتا مولر"

* رؤیاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده/ من هم همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را به تو پس می دهم/ ای تبعیدگاهی که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای.../"لطیف هلمت"

* به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوه اندوهی/ وطن جان خسته ام، پایان خوب داستانت کو؟/"حسین جنّتی"

* این دو را هم بخوانید:

الفقرُ یَفتحُ افواهاً کثیرةً

افواهَ الاحذِیَةِ ایضاً...

************

فقر دهان های زیادی را باز می کند

دهان کفش ها را هم...

 "فارس کامل ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////

حُقوقُنا تَحَوَّلَت إلی أحلامٍ

******************

حقوقمان تبدیل شده است  به رؤیاهایمان

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////

* مردی از دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟ دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است امّا این را جایی نمی توان گفت» مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟» دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛ از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه ی اتّحاد مردم نان است». /"مصیبت نامه ی عطّار نیشابوری ص 359"

* جز شعرهای کهنه، اعجازی نداریم/ مرغ مقوّاییم و آوازی نداریم!/ ما در قفس‌، استادِ پروازیم، امّا/ در کوهساران، میلِ پروازی نداریم/ سر در گریبان مانده‌ مثل شمع و دیگر/ جز سعیِ خاکستر شدن، رازی نداریم/ در لحظه‌ های جان‌ فشانی، از رفیقان/ بالای سر، جز شعله، دَمسازی نداریم/ ای اخم‌ های تو یگانِ ضد شورش/ ما بی‌ دلان، قصدِ براندازی نداریم/ حتی اجل هم پشتِ گوش انداخت ما را/ ما که برای زندگی، نازی نداریم/ از دخل و خرجِ زندگی، در قُلّکِ دل/ غیر از غمِ «بودن»، پس‌اندازی نداریم/ بگذار دیگر نقطه‌ ی پایانِ ما را/ جز دور خود چرخیدن، آغازی نداریم/"عبدالحمید ضیایی"

* ما روزی هزار بار می میریم/ در آتش اگر نسوزیم دریا غرقمان می کند/ از آلودگی اگر خفه نشویم امواج از پا درمان می آورد/ از گرانی اگر کمرمان نشکند امیدهای واهی نابودمان می کند/ ما مردمانی هستیم که هنوز لباس سیاه از تنمان در نیامده/ بلای جدید بر سرمان می آید/ معجزه ماییم که هنوز زنده ایم/"علی قاضی نظام"

* حرفِ دل همه ی مان را شاملو گفته آنجا که می گوید: برای تو/ برای چشم هایت/ برای من/ برای دردهایم/ برای ما/ برای این همه تنهایی/ ای کاش خدا کاری کند...

* کاش دست از آفرینش می کشیدی چند وقت/ یا رب از این آدمی انسان نمی آید به دست/"مصطفی علوی"

* خوابی ست که بین لرز و تب می آید/ جانی ست که از صبر به لب می آید/ بیهوده خروس لعنتی می خواند/ شب می رود و دوباره شب می آید/ "سید مهدی موسوی"

* گاهی دلم می خواهد/ زندگی ام را به دست کسی بدهم/ بگویم: این را می گیری؟/ و فرار کنم./"نجات ایشلر"

* یورتمه می رود زندگی/ حالمان حسابی بهم خورده است/ ما را به جایی می برد این اسب/ که ما نمی خواهیم.../ در این فیلم، بازی نمی کنیم/ فقط می بازیم/ این اسب، کمی آنسوتر/ در جایی ناشناخته/ ما را به زمین خواهد زد.../ "رسول یونان"

*  گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی/"مولانا"

* ما درین انبار گندم می کنیم / گندم ِجمع آمده، گم می کنیم/ می نیندیشیم آخر ما به هوش/ کین خلل در گندمست از مکر موش/ موش تا انبار ما حفره زده ست / وَز فَن اش انبار ما ویران شدست/ اوّل ای جان دفع شرِّ موش کن/ وانگهان در جمع ِگندم، جوش کن/ گر نه موشی دزد در انبار ماست/ گنـدم اعمال چهل ساله کجاست؟/"مولانا"

* روز و شب های تاریکی را داریم می گذرانیم حق این مردم این زجر و فلاکت نیست...


جویند همه هلال و من ابرویت/ گیرند همه روزه و من گیسویت/ از جمله ی این دوازده ماه تمام/ یک ماه مبارک است و آن هم رویت"

البَدرُ یَکملُ کُلَّ شهرٍ مَرّةً

وَ هلالُ وَجهِکِ کُلَّ یومٍ کاملٌ...

*********************************

قرص قمر، هر ماه یک بار کامل می شود

امّا هلای روی تو هر روز ماهی کامل است...

"طرفة بن العَبد ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از واعظ خوانساری

* این را هم بخوانید از ترجمه های سابقم هست:

أحیاناً اللَّیلُ یَستَیقِظُ بِداخِلی

 وَ لیسَ بِإمکانی عَمَلُ شَیءٍ

 سِوى أَن أکُونَ قَمَراً...

***************************

گاهی شب در من بیدار می شود

و  من کاری از دستم برنمی آید

جز آنکه ماه باشم...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

* من صورت چون ماه تو را دیده ام امشب/ دیگر چه نیازی ست به اعلام مراجع؟/"انسیه آرزومندی"

* دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم است/ روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست/"سعدی"

* هر کس که روی ماه تو را دیده ،دیده است/ فرقی که بین دیده و بین شنیده ها ست/ "حامد عسگری"

بگیر فطره‌ام، اما مخور، برادر جان! / که من در این رمضان، قوتِ غالبم غم بود!/"مهدی اخوان ثالث"

رمضان است و تو هستی چه کنم با این درد ؟/ ماه ِ من یک طرف و مـاه خدا یک طرف است./"یاسر قنبرلو"

* ماه من! طائفه ی روزه بگیران چه کنند؟/ شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی/"مهدی فرجی"

* امروز 12 اردیبهشت است روز معلّم  اینها را به این مناسبت بخوانید:

* پادشاهی پسر به مکتب داد/ لوح سیمینش بر کنار نهاد/ بر سر لوح او نِبِشته به زر/ جور استاد بِه ز مِهر پدر/"سعدی"

* همه قبیله من عالمان دین بودند/ مرا معلّم عشق تو شاعری آموخت/"سعدی"

* یک معلّم بر ابدیّت اثر می گذارد و هرگز نمی تواند بگوید که نفوذش در کجا متوقّف می شود.../"هنری آدامز"

* یک ضرب المثل انگلیسی هست که می گوید: اشتباه یک پزشک زیر خاک دفن می شود، اشتباه یک مهندس روی خاک سقوط می کند، امّا اشتباه یک معلّم روی خاک راه می رود و جهانی را به فنا می دهد...

* روز اوّل که به استاد سپردند مرا/ دیگران را خِرَد آموخت مرا مجنون کرد/"حافظ"

* این را هم بخوانید:

 یسرُقونَ نُصوصی

وَ یستطیعونَ إقناعَ حبیباتِهِم بالمَجیءِ

إلّا أنتِ...

أکتُبُ لکِ عُمری علی الورقِ

وَ لاتأتینَ...

**********************

نوشته هایم را می دزدند 

و معشوقه هایشان را راضی می کنند به آمدن

مگر تو ...

برایت تمام زندگی ام را روی کاغد می نویسم

و نمی آیی...

"احمد عمارنة ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////////

* یک چند به کودکی به استاد شدیم/ یک چند به استادی خود شاد شدیم/ پایان سخن شنو که ما را چه رسید/ از خاک در آمدیم و بر باد شدیم/"خیّام نیشابوری"

* عید هر کس آن مَهی باشد که او قربان اوست/"مولانا"

*همین...

"من در آغوش تو از خود متولّد شده ام/ روزه بر مؤمن دور از وطنش واجب نیست"

وَ یبعثُ اللّهُ مَن یَحتضِنُکَ فی قلبهِ کوطنٍ صغیرٍ

بعیداً عن تفاهةِ هذا العالمِ 

وَ سوءِ الّذی یَسکُنُهُ فی کلِّ زاویةٍ

************************************

و خداوند کسی را می فرستد که تو را همچون وطنی کوچک در قلبش به آغوش می کشد

به دور از زشتی های این جهان

و شرارتی که در هر گوشه و کنارش برقرار است

"رضوی عاشور ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از آرش مهدی پور

* پیرو پست بالا اینها را هم بخوانید:

الحِضنُ هوَ اکثرُ الاماکنِ الضیقةِ اتّساعاً

**************************

آغوش وسیع ترین مکان کوچک دنیاست

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

الوطنُ لیس شرطاً أن یکونَ أرضاً کبیرةً

فقد یکونُ مساحةً صغیرةً حدودُها کتفَینِ

****************************************

شرط وطن این نیست که زمینی بزرگ باشد

بلکه می تواند مساحتی کوچک باشد به اندازه ی شانه ها

"غسان کنفانی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////

* غم هایم هرچه که باشد وسیع تر از شانه هایت نیست/"فرشته رضایی"

* در آغوش آنچنان گیرم تنت را/ که نبود آگهی پیراهنت را/"نظامی کنجوی"

* آنچنان دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش/ فکر آغوشش لباسم را معطّر می کند/"علی صفری"

* از پیراهنت دستمالی می خواهم که زخم عمیقم را ببندم و از دهانت بوسه ای که جهانم را تازه کنم/"حسین منزوی"

* بهار خوب ندیدم بهار خوبی باش/ تو روزگار منی روزگار خوبی باش/"ناصر حامدی"

* نه مرا با تو بودن آسان است/ نه توان گفتنت وداع وداع/ عشق ای ترکِشِ کنارِ نخاع/"بهادر باقری"

* هوشنگ ابتهاج درباره ی زخم هایی که به روحمان وارد می شود می گوید: خون می رود نهفته از این زخم اندرون/ ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد... محمود دولت آبادی هم می گوید: زخمی اگر بر قلبت بنشیند، نه می توانی زخم را از قلبت وا کنی نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکّه ای از قلب توست، زخم و قلبت یکی هستند...

* امروز توی یک کتاب با یک کلمه ی جدید آشنا شدم sillage سیاژ کلمه ای ست فرانسوی به معنای رد عطری که از یک نفر به جا می ماند. قشنگ بود...

* الان خیلی خوب درک می کنم که حسین پناهی چه حسّی داشت وقتی گفت: سرم ظرفیّت خاطراتم را ندارد...

* در عشق توام نصیحت و پند چه سود/ زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود/ گویند مرا که بند بر پاش نهید/ دیوانه دل است پای در بند چه سود/"مولانا"

* عکس را که می دانید خیلی دوست دارم بعد این عکس بود که فهمیدم چرا مجری کلید اسرار همیشه پالتویش چند سایز بزرگ تر بود :-)

* یکی از پسرهای کلاسم سال ها قبل شاگرد پدرم بود این ترم شاگرد من است اتّفاق قشنگی بود :-)

* راستی سلام...


"من چگونه بروم در ورق سال جدید؟/ که همه بودن تو مانده به تقویم قدیم"


إنّی أُحِبُّکَ فی بِدایاتِ السَّنةِ

وَ أنا أُحِبُّکَ فی نَهایاتِ السَّنَةِ

فَالحُبُّ أکبرُ مِن جَمیع الأزمِنَةِ

وَ الحُبُّ أرحُبُ مِن جَمیعِ الأمکِنَةِ

وَ لِذا أُفضِّلُ أن نَقولَ لِبعضِنا حبٌ سعیدٌ

ماذا أریدُ إذا أتى العامُ الجدیدُ

کم أنتَ طفلٌ فی سؤالک

کَیفَ تَجهَلُ یا حبیبی ما أُریدُ

إنّی أریدُکَ أنتَ وَحدَک

أیُّها المربوطُ فی حَبلِ الوَرید

کُلُّ الهَدایا لا تُثیرُ أُنوثَتی

لا العطرُ یُدهِشُنی 

وَ لا الأزهارُ تُدهِشُنی 

وَ لا الاثوابُ تُدهُشُنی 

وَ لا القمرُ البعیدُ

ماذا سَأفعَلُ بِالعُقودِ وَ بالأساورِ وَ بالجواهرِ

 أیُّها الرَّجُلُ المُسافرُ فی دَمی

ماذا سَأفعلُ فی کُنوزِ الأرض یاکنزی الوحید؟!

