"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

....

یکی از مهلک ترین بیماری های من بیماری" خو گرفتن" است. از ابتدای کودکی همینطور بوده ام. بسیار ساده دل می بندم و بسیار سخت دل می کنم.چه در روابطم با آدم ها و چه در نسبت هایم با اشیاء. یکی از مهم ترین کابوس های من این بوده که چطور باید دل بکنم؟ من ساعت ها در سوگواری دور انداختن مدادتراشی که تیغش شکسته بود گریه کرده ام. من مدّتها دلتنگ پلاستیکی شده ام که لباسم را از آن در آورده و به اجبار دورش انداخته ام. همه ی عمرم چنین گذشته است. به همین قیاس به آدم ها هم زود معتاد می شوم و سخت می توانم آنها را از زندگی ام بکنم خیلی سخت. آنقدر سخت که ممکن است سال ها با تمام ناجوانمردی ها و بی معرفتی هایشان نیز راه بیایم و دم نزنم. امّا وقتی دلم لرزید و مجبور شدم دل بکنم کار تمام است. من با التماس و تضرّع همراه مضرترین عادت ها و آدم ها می مانم. چون نمی توانم کسی یا چیزی را از زندگی ام حذف کنم امّا وقتی تضرّعم به نتیجه نرسید و مجبور شدم دل بکنم به معنای واقعی دل می کنم. دیگر تحت هیچ شرایطی هیچ چیز نمی تواند مجابم کند که به سوی دل کنده ها برگردم هیچ چیز و هیچ کس. من با آدم های مختلفی چنین بوده ام و چنین شده ام. با عادت های مضر و سود آور دیگری نیز. حالا نسبت به همین صفحه چنین حسّی دارم. در آستانه ی دل کندنم انگار. اصلا فرد یا شیء یا امکانی که گاهی باشد و گاهی نباشد به لعنت خدا هم نمی ارزد. نعمتی-تو بگو  آب زلالی- که شیر فلکه اش دست کس دیگری باشد و او هر وقت دلش خواست آن را باز کند و هر وقت دلش خواست آن را ببندد به نوشیدنش نمی ارزد حتی اگر فرجام ننوشیدنش مرگ باشد...


پی نوشت 1: آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده ام/ وای بر من آرزوی دیگرانش کرده ام/" سجاد سامانی"

پی نوشت 2: این که عاشق دست های زنی هستم در محل کار/ از سر اجبار است /اینکه عاشق چشم های زنی در تلویزیون/ موهای زنی در مجله/ ابروی زنی در محله.../ تکه تکه کرده اند تو را بمب ها /من مجبورم تکه های تو را در زنان دیگر دوست بدارم/ "ارسلان جوانبخت"

پی نوشت 3: انسان بزرگ همانند عقاب است هرچه بلندتر به پرواز درآید کمتر به چشم می آید و مجازات این اوج گرفتن تنهایی عمیق است/" از کتاب درباره ی عشق استاندال ترجمه ی گلاره عباسی"

پی نوشت 4: زن ها فقط آنچه را که در مردها زنانه است می فهمند و مردها فقط جنبه های مردانه ی زن ها را درک می کنند یعنی باید گفت هیچ کدام آن یکی را نمی فهمد. /"اریک امانوئل اشمیت"

پی نوشت 5: به زن سخت نگیرید مگر هنگام  به آغوش کشیدنش./" محمود درویش"

پی نوشت 6: آنکه بی یار کند یار شود یار تویی/ آنکه دل داده شود دل ببرد باز تویی/ "مولانا"

"من آمدم به دنیا دنیا به من نیامد/من در میان اویم اویی در این میان نیست"

امروز که بیدار شدم سی و سه ساله ام. کارهای نکرده ام کم نیست. راههای نرفته ام نیز. تردیدی ندارم که خداوند به هرکه بخواهد عزّت می دهد و من اگر مختصر عزّتی دارم مدیون مهر اویم. 

نمی دانی از کدام روز در کدام ماه از کدام سال  امّا از یکی از روزهایی که شبیه همین روزها بوده اند چیزهای زیادی اهمیتشان را برای تو از دست می دهند و البته چیزهای دیگری برایت مهم می شوند که هیچگاه مهم نبوده اند.روزی وقتی یکی از تارهای مویت به جهتی که می خواهی نچرخد از خانه بیرون نمی روی. وقتی خط اتوی لباست کمی کج باشد در خیابان اعتماد به نفس نداری. امّا از روزی که دقیقا نمی دانی کی بوده همه ی  اینها اهمّیّتشان را از دست می دهند. درست از همان روز نامعلوم همه ی اینها اهمّیّتشان را از دست می دهند و چیزهای دیگری برایت مهم می شوند چیزهایی که هیچگاه مهم نبوده اند و من نمی دانم که این ابتدای ویرانی ست یا آبادانی؟


* عنوان پست از مریم جعفری آذرمانی:  هستم که می‌ نویسم بودن به جز زبان نیست/ هرکس نمی‌ نویسد انگار در جهان نیست/من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد/ من در میان اویم، اویی در این میان نیست/ آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن/ حرفی‌ست مانده در من، می ‌سوزد و دهان نیست/ لُکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید/ بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست...

* سی و سه سالگی...