*****************************

در آغاز سال دوستت دارم

همچنان که در پایان سال

عشق بزرگتر از همه ی زمان هاست

همچنان که وسیع تر از همه ی مکان هاست

برای همین است که دوست دارم به همدیگر بگوییم عشق مبارک

می پرسی  در سال جدید چه می خواهم؟

چه سوال کودکانه ای می پرسی

چطور نمی دانی چه می خواهم؟

من تنها تو را می خواهم

که با رگ و جانم پیوند خورده ای

این هدایا حس زنانگی ام را برنمی انگیزاند

نه عطرها شگفت زده ام می کنند

نه گل ها

نه لباس ها

و نه آن ماه دوردست

با گردنبندها و دستبندها  و جواهرات چه کنم؟

ای مردی که در خون من جریان داری

با گنج های زمین چه کنم  ای تنها گنجینه ی من...؟!

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ساناز یوسفی

* شعر داخل کلیپ از سعاد الصباح است..

این را هم بخوانید از ترجمه های سابقم هست:

فَکُلُّ السَّنَواتِ تَبدأُ بِکِ..

وَ تَنتَهی فیکِ..

سَأکونُ مُضحِکاً لَو فَعَلتُ ذلک،

لِأنَّکِ تَسکُنینَ الزَّمَنَ کُلَّهُ..

وَ تُسَیطِرینَ عَلى مَداخِلِ الوَقتِ..

إنَّ وَلائی لَکِ لَم یَتَغَیَّر.

کُنتِ سُلطانَتی فِی العامِ الّذی مَضى..

وَ سَتَبقینَ سُلطانَتی فِی العامِ الّذی سَیَأتی..

وَ لا أُفَکِّرُ فی إقصِائکِ عَنِ السُّلطةِ..

فَأنا مُقتَنِعٌ..

بِعَدالةِ اللَّونِ الأسوَد ِفی عَینَیکِ الواسِعَتَینِ..

وَ بِطَریقَتِکِ البَدَویَّةِ فی مُمارَسَةِ الحُبِّ...

******************************

و  همه ی سال ها با  تو آغاز می شود ..

و به تو ختم می شود ..

 خنده دار خواهم بود اگر این کار را انجام دهم

چرا که تو  در تمام زمان ها ساکنی ..

و ورودی های زمان را کنترل می کنی ..

علاقه ام به تو تغییری نکرده است.

تو در سال گذشته سلطان من بودی ..

و  در سال آینده  هم سلطان من خواهی ماند ..

و من در این فکر نیستم که تو را از قدرت کنار بگذارم ..

من قانعم 

به عدالت رنگ سیاه چشمان ژرف تو..

و به شیوه ی ابتدایی ات در عشق ورزیدن...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////

* خواب دیدم که تو با فصل بهار آمده ای/ باید  امسال بیایی بشوی تعبیرش/"الهه سلطانی"

* این بهار یک اتفاق خوب کم دارد/ رخ بده/"نسرین بهجتی"

* تو بیایی همه ی ثانیه ها، ساعت ها/ از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند/ "قیصر امین پور"

* مرا هر گه بهار آید به خاطر یادِ یار آید/ به خاطر یادِ یار آید مرا هرگه بهار آید/" شهریار"

* یادت همه روز خوشتر از عید/ کاین منشأ شادی جهان است/"وحشی بافقی"

* اندر دل من مها دل‌افروز توئی/ یاران هستند لیک دلسوز توئی/ شادند جهانیان به نوروز و به عید/ عید من و نوروز من امروز توئی/"مولانا"

* سال می ر فت که تحویل دهد حالش را/  یاد دل بردن و دل کندن تو افتادم/"یکتا رفیعی"

* ایّام ز دیدار شمایند مبارک/ نوروز بمانید که ایّام شمایید/این شعر از پیرایه یغمایی است که به اشتباه به مولانا نسبت داده شده است...

* ز مهجوران نشاط ماه و سال نو چه می پرسی؟/ که عاشق را به غیر از وصل، نوروزی نمی ماند/"صیدی تهرانی"

* کاﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮز بهاری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ در ﺑﻐﻠﺖ راه فراری ﺑﺎﺷﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ از همه ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮد ﺍﻳﻦ شادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ وﺻﻞ ﺷﻮد ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ آزادی/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮد ﺁﺧﺮِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ/ ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎز ﺑﺨﻮﺍبیم ... وﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ .../"سید مهدی موسوی"

* خانه ی دل را تکاندم خانه ی دل را تکاند/ من به دور انداختم بدخواه او را، او مرا/ "علیرضا بدیع"

* آخرین لحظه ی این سال کجایی بی ما؟/ یار باید همه جا پیش عزیزش باشد/ " مهدی کمانگر"

* شکفتن از در این خانه تو نمی آید/ بهار منتظر من همیشه پشت در است/" حسین منزوی"

* که ام؟ مبارز سستی که در میانه ی جنگ/ به دست دشمنم افتاده است شمشیرم/ بهار بی تو رسیده ست و من چو مُشتی برف/ اگرچه فصل شکوفایی است می میرم/ "سجاد سامانی"

* در حیرتم از این همه تعجیل شما/ از این همه صبر و طول و تفصیل شما/ ما خیر ندیده ایم از سال قدیم/ این سال جدید نیز تحویل شما/ "جلیل صفربیگی"

* دیرگاهی است که افتاده ام از خویش  به دور/ شاید این عید به دیدار خودم  هم  بروم/"قیصر امین پور"

* بس که بد می گذرد زندگی اهل  جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند/"صائب تبریزی"

* دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جا‌ به جا می کنم/ مثل دانش ‌آموزی که مشقش را در دفتری تازه پاک نویس می کند/ و در بهار رهایت می کنم/ تا بر چمن ‌های تازه بخوابی/ تا به صبحانه بپردازی با گنجشک‌ ها و ملخ‌ ها/ تو را دوست دارم/ این تنها شگردی است که آموخته ‌ام/ و دوست و دشمنم به آن حسادت می‌ کنند/ پیش از تو آفتاب و کوه ‌ها و جنگل ‌ها سرگردان بودند/ واژه ها سرگردان بودند/ و گنجشک‌ ها سرگردان بودند/ ممنونم که به مدرسه راهم دادی/ ممنونم که الفبای عشق را به من آموختی / و ممنونم که پذیرفتی معشوقه ام باشی/ "نزار قبانی"

* مِهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟/ یا همین سال جدید!/ باز کم مانده به عید!/ این شتاب عمر است/"فرامرز عرب عامری"

* ماجرای شاد باد و بید را باور ندارم/ عطر موهایت نباشد عید را باور ندارم/ عید باید لا‌به‌لای جنگل موی تو باشم/ عید در آبادی تبعید را باور ندارم/ من به گرمای تو محتاجم، به خورشید حضورت/ بی حضورت گرمی خورشید را باور ندارم/ با تو می‌پنداشتم زیباترین صبح جهان را/ آه، این نوروز بی امید را باور ندارم/ من شهید بوسه های تلخ و شیرین تو هستم/ دیگری جز من تو را بوسید را باور ندارم/ " ناصر حامدی"

* تنهایی/ جایِ دوری نمی رود/ فقط از آغوش یک فصل/ به آغوشِ فصلِ دیگری کوچ می کند/ حالا هم که بهار می آید/ تا خودش را در آغوشِ زمستان بیندازد/ و برف ها از خجالت آب شوند/ تنهایی، هم چنان جای دوری نمی رود!/"نسترن وثوقی"

* بهار پیش از آنکه حادثه ای در طبیعت باشد، حادثه ای ست در قلب آدمی/ و پیش از آنکه در طبیعت محسوس باشد در حسّی انسانی وقوع می یابد/ این در بهاران گل نیست که باز می شود/ گره های روح انسان است/"نادر ابراهیمی"

* این را هم بخوانید:

کیفَ إبتهاجُکِ بالنیروزِ یا سَکَنی؟

وَ کُلُّ ما فیه یَحکینی وَ احکیهِ

فَنارُهُ کَلَهیبِ النّار فی کَبدی

وَ ماءُهُ کَتوالی عَبرتی فیه

**************************

دلارامم چگونه از آمدن نوروز خوشحالی؟

در حالی که حکایت من و نوروز مثل هم است

آتشش شبیه زبانه ی آتش جگرم است 

و آبش شبیه اشک های ریزانم

"النُویری ترجمه ی خودم"

* نوروز رُخت دیدم خوش اشک بباریدم/ نوروز و چنین باران باریده مبارک باد/"مولانا"

* پایان امسالتان سبز... آرزویم برایتان این است که  مهربان باشید... خوبی ها را برای هم بخواهید در رأسِ انسانیّت... تا کمی گرم تر شوید. امیدوارم در سال جدید چشمانتان از عشق بگریند ... هرگز برای عشق هایی که نثار دیگران کردید افسوس نخورید...شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید بخشیدید... زندگی طعم دارد طعمش را بچشید...

"تاریخ هیچ جنگی را فراموش نمی کند/ من هم چشم های تو را"


لَو خَرَجَ المارِدُ مِن قُمقُمَةٍ

وَ قالَ لی: لَبَّیک

دقیقةٌ واحدةٌ لَدَیکَ

تَختارُ فیها کُلَّ ما تُریدُهُ مِن قِطَعِ الیاقوتِ و الزُّمُرُّدِ

لَإختَرتُ عَینَیکِ بِلاتَرَدُّدٍ

*****************************

اگر غول چراغ جادو از چراغ بیرون می آمد

و به من می گفت آرزو کن تا برآورده کنم

یک دقیقه فرصت داری

تمام یاقوت و زمرّدهایی را که می خواهی انتخاب کنی

بی شک چشمان تو را انتخاب می کردم...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهران رمضانیان

* چشم هایت؟/ دل من؟/ کار خدا یا قسمت؟/ و در این غائله تشخیص مقصّر سخت است/"علی صفری"

* آروین دیوید یالوم چقدر درست اشاره می کند: سوگ، بهایِ جرأتِ دوست داشتن دیگران است...

* این را هم بخوانید:

نِسیانُکِ یُشبهُ نِسیانَ إسمی

الامرانِ مُستَحیلانِ...

***********************

فراموش کردنت به فراموش کردن اسمم می ماند

هر دو کار غیر ممکن اند...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

* فراموش کردن کسی که او را دوست داری مثل به خاطر آوردن کسی ست که هرگز او را ندیدی/"برتولت برشت"

* یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد/"مولانا"

* منم آن مصیبتی که به دلِ تو وارد آمد/ که فقط امیدوارم غم آخر تو باشد/"یاسر قنبرلو"

* اگر از راه دور به کسی عشق نورزیده اید اصلا ادّعای عشق و عاشقی هم نکنید/"جمال ثریّا"  ازدمیر آصف هم تقریبا شبیه جمال ثریّا گفته: و بعضی وقتها دوست داشتن، حیاتی دیگر است! زنده نگه داشتن کسی درونت حتّی با وجود این فاصله های دور...

* خنجر.... داشت/ زخم.... کاشت/ دل.... برداشت/ داشت.. کاشت... برداشت.../ مزرعه را سوزاند و رفت/"کوروش نامی"

* هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم/ دلیل سوختنش هر هزار بار یکی ست/"حامد عسکری"

* شکسپیر در یک از نامه هایش به معشوقش می گوید: زندگی برای اینکه دوستت داشته باشم خیلی کوتاه است/ قول می دهم در زندگی بعدی هم به دنبالت بگردم... حرف شکسپیر این شعر روزبه سوهانی را به یادم آورد: یک زندگی کم است ...! برای آن‌که تمام شکل‌های دوستت دارم را با تو در میان بگذارم ... می‌خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنی ، آن درخت روبه‌ رو من باشم ... فصل تازه من باشم ...آفتاب من باشم ...استکان چای من باشم ...و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو می‌گیرد ... یک زندگی کم است ...! برای شاعری که می‌خواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد ...!

* عشق تو اینگونه نوعی زندگی به من می بخشد که یک ساعت و یک روز و ماه و یک فصل از همه ی عاشقان بیشتر دارد/"شیرکو بیکس"

* تکلیف عشقتان را از همان ابتدا روشن کنید، افتادن از طبقه ی اوّل زخمیتان می کند ولی سقوط از طبقه ی دوازدهم شما را خواهد کُشت/"فرزانه صدهزاری"

* درد دل را مجو دوا ز طبیب/ بِه نگردد مگر به بوی حبیب/"عراقی"

* حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز/ تو زیبا دلستان بِستان تو رعنا پادشه بشکن/ اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کِشد لشگر/ شُکوهِ لشگر دل را به زورِ یک نگه بشکن/"محتشم کاشانی"

* تا زنده ایم یادِ لبش بر زبان ماست/ ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست/ گیرم که مِهرِ او ز دل خود برون برم/ این درد را چه چاره که در مغز جان ماست/"اوحدی مراغه ای"

* مست توام چه می دهی باده به دست مستِ خود؟/ بوسه بده که نشکند باده خمار مست تو/ تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری/ دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو/"اوحدی مراغه ای"

* به حُسن تو نباشد یار دیگر/ درآ ای ماه خوبان بار دیگر/ مرا غیر تماشای جمالت/ مبادا در دو عالم کار دیگر/ به یک خانه دو بیمارند و عاشق/ منم بیمار و دل بیمار دیگر/"مولانای من"  به به کیف کردم :-)


"سیگاری نیستم/ امّا به تو که فکر می کنم مزرعه ی بزرگی از توتون/ در سرم آتش می گیرد"


أینَ کُنتَ ذلکَ المساءَ

حینَ شاهَدتُ آخِرَ عودِ ثِقابٍ یَنطَفِیءُ فی العالمِ

 وَ کُنتُ وَحدی؟...

***********************

تو کجا بودی آن شب 

وقتی که دیدم آخرین چوب کبریت در دنیا خاموش می شود 

 در حالی که تک و تنها بودم؟

"غادة السمّان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

* این را هم بخوانید:

إن ضاقت بِکَ الدنیا فأنا تِلکَ السیجارةُ

***************

اگر از دنیا به تنگ آمدی من آن سیگارم( که آرامت می کند) 

"عربیات ترجمه ی خودم"

////////////////////////////////////

* و سپس این را:

کُنتُ اُدَخِّنُ مِئَةَ سیجارةٍ فی الیومِ

وَ  تَوَقَّفتُ عَنِ الاِنتِحارِ بِبُطولَةٍ

وَ الآنَ  اُحاوِلُ التَّوَقُّفَ  عَن تَدخینِ إمرأةٍ واحدةٍ 

فَلا أستَطیعُ...

*********************

 صد نخ سیگار در روز می کشیدم 

و  قهرمانانه جلوی این خودکشی را گرفتم

و  حالا تلاش می کنم تنها یک زن را ترک کنم 

و  نمی توانم...

"نزار قبانی دوست داشتنی ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////////////

* با نگاهش ساغری سرشار دستم می دهد/ چشم مستش باز دارد کار دستم می دهد/ شب که بی او می نشینم غم رفیقم می شود/ می نشیند پیش من سیگار دستم می دهد/ساعت دیواری آهی می کشد سر می رود/ لحظه هایی خسته و تبدار دستم می دهد/ انتظار سرد یک فنجان خالی روی میز/ حسرتی تلخ و ملالت بار دستم می دهد/گفته بودم شعر بی شعر امشب امّا یاد تو/ باز دارد کاغذ و خودکار دستم می دهد/"سعید سلیمانپور" 

* دیشب دو سه نخ حسرت و سیگار کشیدم/ چشمان تو را در دل بیمار کشیدم/ پُک های من اندازه ی تنها شدنم نیست/ بی فایده از دست و لبم کار کشیدم/ تا صبح به دیوار شدم خیره و آخر/ تصویر تو را سینه ی دیوار کشیدم/ افسرده و دلتنگم و دیوانه ی عشقت/ چنگی به دلم از سرِ آزار کشیدم/ در خلوتِ تنهاییِ ایامِ جدایی/ بس زجر که از رفتنِ دلدار کشیدم/ بسیار و کمش مسئله ای نیست که دیگر/ دندان طمع از کم و بسیار کشیدم/ "یاسر رشیدپور"

* تو شبیه آخرین سیگار پدرم هستی/ که برای همیشه ناتمام ماند/ اینگونه است که می ترسم بمیرم و برای آخرین بار نبوسیده باشمت/"لیلا کردبچه"

* پدربزرگ مُرد از بس سیگار می کشید. مادربزرگ ساعت زنجیردار او را که به جلیقه اش وصل می شد به من بخشید بعدها که ساعت خراب شد ساعت ساز عکسی به من داد که در صفحه ی پشتی ساعت مخفی شده بود. دختری که شبیه جوانی مادربزرگ نبود... پدربزرگ چقدر سیگار می کشید.../لا ادری

* مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز/ مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز/"علیرضا آذر"

* بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط/ زندگی لبخند معنادار می خواهد فقط/ چشم ها به اتفاق تازه عادت می کنند/ سر اگر عاشق شود، دیوار می خواهد فقط/ با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت/ حال و روزم قهوه ی قاجار می خواهد فقط/ حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی/ حرف حق هر جور باشد دار می خواهد فقط/ نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی/ انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط/ بغض وقتی می رسد، شاعر نباشی بهتر است/ بغض وقتی گریه شد، خودکار می خواهد فقط/ چشم های خیسم امشب آبروداری کنید/ مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط"علی صفری"

* پلک بر پلک می فشاری و می دانی آنچه تمام می شود تویی و نه اندوه/"علیرضا روشن"

* و در پایان این را بخوانید:

مَن یَترُک عیناک حزینةً وَ یَذهب

هَل یَستَحِقُّ أن تَنتَظِری عَودَتَهُ؟

***************************

آنکس که  چشم هایت را در حالی که اندوهگین بودند رها کرد و رفت

آیا لیاقت این را دارد که منتظر برگشتنش باشی؟

"عربیات ترجمه ی خودم"

* شما را نمی دانم امّا من هرگز به آدم ها شانس دوباره نمی دهم... معتقدم اگر احساس کردی به جایی تعلّق نداری باید خیلی زود آنجا را ترک کنی و هرگز برنگردی مهم نیست آنجا خانه باشد، شهر باشد، کشور باشد یا قلب یک نفر...

"هنرسنجی کند سنجیده ی عشق/ نبیند عیب هرگز دیده ی عشق"

کُن جمیلاً فی کُلِّ شیءٍ:

صداقتِکَ

حُبِّکَ

أخلاقِکَ

تعاملِکَ

حتّی فی البُعدِ کُن جمیلاً....

*************************

در همه چیز زیباش باش

در دوستی ات

عشقت

اخلاقت

رفتارت

حتّی در دوری زیبا باش...

"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از وحشی بافقی. عاشق یار را سراپا خوبی می داند. اگر هم در معشوق کاستی و عیبی وجود داشته باشد، عاشق به آن نگاهی ندارد. عاشق محو زیبایی ها می باشد و به نقص ها بی توجّه است. حافظ در بیتی در همین مضمون می گوید:منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن. همینطور عطّار در جایی دیگر می گوید: گر ز عشق اندک اثر می دیدی/ عیب ها جمله هنر می دیدی. خود وحشی بافقی در جایی دیگر می گوید: به مجنون گفت روزی عیب جویی/ که پیدا کن بِه از لیلی نکویی/ که لیلی گر چه در چشم تو حوری ست/ به هر جزوی ز حسن او قصوری ست/ ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت/ در آن آشفتگی خندان شد و گفت/ اگر در دیده‌ی مجنون نشینی/ به غیر از خوبی لیلی نبینی/ تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟/ کزو چشمت همین بر زلف و رویی است/ تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز/تو چشم و او نگاه ناوک انداز/تو مو بینی و مجنون پیچش مو/ تو ابرو، او اشارت‌های ابرو/ دل مجنون ز شکر خنده خون ست/تو لب می‌بینی و دندان که چون ست/کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام/ نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام...( خلاصه اش می شود این که یکی از عیب جویان نزد مجنون رفت و گفت هی لیلی لیلی کردی ما لیلی تو را هم دیدیم آش دهن سوزی نبود همه جایش ایراد و نقص داشت مجنون عصبانی شد و سپس لبخندی زد و گفت آنچه من در لیلی می بینم شما نمی بینید آن کسی را که شما لیلی نام نهادید آن لیلی ای نیست که آرامش و قرار مرا گرفته است)...مولانا هم در همین مضمون می گوید: گفت لیلی را خلیفه کان تویی کز تو مجنون شد پریشان و غَوی/ از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامُش چون تو مجنون نیستی( خلاصه اش اینکه همانطور که آوازه ی عشق مجنون عالم گیر می شد خلیفه خواست که لیلی را ببیند و وقتی لیلی را دید به لیلی گفت : آن لیلی تویی که از عشق تو پسر مردم (مجنون) پریشان و سرگردان شده و آواره ی کوچه و خیابان شده؟ تو از زیبارویان دیگر که زیباتر نیستی ، لیلی گفت : خاموش باش که تو عاشق و مجنون من نیستی تا زیبایی و جمال مرا درک کنی...) پنج شنبه شب است تن این چند شاعر دسته جمعی در گور لرزید از تفسیر من :-)

* من فکر می کنم عشق با شمِّ تشخیص تفاوت صداها شروع می شود، یعنی وقتی که می شود چشم بسته حتّی کوچه های ناآشنا را رفت بی آنکه احتیاجی باشد دست کوچک و سردش را در دست بگیری.../"هوشنگ گلشیری"

* مثل بچه ای که درست همان لحظه ای که از مادرش کتک می خورد دوباره باز می گردد می گوید مادر...عشق همیشه یک کودک گریان است/"جمال ثریّا"

* نزار قبّانی می گوید :عشق یعنی بین او و دیگران از چند جهت فرق بگذاری" حدیثاً و شعوراً و اهتماماً " حدیثاً یعنی نوع کلامت با او با دیگران فرق کند. شعوراً یعنی احساست به او منحصر به فرد باشد و آخری اهتماماً که به نظرم از همه مهم تر است توجّه است توجّهی که به او داری باید با بقیه ی آدم های اطرافت فرق کند...

* این را هم بخوانید:

فَما غابَ عَن عینی خیالُکَ لحظةً

وَ لازالَ عنها و الخیالُ یزولُ

************************

خیالت حتّی برای یک لحظه از برابر چشمانم دور نشد

و از بین نرفت حال آنکه خیال دوامی ندارد...

"جمیل بُثَینه ترجمه ی خودم"

* نیست از عاشق کسی دیوانه تر/ عقل از سودای او کور است و کر/"مولانا"

* فعلا همین. امشب یک پست جدید می گذارم محسن چاوشی هم هست :-)


" گفتم که بانگ هستی خود باشم/ امّا دریغ و درد که زن بودم"


لیستِ الدّیمقراطیةُ

أن یقولَ الرّجلُ رأیَه فی السّیاسةِ

دونَ أن یعترضَهُ أحَدٌ

الدِّیمقراطیةُ أن تقولَ المرأةُ رأیَها فی الحُبِّ..

دونَ أن یقتُلَها أَحَدٌ !! .

***********************

دموکراسی این نیست

که مرد نظر سیاسی اش را  بگوید

و کسی به او معترض نشود

دموکراسی  آن است که زن نظرش را پیرامون عشق بگوید،

بدون اینکه کسی او را بُکُشد!

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فروغ فرخزاد

* مادرم می گوید درون هر زنی اتاق های قفل شده ای هست/ آشپزخانه های لذّت/ اتاق خواب های اندوه/ و حمّام های بی علاقگی/ مردها گاهی با کلید می آیند/ گاهی با چکش/"وارسان شایر"

* چرا نباید هر زنی زیباترین زن جهان باشد؟/ دست کم برای یک بار/ دست کم برای مدّتی/ دست کم برای یک جفت چشم../"ساروس لاو سایفرت"

* این را هم بخوانید:

إنَّ عددَ النِّساءِ اللاتی یَقتُلُهُنَّ الحُزنُ

أکثَرُ مِن عددِ الرِّجالِ الذینَ  تَقتُلُهُم الحَربُ

**************************************

همانا تعداد زنانی که غم و اندوه آنها را کُشت

بیشتر از تعداد مردانی است که جنگ آنها را کُشت

"انیس منصور ترجمه ی خودم"

* شاهین نجفی در جشن سالگرد ازدواجش می گوید: من پایه های خشم و اندوه و گریز بودم/تو جان مرا امّا با عشق دوختی...

* مرا به تاریخ خودم ببر/ تاریخی که در آن بوسه های ناب دارد/ آوازهای زیبا/ به تاریخی که زنان در جهان حکومت  کنند/ و مردان فقط عاشق شوند/ مرا به تاریخ خودم ببر/"محمود درویش"

در شهر پرسه می زنم و درد می کشم/ در کوچه راه می روم و گریه می کنم/ در خانه چای می خورم و ضجّه می زنم/ سهم من از زنانگی ام یک جهان غم است/"اهورا فروزان"

* خُب حالا می خواهم مختصری از تاریخچه ی روز جهانی زن برایتان بگویم: اولین روز جهانی زنان نه در 8 مارس که در 18 مارس 1911 برگزار شد. این روز به مناسبت سالگرد انقلاب ها ی 1848 اروپا و چهلمین سالگرد کمون پاریس انتخاب شد. میلیون ها زن در اروپا راهپیمایی کردند. مطالبات زنان علاوه بر حقّ رأی، شامل حقّ آموزش حرفه ای و پایان تبعیض در محیط کار بود..با شروع جنگ جهانی اوّل زنانِ مخالف جنگ در روسیه 8 مارس را روز جهانی زن نامیدند...آغاز جنگ جهانی اوّل در سال 1914مبارزات و سازماندهی زنان را با چالش مواجه کرد. زنان سوسیالیست به خاطر برخی گرایش های ناسیونالیستیِ احزاب خود دچار تفرقه شدند، در نهایت بسیاری از آنها احزاب سوسیالیستی را ترک کرده و به احزاب کمونیستی پیوستند. زنان طبقه ی کارگر در سنت پترزبورگ در 8 مارس1917 در اعتراض به شرایط بد اقتصادی به خیابان ها آمدند و علیه جنگ و استبداد تظاهرات کردند. نیکلای دوّم آخرین تزار روسیه 12 مارس از قدرت کنار رفت و زنان در دولت موقّت، صاحب حقِّ رأی شدند. بعد از جنگ جهانی اوّل با کسب حقّ رأی در برخی کشورها از مشارکت در روز جهانی زنان کاسته شد. امّا از اواخر دهه ی 60 همزمان با موج دوّم فمنیسم، این روز دوباره به مناسبت مهمّی برای سازماندهی زنان بدل شد. سازمان ملل نیز اوّلین بار در 1975روز بین المللی زنان را به رسمیّت شناخت. دلایل زیادی برای تبریک گفتن 8 مارس وجود دارد. دست آوردها و مطالباتی که محقّق شده و باید برایشان پایکوبی کرد امّا همزمان برای بسیاری از زنان کارگر، زنان در کشورهای جنگ زده، زنان خشونت دیده و جمعیّت زیادی از زنان، مبارزه هنوز ادامه دارد... بالاخره روز جشن است یا مبارزه؟ شاید پاسخ مبارزه ای مسرّت بخش باشد...

* وقتی صحبت از زن و زنانگی به میان می آید یاد تمام سال ها و روزها و شب هایی می افتم که فقط به خاطر زن بودنم نتوانستم خیلی از کارها را انجام دهم. یاد تمام دفعاتی که برای اثبات توانایی هایم مجبور بودم دو برابر یا شاید حتّی چند برابر یک مرد تلاش کنم تا جایگاهم را حفظ کنم و فرصتی را که می خواهم به دست بیاورم. یاد تمام دفعاتی افتادم که توی خیابان به دلیل زیبایی ام در معرض نگاه های ناپاک قرار گرفتم و بعضا حرفی هم شنیدم و گاهی درگیر شدم و گاهی هم به خاطر شرم و حیا یا شاید هم به خاطر اینکه در شأن خودم ندیدم که درگیر شوم سکوت کردم و رد شدم و از خودم متنفر شدم... حتّی اینجا در این فضا با اینکه بارها اعلام کرده ام که متأهلم همیشه مورد آزار قرار می گیرم. بارها و بارها گفته ام کامنت هایی که برایم می گذارید تا جایی که در شأن و منزلت من و شما باشند پاسخ داده می شوند. نمی دانید وقتی اوّلِ کامنت هایتان یا آخرش برایم شماره موبایل می گذارید یا عکستان را می فرستید چه بر سر روح و روان من می آورید. مطمئن باشید آن لحظه یک تو دهنی محکم از من خورده اید. بارها گفته ام نکنید به کارتان ادامه ندهید...چون هرگز کامنت هایتان جواب داده نمی شود... در هر جایگاه و موقعیتی که می خواهید باشید... دکتر فلانی مترجم فلانی من آدمش نیستم به سراغ کسان دیگر بروید...چرا فکر می کنید آنچه که از من توجّه شما را جلب کرده فقط مورد توجّه شما بوده و دیگران ندیدند و فقط شما کشفش کرده اید؟ برای همین بیزارم از اینکه دختری به دنیا بیاورم که مجبور است تمام این راه هایی را که من رفته ام برود. به حتم این سیّاره برای مردها جای زیباتر و امن تری خواهد بود برای زندگی...

* در رابطه با زنان پیش از اینها بارها نوشته ام فعلا همین مقدار کافی ست...

* به بهانه ی هشتم مارس روز جهانی زن...

* گفتگوی داخل کلیپ از خاطرات نزار قبّانی ست...

"آقای فرمانده قلب تو از سنگ است/ جنگ آخرش خوش نیست / جنگ آخرش جنگ است"


الرابحُ الوحیدُ فی الحَربِ بائعُ الاقمشةِ السَّوداءِ...

******************

تنها پیروز جنگ، فروشنده ی پارچه های سیاه است...

"عبدالله سامی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمد شریف

* هر سربازی/ در جیب هایش/ در موهایش/ و لای دکمه های یونیفورمش/ زنی را به میدان جنگ می‌ برد/ آمار کشته های جنگ/ همیشه غلط بوده است/ هر گلوله/ دو نفر را از پا در می آورد/ سرباز/ و دختری که در سینه اش می‌ تپد…/"مریم نظریان"

* اگر جنگ نبود/ تو را به خانه ام دعوت می کردم/ و می گفتم: به کشورم خوش آمدی/ چای بنوش/ خسته ای/ برایت اتاقی از گل می ساختم و شاید تو را در آغوش می فشردم/ اگر جنگ نبود/ تمام مین های سر راه را گل می کاشتم/ تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید/ اگر جنگ نبود/ مرز را نیمکتی می گذاشتم/ کمی کنار هم به گفتگو می نشستیم/ و خارج از محدوده ی دید تک تیر اندازان گلی بدرقه راهت می کردم/ اگر جنگ نبود/ تو را به کافه های کشورم می بردم/ و شاید دو پیک را به سلامتیت می نوشیدم/ و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم/ که برای دختری در آنور مرزهای کشورم اشک به بار می آورد/ حالا که جنگ می درد تن های بی روحمان را/ برای زنی که عکسش در جیب سمت چپم نبض می زند/ گلوله نفرست./"نزار قبانی"

* این را هم بخوانید از ترجمه های سابقم هست:

أ لاحَظتِ شیئاً ؟

أ لاحَظتِ أنَّ العلاقةَ بینی وَ بینکِ ..

فی زَمنِ الحرب ِ..

تأخذُ شکلاً جدیداً

وَ تَدخُلُ طوراً جدیداً

وَ أنّکِ أصبَحتِ أجملَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

وَ أنّی أُحِبُّکِ أکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

أ لاحَظتِ ؟

کیفَ إختَرقنا جِدارَ الزمنِ

وَ صارتْ مَساحةُ عَینیکِ

مِثلَ مَساحةِ هذا الوطنِ ..

أ لاحَظتِ هذا التَّحَوُّلَ فی لَونِ عَینیکِ

حینَ إستَمَعنا معاً لِِبَیانِ العُبورِ؟

أ لاحَظتِ کَیفَ إحتَضَنتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ عَصرتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ رَفعتُکِ ثُمَّ رَمیتُکِ

هَلِ الحَربُ تُنقِذُنا بَعدَ طولِ الضّیاعِ؟

وَ تُضرمُ اشواقَنا الغافیةَ

فَتَجعَلُنی بَدَویَّ الطِّباعِ

وَ تَجعَلُکِ إمرأةً ثانیةً

أ لاحَظتِ کیفَ تَغَیّرَ تاریخُ عَینیکِ فی لحظاتٍ قلیلةٍ

فَأصبحتِ سَیفاً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ شعباً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ کُلَّ التُّراثِ 

وَ  کُلَّ القبیلةِ

أُحِبُّکِ تحتَ الغُبارِ وَ تحتَ الدِّمارِ وَ تحتَ الخَرائِبِ

أُحِبُّکِ اکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضی

لِأنَّکِ أصبَحتِ حُبّی المُحارِب

**********************************

آیا چیزی در خاطرت هست؟

آیا به خاطر می آوری که در زمان جنگ

عشق بین من و تو هر روز شکلی تازه می گرفت

و وارد مرحله ای  تازه  می شد؟

و تو از روزهای گذشته زیباتر می شدی؟

و من بیشتر از روزهای گذشته دوستت می داشتم؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه دیوار زمان را می شکافتیم 

و  مساحت چشمانت مثل مساحت این سرزمین می شد؟

آیا به خاطر می آوری دگرگونی رنگ چشمانت را

 آنگاه که با هم صدای "عبور کنید" را می شنیدیم؟

و آیا به خاطرداری که چگونه دیوانه وار تو را به آغوش می کشیدم

و  چگونه دیوانه وار می فشردمت

و بلندت می کردم و پرتت می کردم؟

آیا جنگ پس از اینهمه ویرانی و تباهی  ما را نجات خواهد داد؟

و آرزوهای خفته ی ما را دگرباره بیدار خواهد کرد؟

و یا از من انسانی بدوی خواهد ساخت 

و از تو زنی دیگر؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه در چند لحظه ی کوتاه

 تاریخ چشمانت دگرگون شد؟

و تو تبدیل به شمشیری شدی در هیأت یک زن

و ملتی شدی در هیأت یک زن

و تمامی میراث

و تمامی قبایل...

من با تمام این گرد و غبارها 

و ویرانی ها و کشتارها دوستت دارم...

 بیشتر از  روزهای گذشته دوستت دارم

چون تو عشق جنگجوی منی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////

* مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده باشد/ ترانه هایی را که به یاد چشم های زنی می خواندی/ گوش می دادم/ و هر وقت دلم می گرفت/ دستی که پتو را از صورتم کنار می زد/ دست تو بود/ مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده ام/"رویا شاه حسین زاده"

* ما نمی خواستیم امّا هست/ جنگ این دوزخ این شررزا هست/ گفته بودم که هان مبادا جنگ/ دیدم اکنون که آن مبادا هست/ خصم چون ساز کج مداری کرد/ کی دگر فرصت مدارا هست/"سیمین بهبهانی"

* رویاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده/ من هم همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را به تو پس می دهم/ ای تبعیدگاهی که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای.../"لطیف هلمت"

* شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی/ هم بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی/ دستی با این بی رحمی ، دیگر بریده بهتر/ بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی/"شهیار قنبری"

* ای کاش! آدمی/ وطنش را همچون بنفشه می شد با خود ببرد/ هر کجا که خواست/ در روشنایی باران/ در آفتاب پاک/"شفیعی کدکنی"

 * نمی دانم چه کسی وطن را فروخت/ امّا دیدم چه کسی تاوانش را داد.../" محمود درویش"

* عالم اگر بر هم رَوَد/ عشقِ تو را بادا بقا/"مولانای من"

* اوکراین...

* از لطف شما به این صفحه سپاسگزارم...

"از ما بپرس تا که بگوییم درد چیست؟/ مُشتی صغیر، مصلحتِ عام می کنند"

‏أتَعرفینَ ما هو الوطنُ یا صَفیّةُ؟ 

‏الوطنُ هو ألّا یَحدث ذلکَ کُلَّهُ!» 

*********************

‏می‌ دانی وطن چیست صَفیّه خانم؟ ‏

وطن یعنی این‌ که نباید همه‌ ی این‌ ها اتفاق می‌ افتاد!

"غسان کنفانی"


* عنوان پست از حسین جنتی

* الا ایران من منظومه ی غم ها و زاری ها/ بمیرم دوره ات کردند إسترها و گاری ها/"حسین جنتی" 

* ای قاضی این مردم چی میخوان؟ آزادی آزادی آزادی...

* صیانت .....همین قدر کوتاه و جانکاه

* متاسفم نایی برای نوشتن ندارم....فعلا به همین قدر بسنده کنید...

"خدا نخست مرد را آفرید/ بعد فکر بهتری به سرش زد"


أنا وَحدی..

دُخانُ سَجائری یضجرُ

وَ منّی مَقعدی یضجرُ

وَ أحزانی عصافیرٌ..

تفتشُ بَعدُ عَن بیدرٍ

عَرفتُ نساءَ أوروبا..

عَرفتُ عواطفَ الإسمنت وَ الخَشبِ

عَرفتُ حضارةَ التعب..

وَ طُفتُ الهندَ، طُفتُ السِندَ، طُفتُ العالمَ الأصفرَ

وَ لم أعثر..

على إمرأةٍ تَمشطُ شَعری الأشقرَ

وَ تَحملُ فی حَقیبتِها إلیَّ عَرائسَ السُکَّرِ

وَ تَکسونی إذا أعرى

وَ تنشلُنی إذا أعثر

أیا أمّی..

أیا أمّی..

أنا الولدُ الّذی أبحَرَ

وَ لازالت بِخاطرِه

تَعیشُ عروسةُ السُکَّرِ

فَکَیفَ.. فَکَیفَ یا أمّی

غَدَوتُ أباً..

وَ لَم أکبر؟

********************************

 تنهایم..

دود سیگارم خسته است

و صندلی ام از من خسته است

و غم هایم گنجشکانی اند

که دنبال سرزمینی برای کوچ می گردند

زنان اروپا را شناختم

عواطف سیمان و چوب را هم

با تمدن فرسوده شان آشنا شدم

هند را گشتم

و سند را

و جهان زرد ها را

ولی هیچ کجا ...

زنی را پیدا نکردم که موهای طلایی ام را شانه کند

زنی که در کیفش برایم آبنبات قایم کند

زنی که وقتی عریانم بپوشاندم

و وقتی که زمین می خورم بلندم کند

آی مادرم ...

آی مادرم ...

من آن پسر بچه ام که دریاها را سفر کرده

و هنوز دلبسته ی آن آبنبات است

پس چگونه ...  مادرم!

چگونه پدر شوم

در حالی که بزرگ نشدم؟

"نزار قبانی دوست داشتنی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از رانیه خلیل

* شعر پست از ترجمه های سابقم هست...

دلتنگ نان مادر می شوم/ و قهوه ی مادرم / و نوازش مادرم.../ و روز به روز کودکی نیز در من بزرگ می شود/ و به روزهای عمرم عشق می ورزم/ زیرا اگر بمیرم از اشک مادر شرم می کنم/"محمود درویش"

* هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته ای/ تمام دنیای مردی بوده اند.../ همین زن که از اتوبوس پیاده شد/ با چشم های معمولی/ و کیفی معمولی تر/ و تو معصومش پنداشتی/ روزی/ جایی/ کسی را آتش زده.../ با همان ساق های معمولی/ و انگشت های کشیده/ شک ندارم مردی هست/ که هنوز/ در جایی از جهان/ منتظر است آن زن/ خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه ی  او ببرد.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* تو مثل هر زن دیگر ملال هم داری/ برای گریه شدن احتمال هم داری/ تو هم اسیر نخ و سوزنی عزیزدلم/ شبیه هر زن دیگر زنی عزیزدلم/ لباس شویی ات از پرده های مُرده پُر است/ اتاق کوچکت از رَختِ سالخورده پُر است/ موظّفی که در اندوه خود کلافه شوی/ به خطِّ تازه ی پیشانی ات اضافه شوی/ سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی/ خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی/ بایستی به طلبکاری از ضریح خودت/ خودت صلیب خودت باشی و مسیح خودت/"احسان افشاری"

* و دست زنی در دستانم کافی ست تا آزادی ام  را در آغوش بگیرم/"محمود درویش"

* دنیا هم که از آن تو باشد/ تا زمانی که درون قلب یک زن جایی نداشته باشی/ تا درون آوازهای عاشقانه ی زنی زندگی نکنی/ و سهمی از دلشوره های زنی نداشته باشی/ فقیرترین مردی/"ویلیام شکسپیر"

* هرچه در این مشرق زمین کوشیدم روبه روی آینه و بر روی دو صندلی " زن" و "آزادی" را کنار یکدیگر ولی به مهربانی بنشانم بیهوده بود و همیشه واژه ی "مردم" به زور می آمد و تسبیح به دست خود به جای زن می نشست/"شیرکو بیکس"

* هر زن/ شعری ست که جهان را لطیف تر می کند/"رضا دستجردی"

* این را هم بخوانید از ترجمه های سابقم هست:

لَیتَنی کُنتُ حینَما کانَت أُمّی طِفلةً حزینَةً 

تَحتاجُ إلی صَدیقَةٍ فی مِثلِ حُزنِها

لَیتَنی کُنتُ هناکَ أُقاسِمُها وَحدَتَها، یُتمَها

وَ لیتَنی کُنتُ أکبرَ مِنها قلیلاً

لِأکونَ أُمَّها!

********************

کاش وقتی مادرم دخترکی غمگین بود

و به دوستی احتیاج داشت تا غمگسارش باشد من می بودم

کاش من آنجا بودم تا شریک تنهایی و یتیمی اش می شدم

کاش کمی از او بزرگ تر بودم تا مادرش باشم!

"سوزان علیوان ترجمه ی خودم"

* شعر داخل کلیپ از نزار قبانی ست...


" اگر دریا و زن نبود ما یتیم می ماندیم/ این دو به ما نمکی می زنند که از فساد مصونمان می دارد"


اوّل از همه کلیپ را برایتان ترجمه کنم:

توی کلیپ کاظم الساهر خطاب به دوستش می گوید: صادقانه بهت بگم؟ واقعاً بدون وجود زن نه حسشو داری شعر بنویسی نه آهنگی بسازی و نه حتّی به خودت اهمیّت بدی و نه بری باشگاه 24 ساعته بدوای و ماهیچه هات رو از دست می دی...

کاظم الساهر خواننده ی اشعار نزار قبّانی است آهنگی هم که توی کلیپ پخش می شود از اشعار نزار قبّانی ست با صدای خودِ کاظم الساهر که قبل ترها بخش هایی از آن را برایتان ترجمه کرده بودم: 

عَلَّمَنی حُبُّکِ ..أن أحزَنَ

وَ أنا مُحتاجٌ مُنذُ عُصورٍ

لِإمرَأةٍ تَجعَلُنی أحزنَ 

لِإمرأةٍ أبکی فَوقَ ذِراعَیها مثلَ العُصفورٍ

لِامرأةٍ.. تَجمعُ أجزائی  

کَشظایا البلورِ المَکسورِ

عَلَّمَنی ..أخرُجُ مِن بَیتی..

لِأمشِطَ أرصِفَةَ الطُّرُقاتِ

وَ أُطارِدَ وَجهَکِ فی الأمطارِ..

وَ فی أضواءِ السَّیّاراتِ..

وَ أُطارِدَ ثَوبَکِ فی أثوابِ المَجهولاتِ

أدخَلَنی حُبُّکِِ.. سَیِّدتی مُدُنَ الأحزانِ..

وَ أنا مِن قَبلِکِ لم أدخُلْ مُدُنَ الأحزانِ..

لَم أعرِف أبداً..

أنَّ الدَّمعَ هُوَ الإنسانُ

أنَّ الإنسانَ بِلا حزنٍ ذِکرى إنسانٍ..

**************************************

عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم

و من قرن ها محتاج زنی بودم که اندوهگینم سازد

محتاج زنی که بر بازوانش به سان گنجشک بگریم

زنی که تکه های وجودم را مانند تکه های بلور شکسته جمع کند

عشقت به من آموخت که از خانه بیرون بزنم

تا پیاده روها را متر کنم

و در باران ها به دنبال چهره ات بگردم 

و در نور ماشین ها  

و در لباس های زنان ناشناخته

به دنبال لباست بگردم

بانوی من! عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند

که  قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم

و من هرگز نمی دانستم

که اشک همان انسان است

و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"

دارید چنین کسی را که به خاطرش پیاده روها را متر کنید؟ :-)



* عنوان پست از محمّد دیب

زن/ بُت است/ الهه است/ مادر است/ جادوگر است/ پری است/ امّا هرگز خودش نیست/"سیمون دوبوار"

* زن همه چیزش شعر است/ چشمش/ مویش/ بویش/ زن که باشی همه کارت شعر از کار در می آید/ چای دم کردنت/جانم گفتنت/ قاصدک فوت کردنت/ امّا مردها همیشه شاعرهای بهتری هستند/ مرد که باشی برای شاعری/ همیشه سوژه ای به زیبایی یک زن داری/"هستی دارایی"

* حالا این را هم بخوانید از نزار قبّانی:

عَلِّموا اولادَکُم

أنَّ الاُنثی 

هِیَ الرَّفیقةَُ

هِیَ الوطنُ

هِیَ الحیاةُ

***************

به فرزندانتان بیاموزید

زن

دوست است

وطن است

زندگی است

و حالا این را:

مِن آدابِ الإستماعِ إلی اُنثی

أن تُنصِتَ لِعینیها اوّلاً

************************

از آداب گوش دادن به زن این است

که اوّل به چشمانش گوش بسپاری...

و سپس این را:

مَن یَستَهینُ بِقدراتِ النِّساءِ

أتَمَنّی أن تُعادَ طفولَتهُ مِن غیرِ أمٍّ

**********************************

هر کس توانایی های زنان را کوچک بشمرد

امیدوارم به دوران کودکی بدون مادر برگردد

"نجیب محفوظ ترجمه ی خودم"

 * وسپس تر اینها را:

مِن کثرةِ الأزهارِ و الألوانِ و الروائحِ الّتی أحاطَت بِطُفولتی

 کُنتُ أتَصَوَّرُ أنَّ أُمّی

 هِیَ مُوَظَّفَةٌ فی القِسمِ العُطورِ بِالجَنَّةِ...

 *************************************

 از فراوانی شکوفه ها و رنگ ها و عطرهایی که کودکی ام را در بر گرفته بود

 با خودم فکر می کردم که مادرم

 کارمند عطرخانه ی بهشت است...

 "نزار قبانی ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////

 الحیاةُ بِدونِ أُمٍّ

تُشبِهُ الوقوفَ فی مُنتَصِفِ غُرفَةٍ

لایَسمَحُ لَکَ فیها بِالإستِنادِ علی شیءٍ

*****************************

زندگی بدون مادر 

شبیه ایستادن در وسط اتاقی است 

که به تو اجازه ندادند درونش به چیزی تکیه کنی

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

////////////////////////////////////////

السَّلامُ علی أُمّی

اوَّلُ الأوطانِ

وَ آخِرُ المَنافی..

**************

درود بر مادرم

اوّلین وطن

و آخرین تبعیدگاه

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

//////////////////////////////////

 أُمّی کُلَّما خَرَجَت

أغلَقنا البابَ

وَ بَقِیَ البَیتُ فی الخارجِ

************************

هربار که مادرم از خانه بیرون رفت

در را بستیم 

و تمام خانه بیرون ماند

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

/////////////////////////////////////

أحیاناً فی غیابِ أبی 

کُنتُ أری القَمَرَ یَنزِلُ علی دَرجِ اللیلِ خُطوَةً خُطوَةً

لِکَی یَنامَ خَفیَّةً علی ذِراعِ أُمّی 

وَ کثیراً ما رأیتُ النُّجومَ تَذوبُ فَوقی...

************************

گاه در نبود پدرم

می دیدم که ماه از نردبان شب پلّه پلّه پایین می آید

تا پنهانی بر بازوان مادرم بیارامد

و چه بسا می دیدم ستارگان بر من می چکیدند..

"آدونیس ترجمه ی خودم"

* دست هر نااهل بیمارت کند/ سوی مادر آ که تیمارت کند/"مولانا"

* پست برای پس فرداست به مناسبت روز زن و روز مادر. احتمالا یکی از برنامه هایم برای سال جدید این است که مادر شوم البته هنوز با خودم به تفاهم صد در صد نرسیدم یک سری مقدّماتی هست که باید فراهم کنم ولی توی خواب هایم همیشه یک پسر دارم اسمش هم مسیحا ست :-)

* چقدر من از بچّه دار شدن می ترسم از اینکه یک روز پسر یا دخترم از من بپرسد برای چه مرا به دنیا آوردی؟ و من دلیل قانع کننده ای نداشته باشم و در جواب بگویم به خاطر ترس از تنهایی که این هم دلالت بر خودخواهی من خواهد داشت. 

* همین...

"من / بر درت/ از روزی که درخت بود کوبیده ام"


أنا لَم أکُن أدری بِأنَّ بِدایَةَ الدُّنیا لَدَیکِ

وَ أنَّ آخِرَها إلیکِ

وَ أنَّ لقیانا قَدَرٌ...

*******************

من هرگز نمی دانستم دنیا از تو شروع می شود

و با تو پایان می یابد

و دیدار ما دو نفر تقدیر است...

"فاروق جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ضیف فهد: لَقَد طَرَقتُ علی بابِک مُنذُ أن کانَ شجرَةً/ من بر درت از روزی که درخت بود کوبیده ام...

* ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمی کنیم بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات می کنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشته اند/"زیگموند فروید"برای مطالعه ی بیشتر در این زمینه می توانم کتاب "هیچ ملاقاتی تصادفی نیست اثر هاکان منگوچ" را به شما معرفی کنم...

* رؤیای آشنای شب و روز عمر من/ در خواب های کودکی ام دیده ام تو را/"قیصر امین پور"

* دست عشق از دامن دل دور باد!/ می‌ توان آیا به دل دستور داد؟/ می‌ توان آیا به دریا حکم کرد/ که دلت را یادی از ساحل مباد؟/ موج را آیا توان فرمود: ایست!/ باد را فرمود: باید ایستاد؟/ آنکه دستور زبان عشق را/ بی گزاره در نهاد ما نهاد/ خوب می‌ دانست تیغ تیز را/ در کف مستی نمی‌ بایست داد/"قیصر امین پور"

* همیشه آنکه می رود کمی از ما را با خود می برد/"یداللّه رؤیایی"

* در نقّاشی لحظه ای هست که نقّاش می داند تابلویش تمام شده. چرایش را نمی داند. فقط به ناتوانی ناگهانی اش در ایجاد هرگونه تغییر در تابلو اعتراف می کند. تابلو و نقّاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمکی نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند چیزی به نقّاش ببخشد، وقتی که نقّاش دیگر نمی تواند چیزی به تابلو اضافه کند.../"کریستین بوبن"

* روی دل هر کس به روی دگری ست/ ماییم که بت پرست روی تو شدیم/"عراقی"

* پیش از این خاطر من خانه ی پُر مشغله بود/ با تو پرداختمش وز همه عالم رُفتم/"سعدی"

* اینکه از داغ جدایی جگرت می سوزد/ غرض این است که لب تشنه ی دیدار شوی/"صائب تبریزی"

* وانگه که به تیرم زنی اوّل خبرم ده/ تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را/"سعدی"

* یکی از قشنگ ترین تعاریف دوست داشتن از نظر من را میلان کوندرا توی این دیالوگ توصیف کرده:

- چرا گاه به گاه از قدرتت در برابر من استفاده نمی کنی؟

+ فرانز به آرامی پاسخ داد:

زیرا دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است...

* زیستن رنج است و عشق یعنی باختن به کسی که دوستش داری/"سیّد تقی سیّدی"

* تنها دو چشم/ تنها دو چشم داشتم/ دو دریچه ی کوچک/ و این برای دنبال کسی گشتن در جهانی که خیلی بزرگ است/ کم بود/ مرا ببخش اگر پیدایت نکردم/"رؤیا شاه حسین زاده"

* این را هم بخوانید:

مَن هیَ؟

لاأعرِفُ شیئاً

الحُبُّ بِأن لاتَعرف شیئاً

**********************

او کیست؟

چیزی نمی دانم

عشق یعنی چیزی ندانی

"مظفّر النّواب ترجمه ی خودم"

* چارلز بوکوفسکی پیرو همین مطلب می گوید: اگر کسی را خیلی خوب نشناسی، می توانی عاشقش شوی...

* نزار قبّانی یک تعریف زیبا دارد از آدم هایی که معجزه وار وارد زندگیمان شدند آنجا که می گوید: تولّد من تویی/ و پیش از تو به یاد نمی آورم که وجود داشتم...

* گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی/ گفتا که در رهِ ما غم نیز شادمان است/"فیض کاشانی"

* و بعد/ خنده ات به یادم آمد/ گفتم که اگر بودی باز دوستت می داشتم/"جمال ثریّا"

* یک چند به گیر و دار بگذشت مرا/ یک چند در انتظار بگذشت مرا/ باقی همه صرفِ حسرتِ روی تو شد/ بنگر به چه روزگار بگذشت مرا/"نیما یوشیج"

* اگر نمیرم/ که اصلا چنین قصدی ندارم/ با تو روزهای زیبایی را خواهیم دید/"ناظم حکمت"

* من آنقدر زیاد رؤیا بافته ام و کمتر زیسته ام که گاهی سی ساله ام/ امّا روز بعد اگر خوابی که دیده ام محزون باشد سیصد ساله ام/ تو اینطور نیستی؟/ در لحظاتی به نظرت نمی رسد که در آستانه ی آغاز زندگی هستی و زمانی دیگر/ سنگینی چندین هزار قرن را روی دوش خود حس نمی کنی؟/ از نامه های ژرژ ساند به گوستاو فلوبر"

* من ژولیت هستم، بیست و سه سال دارم. یک بار عشق را لمس کردم، طعم تلخ قهوه ی سیاه را داشت! تپش قلبم را تند کرد، حواسم را به هم ریخت و رفت! من ژولیت هستم، هزار ساله و هنوز زنده ام/"هالینا یوشویاتوسکا"

* آدمی از فراموشی دیوانه می شود یا از به یاد آوردن؟!/"لطیفه تکین" به نظر من از به یاد آوردن...

* این را بخوانید:

سَیبقی غیابُکِ  

بینَ جُروحی الّتی لاتُداوی

*******************************

نبودنت باقی خواهد ماند

میان زخم هایی که درمان نمی شود

"مظفّر النّواب ترجمه ی خودم"

* وقتی انسان آموخت چگونه با رنج هایش تنها بماند، آنوقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد/"آلبر کامو"

* در پنهان ترین زوایای روح خود رنجی نهفته داریم/"فئودور داستایوفسکی"

* زخم هایم چون جامه ای خارق العاده از شانه تا پنجه هایم را آذین بسته است و من هیچ واهمه ای از نشان دادنشان ندارم/"ال مارکس"

* هرجا هوا مطابق میلت نشد برو/ فرق تو با درخت همین پای رفتن است/ "سیّد سعید صاحب علم" حالا من از شما می پرسم مگر ریشه ی آدم پاهایش است که بتواند راحت همه چیز را رها کند و برود؟ ریشه ی آدم دلش است...

* باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من/"مولانای من"

* سلام...


"شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست/ ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست"


فإذا وَجدتَ الحُبَّ لاتَحرِم فُؤادَکَ ما یُریدُ

فَالعُمرُ یا وَلَدی سِنینٌ

وَ الهَوی یومٌ وحیدٌ

*******************

پس آنگاه که عشق را پیدا کردی قلبت را از خواسته اش محروم نکن

چرا که ای فرزندم عمر چندین سال است

و عشق تنها یک روز است...

"فاروق جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ملک الشعرای بهار

* این را بخوانید خیلی دوستش دارم :

الحیاةُ تُعَلِّمُکَ الحُبَّ 

وَ التجارِبُ تُعَلِّمُکَ مَن تُحِبُّ

وَ المَواقِفُ تُعَلِّمُکَ مَن یُحِبُّکَ

*****************************

زندگی عشق را به تو می شناساند

 و تجربه ها کسی که باید عاشقش باشی را 

و رفتارها کسی که عاشق توست را به تو می شناساند...

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"

* پیرو شعر نزار این را بخوانید: عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف محبّت/ مرد آن‌ است که لب بندد و بازو بگشاید/"قاآنی"

یک کلمه‌ای هست در زبان عربی به اسم «اهمال» یعنی بی‌ توجّهی. می گویند که عشق را می کُشد (قاتل‌الحب). واقعیت هم هست بی‌ تعارف؛ هیچ عاشقی به محبوبش بی‌ توجّهی نمی کند از هیچ نوع. می گویند: «مَن یُحِبُّکَ لَن یُسقیکَ مُرَّ الإهمالِ أبداً». کسی که دوستت دارد، هرگز طعم تلخ بی‌ توجّهی را به تو نمی‌ چشاند ..

* خوشتر از دوران عشق ایّام نیست/ بامداد عاشقان را شام نیست/"سعدی"

* خوشبختی از نگاه هر کسی، معنای متفاوتی دارد، اما از نظر من: آدم هایی خوشبختند که عشق به موقع به سراغشان بیاید./"سیمین دانشور"

* جایی که قرار گذاشته بودیم همدیگر را دیدیم/ نه در زمانی که قرار گذاشته بودیم/ من بیست سال زودتر آمده منتظر ماندم/ تو آمدی/ بیست سال دیرتر/ من از انتظار تو پیرم/ تو از منتظر گذاشتنم جوان/"عزیز نسین"

* ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست/سودا زده ی مهر دل افروزی نیست/ روزی که تو بی عشق بسر خواهی برد/ضایع تر از آن روز تو را روزی نیست/"خیّام"

* یک زندگی را چطور می شود اندازه گرفت؟ به طول سال ها؟ به مقدار پول؟ به ساعت های لذّت عشق؟/ "اسماعیل فصیح"

* شام هجران تو تشریف به هرجا ببرد/ در پس و پیش هزاران شـب یلدا ببرد/" وحشی بافقی"

* امشب به پایان می رسد اندوه پاییز/ فردا زمستان می شود فردا چه سخت است/"محمد شیخی"

* باز هم تسبیح بسم اللّه را گم کرده ام/ شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام/ طُرّه از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!/ در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام/ در میان مردمان دنبال آدم گشته ام/ در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام/ زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست/ در صفِ مُشتی پیاده شاه را گم کرده ام/ خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم/ حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام/ زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط/ سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…/"علیرضا بدیع"

* به اشک های ریخته به چشم های نم قسم/ نمی روی تو از دلم نمی روی به غم قسم/ خدا مرا برای تو انار آفریده است/ به دانه دانه ی غمی که هست در دلم قسم/"تکتم حسینی"

* تو در دلی و دل من جراحت است تمام/ چگونه سوز نگیرد که سر به سر نمکی/"طالب آملی"

* گاهی اوقات زندگی شوخ طبعی ظالمانه ای دارد و چیزی را که همیشه دنبالش بوده اید در بدترین زمان ممکن به شما می دهد/" لیزا کلایپس"( این منم  خودِ خودِ من)

* اندر سرم ار عقل و تمیز است تویی/ وانچ از منِ بیچاره عزیز است تویی/ چندان که به خود می نگرم هیچ نیم/ بالجمله ز من هر آنچه چیز است تویی/"مولانا"

* این را یک جایی خواندم خیلی دوست داشتم . یک افسانه ای هست که می گوید: ما قبل از اینکه به دنیا بیاییم صحنه های مهمّ زندگیمان را به ما نشان می دهند و می گویند: می خواهی به زمین بروی یا نه؟ داشتم فکر می کردم پس قطعاً صحنه ی مهمّی بوده که ما تصمیم گرفتیم به دنیا بیاییم. یعنی من چی دیدم که حاضر شدم به دنیا بیایم و رنج هستی را به دوش بکشم؟ :-)

* به نظرم یکی از قشنگ ترین عبارت های قرآن جایی هست که خداوند می فرماید: وَاصبِر لِحُکمِ رَبِّکَ فَإنَّکَ بِأعیُنِنا/  در برابر حکم پروردگارت شکیبا باش که تو تحت نظر و مراقبت ما هستی...

* در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد/ آن دلبر عیّار مرا دید نشان کرد/ من در پی آن دلبر عیّار برفتم/ او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد/ من در عجب افتادم از آن قطب یگانه/ کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد/"مولانا"

* با بغض هایم قصّه می سازم/ شاید که قسمت هم در این باشد/ یلدای من همرنگ چشمانت/ یلدا برایت بهترین باشد/"مریم قهرمانلو"

* همین...


"زخم ها حافظه دارند/ پس از خوب شدن هم به یاد می آورند"


إنَّ الذّاکِرَةَ وَ الألمَ توأمانِ...

لاتستَطیعُ قَتلَ الألَمِ دونَ سحقِ الذّاکِرَةِ...

***********************************

به راستی که حافظه و درد همراه همند...

نمی توانی درد را بُکُشی بدون اینکه حافظه را لِه کنی...

"غادة السّمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مورات حان مونگان

* پیرو پست بالا این را هم بخوانید:

اخطرُ امراضِ القلبِ هی الذاکرةُ القویّةُ

*********************************

حافظه ی قوی، خطرناک ترین بیماری قلب است

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

 و حالا این را:

هَل یَنتهی الماضی حقّاً

أم أنَّه یُتابِعُ حیاتَهُ داخلَ رُؤوسِنا؟

*******************************

گذشته آیا واقعا تمام می شود

یا در ذهن های ما به زندگی خود ادامه می دهد؟

"غادة السمان ترجمه ی خودم"

* همین که فراموشش می کنم و تمام می شود/ آهنگی پخش می شود/آهنگ محبوب او/ یا کسی می خندد شبیه خنده ی او/ یا کسی عطرش را می فشارد و پخش می شود در هوا عطر او/ و بدین سان از یاد می رود کل فراموش کردن هایم/"جمال ثریّا"

* ماجراهای احساسی خطرناک تر از جنگ هستند/ در نبرد آدم یک بار بیشتر کشته نمی شود/ ولی در عشق چندین بار.../"اریک إمانوئل اشمیت"

* اگر سخن میان من و تو پایان یافت/ و راه های وصال قطع شدند/ و جدا و غریبه گشتیم/ از نو با من آشنا شو/"نزار قبانی دوست داشتنی من"

* دیروز تولّد احمد شاملو بود او در یکی از نامه هایش به آیدا می گوید:"من با تو انسانی را که هرگز در زندگی خود نیافته بودم پیدا کردم" و چقدر زیباست یک نفر وارد زندگی ات شود که حس کنی کل عمرش دنبال آدمی شبیه تو بوده است...

* دست ها چیزهای خوبی اند به خصوص اینکه از عشق بازی برگشته باشند/"ریچارد براتیگان"

* عشق ناکام با عذابی محدود/ عشقِ برکام با عذابِ بزرگتر/"تی اس الیوت"

* هیچ عذابی بالاتر از این نیست که داستانی ناگفته را در سینه نگه داری/"الیف شافاک"

* عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زِبَر/ پشت و روی جنس دیدن در خریدن حجّت است/"صائب تبریزی"

* ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی/ که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش/"فریدون مشیری"

* پیرو پست های قبل که در مورد جذب هم جنس صحبت کرده بودم و گفته بودم که مولانا بارها جذب هم جنس را مدّنظر قرار داده به این ابیات زیبا از او توجّه کنید: زانکه هر جنسی رُباید جنس خویش/ گاو سوی شیرِ نر کی رو نهد؟/ گرگ بر یوسف کجا عشق آوَرَد؟/ جز مگر از مَکر تا او را خورَد ( مفهوم ابیات واضح است هر کس جذب جنس خویش می شود مثلا هیچ گاوی جذب شیر نمی شود مگر جذب گاوی مثل خودش...  گرگ کِی نسبت به یوسف عشق می ورزد؟ مگر برای فریب او تا او را شکار کند و بخورد... منظور از گرگ در اینجا انسان های گرگ صفت است...)

* دیرم شده فعلا همینقدر کافی ست...غلط ها را بعدا اصلاح می کنم...

"از قید خط و زلف، امید نجات هست/ بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم"


اُحِبُّکِ عشراً

ثَمانٍ لَکِ

وَ واحِدَة لِضَحکَتِکِ

و الاُخری لِصَوتِکِ

امّا عیناکِ

 فَعَجَزَ الکلامُ عنِ الکلامِ

*********************************

ده تا دوستت دارم

هشت تا برای تو

و یکی برای خنده ات 

و دیگری برای صدایت

امّا چشمانت...

 پس کلام از گفتن ناتوان است...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از صائب تبریزی

* به من گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمّل نگاه های تو را نداشتم. نمی دیدی که چشم بر زمین می دوختم؟ به او گفتم: در چشم های من دقیق تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.../"بزرگ علوی"

*  تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم/ ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم/" کلیم کاشانی"

* من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام/ چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟/"سیّد حسن حسینی"

* باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم/ که تو با لشکر چشمانت و ... من یک نفرم !/"محسن نظری"

* از تو/ فقط چشم هایت را دیده ام/ همین کافی ست/"رضا کاظمی"

* به من می گفت: "کم حرف می زنی..." باور کنید هر کس چشمانش را می دید الفبا یادش می رفت...!/"آیدین دلاویز"

* شیفتگی آن است که شما چشمان زنی را دوست بدارید بی آنکه رنگ آن  را به یاد آورید/ "گوته"

* و چشم های تو/ همان کافه ی دنجی ست که قهوه هایش/ حرف ندارد/"سوسن درفش"

* تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

* با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن/ تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی/ "سعدی"

خاورمیانه را آفرید از روی چشم های شرقی ات/ پرآشوب/ رنجور/ خسته/ زیبا/ "عباس معروفی"

* من گمانم کشف الکل منشأش چشم تو بود/ تا نگه کردی به "رازی" باب شد مِی خوارگی/ "مهدی خداپرست"

* دلم عاشق شدن فرمود و من بر حسب فرمانش/ در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش/"ادیب صابر"

* گفتم ز کار بُرد مرا خنده کردنت/ خندید و گفت من به تو کاری نداشتم/"وحشی بافقی"

* آن چه تو داری قیامت است نه قامت/ وین نه تبسّم که معجزه ‌ست و کرامت/"سعدی"

* این را بخوانید:

مافاتَکَ لم یُخلَق لکَ

وَ ما خُلِقَ لَکَ لن یَفوتَکَ

******************

آنچه از دستش دادی برای تو آفریده نشده 

و آنچه برای تو آفریده شده هرگز از دستت نمی رود..

"ادهم شرقاوی ترجمه ی خودم"

یاد یک جمله ای از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو افتادم که می گوید: اگر من بخشی از افسانه ی تو باشم تو روزی به من باز خواهی گشت...

همینطور یک دیالوگ تو سریال قورباغه هست که می گوید: "من دوستت داشتم امّا گذاشتم بری! چون تو آدم زندگی من نبودی" این جمله خیلی عمیق است خیلی...

* جهان هر کسی اندر دل اوست/"اقبال لاهوری"

* هر فردی یک امید، یک عصیان، یک از دست دادن، یک درد، یک تنهایی و یک اندوه در خود دارد...زیرا از درون هر فرد، یک نفر رفته است و هر کاری که می کند نمی تواند او را بدرقه کند/"فاتح پالا"

* مرا چه جای دل باشد که دل گشته ست جای تو/"مولانا"

* محسن جان من....

* خسته ام فعلا همین....

 

" تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تفاوتی نکند قُربِ دل به بُعدِ مکان"


لَن تَستطیعَ سنینُ البُعدِ تَمنَعُنا

إنَّ القلوبَ بِرَغمِ البُعدِ تَتَّصِلُ...

*************************

سال های دوری هرگز نمی تواند مانع ما شود

چرا که قلب ها با وجود دوری به هم متّصل هستند...

"عبدالعزیز جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعدی

* به سعدی گفتند: سعدی چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو/ سعدی هم در مصراع بعد در جواب می گوید: ای بی بصر من می روم؟ او می کشد قلّاب را... این می تواند مختصرترین مکالمه بین قلب و مغز باشد که به نظر من در نهایت همیشه قلب موفّق می شود...

* ناصحا بیهوده می گویی که دل بردار از او/ من به فرمان دلم کی دل به فرمان من است؟/"هلالی جغتایی"

* بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول/ من گوش استماع ندارم لِمَن یَقول/ تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق/ جایی دلم برفت که حیران شود عقول/ آخر نه دل به دل رود انصاف من بده/ چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول/ یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک/ بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول/ روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم/ پروانه را چه حاجت پروانه ی دخول/"سعدی" مقصود سعدی از این ابیات این است که خیال نکن که دلداده پند و نصیحت می‌پذیرد. من گوش شنیدن سخنان نصیحت‌گو را ندارم. تا زمانی که عاقل بودم دنبال عشق و عاشقی نمی‌رفتم. امّا جایی دلم را از دست دادم که عقل در می‌ماند.آخر مگر اینگونه نیست که دل به دل راه داشته باشد؟ داد من را بده، چگونه است که من مشتاق وصال تو هستم و تو از من بیزاری؟ حتی یک لحظه هم نمی‌شود که تو در یادم نباشی ولی میان اندیشه تا رسیدن، فرق زیادی وجود دارد. یک روز سرت را خواهم بوسید و در پایت خواهم افتاد. پروانه نیازی به کسب اجازه ی ورود ندارد....

* به عالم هر دلی کو هوشمند است/ به زنجیرِ جنونِ عشق بند است/"شیخ بهایی"

دلم تنگ است مثل لباس سال های دبستانم.../ مثل سال های مأموریت طولانی پدر/ که نمی فهمیدیم وقتی می گویند کسی دور است/ یعنی چقدر دور است..../"لیلا کردبچه"

* عاشقی پیداست از زاری دل/ نیست بیماری چو بیماری دل/"مولانا"


"هر طایفه با قومی خویشیّ و نَسَب دارد/ من با غم عشق تو خویشیّ و نَسَب دارم "


إذاً إتَّهَمونی بِحُبِّکَ!

وَ ها أنا اُقسِمُ بِأنّنی مُذنِبَةٌ بِالتُّهمةِ بِکُلِّ فَخرٍ

وَ اَؤَکِّدُ لِمُدَّعی العامِّ أسوَأَ شُکوکةٍ

وَ اشهَرُ حُبّی لَکَ علی رِماحِ القبیلةِ

َ لِیَحکُموا عَلیَّ بالسِّجنِ المؤبدِ داخلَ شرایینِ قلبِکَ

أو بالنّفیِ إلی عَینَیکَ...

***************************

مرا به دوست داشتن تو متّهم کردند

هان حالا من با افتخار سوگند می خورم که مقصّر این اتّهام هستم

و بدترین اتّهامات دادستان را تأکید می کنم

و عشقم را به تو بر سرنیزه های قبیله آشکار می سازم

تا مرا به حبس ابد در رگ های قلبت محکوم کنند

یا به تبعید در چشمانت...

"غادة السمان ترجمه ی خودم" 



* عنوان پست از مولانا: هر طایفه با قومی خویشیّ و نَسَب دارد/ من با غمِ عشق تو خویشیّ و نَسَب دارم/بیرون مشو از دیده ای نورِ پسندیده/ کز دولتِ نورِ تو مطلوب طلب دارم...

* گویند که هر چیز به هنگام بُوَد خوش/ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام/"سعدی"

* هر جا که تو بر روی زمین پای نهی/ پنهان بروم دیده بر آن خاک نَهم/"مولانا"

* پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود؟/ گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی رفته بود/"سعید دبیری"

* جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد/"اریک فروم"

* بهشتی که گویند درخت دارد و رود و شراب، شوقی در دلِ آدم های تنهای امروز نمی اندازد! اگر می خواستند ما ایمان بیاوریم باید می گفتند: سوگند به بهشت سرزمینی که در آن دلتنگ نمی شوی/"حسنا میرصنم"

* بدترین قسمت به یاد آوردن خاطرات، دردِ آن نیست، بلکه تنهایی حاصل از آن است... خاطرات را باید با دیگران به اشتراک گذاشت.../"لوییس لوری"

* زخم ها حافظه دارند، پس از خوب شدن هم به یاد می آورند/"مورات حان مونگان"

* در علاج درد من کوشش مفرما ای طبیب/ زانکه هر دردی که از عشق است درمان من است/"هلالی جغتایی"

* عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بِکِش/ که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند/"حافظ" مقصود حافظ از این بیت این است که خشم و تندی یار زیبارو را چون عاشقان بپذیر زیرا که یک غمزه و ناز و کرشمه، صدها جور و ستم را تلافی خواهد کرد. یک لحظه در کنار یار بودن و یک لبخند و یک نگاه مهربان او آنچنان گوارا و دلنشین است که تمام سختی ها و تلخی ها ی گذشته را از یاد عاشق می برد. بهتر است اینگونه بگویم که شیرینی وصال، تلخی فراق را از میان می برد. فخرالدین اسعد گرگانی در همین مضمون می گوید: خوش است اندوه تنهایی کشیدن/ اگر باشد امید باز دیدن....

* ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست/ گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست/"سعدی"

* گویند زمان مرهم است امّا هرگز چنین نبوده و دردهای واقعی عمیق تر می شوند با گذر زمان، همچون عضلات که نیرومندتر. زمان محکی است برای رنج ها و نه درمان، اگر اینچنین بود دیگر رنجی نبود/"امیلی دیکنسون"

* لحظاتی هست که حالتِ بدن هر طور که باشد روح زانو زده است/"ویکتور هوگو"

* پشت نقاب بزرگسالی همه ی ما، کودکی ست نیازمند عاطفه، گذشت، عشق و ترسیده از تنهایی!/"آلن دوباتن"

* به دو چشم من ز چشمش چه پیام هاست هر دم/ که دو چشمم از پیامش خوش و پُرخمار بادا/"مولانا" مفهوم این بیت در دو کلمه می شود" زبانِ نگاه" نگاه، زبان گویای میان مهرورزان است. چه بسا سخن هایی که بر زبان نمی آیند امّا می توان آن ها را با نگاه بیان کرد. اقبال لاهوری در همین مضمون سروده: به خلوتی که سخن می شود حجاب آنجا/ حدیث دل به زبان نگاه می گویم....

* عاشقان را شد مُدرِّس حُسنِ دوست/ دفتر و درس و سَبَقشان رویِ اوست/ "مولانا"

* جمعه ی خر ... الاغ... گاو....

* نیست ...ندارد ...باور کنید.....

"شک ندارم، تو نیمه‌ی دیگر منی!/ همان نیمه‌ای که باد با خود برده است"


مَن تُحِبُّ لیسَ نصفَکَ الآخَرَ

هُوَ أنتَ فی مکانٍ آخَر فی الوقتِ نفسِهِ

******************************

کسی که تو دوستش داری نیمه ی دیگر تو نیست

او تویی در همان زمان در جایی دیگر...

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نسترن وثوقی

* کاظم بهمنی شعری دارد که در آن معشوقش را به روح خودش تشبیه می کند و وقتی که می خواهد مانع رفتنش شود می گوید:" روح برخاسته از من ته این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم" نه فقط از تو اگر دل بِکَنم می میرم/ سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم/ بین جان من و پیراهن من فرقی نیست/ هر یکی را که برایت بِکَنم می میرم/ بـرق چشمان تو از دور مرا می گیرد/ من اگر دست به زلفت بزنم می میرم/ بازی مـاهی و گـربه است نظر بازی ما/  مثل یک تُنگ شبی می شکنم می میرم/ روحِ برخاسته از من...! تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم...

* چنین آورده اند که مردی نزد راموناجا آمد. راموناجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنائی - یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده که به ندرت اتّفاق می افتد- یک ذهن موشکاف، ذهنی نافذ، امّا با قلبی سرشار. مردی به نزد او آمد و پرسید: راه رسیدن به خدا را نشانم بده. راموناجا پرسید: هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای؟ شخص سؤال کننده پرسید: راجع به چه صحبت می کنی؟ عشق؟ من تجرّد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم چشمم را به رویشان می بندم. راموناجا گفت: با این همه کمی فکر کن. به گذشته رجوع کن، بگرد، جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هرقدر کوچک هم بوده باشد؟ مرد گفت: من به اینجا آمده ام که عبادت یاد بگیرم، نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم؟ شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی. به اینجا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم نه به سمت امور دنیوی. گویند راموناجا درحالیکه خیلی اندوهگین شد به مرد گفت: پس من نمی توانم به تو کمک کنم. اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اوّل به زندگی برگرد و عاشق شو، وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی، آنوقت نزد من بیا- چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است. اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیرمنطقی برسی، آن را درک نخواهی کرد و عشق، عبادتی است که توسّط طبیعت، سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده- تو حتّی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی. عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیّت رسیده باشی. تلاش فراوان برای رسیدن به این مقام باید صورت گیرد. برای عشق نیاز به تلاش نیست؛ عشق مهیّاست، عشق در جوشش و جریان است و تو آن را پس می زنی./ "مطلب برگرفته از کتاب زندگی به روایت بودا اثر اشو(آچاریا) "

* درست نمی دانم! ولی... می گویند:/ حوا بود که سیب را تعارف کرد!/ و چرا آدم خورد؟؟؟ ساده نبود... عاشق بود.../ نمی دانم! امّا.../ حوا برایش با ارزش بود/ باارزش تر از بهشتی که می گویند مفت از دست داد.../ "عباس معروفی"

* زنانی که نگاهشان شبیه شعر است را باید مردانی که سر از شعر در می آورند دوست بدارند/"تهمینه میلانی"

* فروغ فرخزاد در جایی برای ابراهیم گلستان می نویسد: "امّا همین کافی بود همین که می دانستم تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را" آیا تا به حال تجربه کرده اید چنین حسّی را؟

* آدم ها دو دسته اند: تویی که دوستت دارم و بقیه/"مسعود علیزاده"

* تکیه بر وصل تو کردم گوشمالم داد هِجر/"طالب آملی"

* جدایی مانند قطع عضو است/ زنده می مانی/ امّا کمتر از پیش هستی/"مارگارت اتوود"

* رقیب گفت بر این در چه می کنی شب و روز؟/ چه می کنم؟ دلِ گم کرده باز می جویم/"سعدی"

* گفتمش در دل و جانی تو بگو من چه کنم؟/ گفت نبض ضربانی تو بگو من چه کنم؟/"مولانای من"

"اگر از عشق می پرسی بگویم عشق غمگین است/ ولی در خود غمی دارد که آن غمواره شیرین است"


عَلَّمَنی حُبُّکِ ..أن أحزَنَ

وَ أنا مُحتاجٌ مُنذُ عُصورٍ

لِإمرَأةٍ تَجعَلُنی أحزن

عَلَّمَنی ..أخرُجُ مِن بَیتی..

لِأمشِطَ أرصِفَةَ الطُّرُقاتِ

وَ أُطارِدَ وَجهَکِ فی الأمطارِ..

وَ فی أضواءِ السَّیّاراتِ..

وَ أُطارِدَ ثَوبَکِ فی أثوابِ المَجهولاتِ

أدخَلَنی حُبُّکِِ.. سَیِّدتی مُدُنَ الأحزانِ..

وَ أنا مِن قَبلِکِ لم أدخُلْ مُدُنَ الأحزانِ..

لَم أعرِف أبداً..

أنَّ الدَّمعَ هُوَ الإنسانُ

أنَّ الإنسانَ بِلا حزنٍ ذِکرى إنسانٍ..

**************************************

عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم

و من قرن ها محتاج زنی بودم که اندوهگینم سازد

عشقت به من آموخت که از خانه بیرون بزنم

تا پیاده روها را متر کنم

و در باران ها به دنبال چهره ات بگردم 

و در نور ماشین ها  

و در لباس های زنان ناشناخته

به دنبال لباست بگردم

بانوی من! عشقت مرا به سرزمین های اندوه کشاند

که  قبل از تو هرگز به آن سرزمین ها پا نگذاشته بودم

و من هرگز نمی دانستم

که اشک همان انسان است

و انسان بدون غم، تنها سایه ای از انسان است...

"نزار قبّانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سیّد تقی سیّدی: اگر از عشق می‌پرسی بگویم عشق غمگین است/ ولی در خود غمی دارد که آن غمواره شیرین است/ من از علّامه‌های عشق خط دارم که مجنونم/ برای عاشقان دارالفنون دارالمجانین است/ سفر کردم از مغرب به مشرق تازه فهمیدم/ که چین دامنش بسیار پهناورتر از چین است/ وصال و ترس دل کندن، فراغ و داغ و جان‌کندن/ نمی دانم که تقدیر دلم آن است یا این است/ چه ساده مادرم عمری خدا عمرت دهد می‌گفت/ دعا می‌کرد در ظاهر، نمی‌دانست نفرین است...

عاشقی دردی ست بی درمان که بیمارش خوش است/ تلخی و شیرینی و اندوه بسیارش خوش است/ "علی کیهانی"

*  و چه شیرین است عشق وقتی که عذاب می دهد/ "محمود درویش"

عهد بستی آنچه بین ماست ابدی ست/ یادم رفت که بپرسم عشق را می گویی یا رنج را؟/" نزار قبانی"

* بدان یَل نیستم اما به شدّت معتقد هستم/ که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد/ "جواد منفرد"

من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم/ از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم/ عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد/ من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم/ "زهرا سلیم

درد می داند چگونه وارد قلبم شود/ می زند در، بعد با لحن تو می گوید: منم/"احسان پرسا"

* ما را به غمِ عشق/ همان عشق، علاج است/ " بیدل دهلوی"

* این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم/ که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست/"هوشنگ ابتهاج"

* پُر رنگ تر شد آن گل سرخی که خشک شد/ ما در فراق بیشتر از وصل عاشقیم/"سیّد سعید صاحب علم"

* دیدم که در رهِ عشق تنها نمی توان رفت/ همراه خویش بردم سوز و گداز خود را.../"رفیع مشهدی"

* غمگینم و این هیچ ربطی به خیابان ولی عصر ندارد/ که درختانش سال هاست مرا از یاد تو برده اند/ غمگینم و این هیچ ربطی به تو ندارد/ که پسر همسایه ام نبودی/ تا هر صبح پنجره را باز کنم/ بی آنکه جواب سلامت را بدهم با بنفشه ای در گیسوانم/ کاش به زنی که عاشق است می آموختند چگونه انتقام بگیرد/ غمگینم که عشق این همه مهربان است/"مژگان عباسلو"

* من مشهور نیستم ولی در تمام کتاب ها مرا پیدا خواهی کرد وقتی که به اسم یک عاشق برسی/"جداریات"

* لیکن آن نقش که در روی تو من می بینم/ همه را دیده نباشد که ببینند آن را/"سعدی"

* در عشق تو کس پای ندارد جز من/ در شوره کسی تخم نکارد جز من/ با دشمن و با دوست بدت می گویم/ تا هیچ کست دوست ندارد جز من/"عنصری بلخی"

* هنوز با منی و از نهیب رفتن تو/ به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم/"رودکی"( ستاره شمردن کنایه از شب بیداری ست. خواب به چشمان عاشق نمی آید او شب زنده دار است و ستاره شمار چه بسا که بخواهد معشوق را به خواب ببیند امّا مگر خیال یار و دل بی قرارش می گذارند که او لحظه ای چشم بر هم گذارد؟! به قول نظامی: بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟/ بگفت آری چو خواب آید کجا خواب؟ )

* گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست/ اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست/"سعدی"

* صبح امروز خبری خوش می رسد/ تو خواب مرا دیدی/"پل الوار"

* بچه که بودم/ پاییز با روپوش سرمه ای از راه می رسید/ بزرگتر که شدم/ پسر همسایه بود/ سربازی که اسمم را توی کلاهش نوشته بود/ مادرش می گفت: گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد/ آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند/ کشیک می دادند.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* داستایوفسکی خاطرات باخت دادنش توی قمار را در 26 روز نوشت و اسم کتاب را گذاشت قمارباز. با پولش 4 سال کل اروپا را گشت. عجب بردی شد باخت دادن هایش...

* باز پاییز و خیابان و من و ای کاش تو/ لحظه های مهر و آبان و من و ای کاش تو/ چشم های تا سحر بیدار با حسّی غریب/ پرسه های زیر باران و من و ای کاش تو/ ازدحام توی مترو، پچ پچی از هر طرف/ ایستگاهی رو به پایان و من و ای کاش تو/ کافه ی دنجی و میزی و صدای چاوشی/ سرفه و سیگار و فنجان و من و ای کاش تو/ آن جوان که می زند گیتار، یادم رفته بود/ ضلع غربی، دور میدان و من و ای کاش تو/ کوچه های ساکت و تاریک امّا منتظر/ شورش آن عشق پنهان و من و ای کاش تو/ یک شبِ تبدار دیگر عطر آغوشت کجاست؟/ مستی و حال پریشان و من و ای کاش تو/ شعر می خوانم برایت حالم اصلا خوب نیست/ گوشه ای در بام تهران و من و ای کاش تو.../"محمودرضا خرازی فر"

* در نیمی از هر زن جسد مردی نفس می کشد که روزگاری عاشقش بوده است.../"ویدا احسان"

* راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست/ تعلیممان دهد که بر او بر چه سان رَویم/" مولانا"

* نمی دانم داستان زندگی ام چطور تمام می شود امّا هیچ کجای این داستان نمی خوانی که من جا زده باشم... همین...