"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"کافه های دنیا/ دانشکده های عاشقی اند/ اگر روزی تعطیل شوند/ عشق و عاشقی هم تمام می شود"

کَمَقهى صَغیرٍ على شارعِ الغُرَباء 

 هُوَ الحُبُّ ... یَفتَحُ أبوابَه لِلجَمیعِ. 

کَمَقهى یَزیدُ وَ یَنقُصُ وفْقَ المُناخِ:

 إذا هَطَلَ المطرُ ازداد رُوّادُهُ، 

وَ إذا إعتَدَلَ الجَوُّ قَلُّوا وَ مَلُّوا

 أنا ههنا - یا غربیةُ - فِی الرُّکنِ أجلسُ 

مَا لونُ عَینیکِ؟ مَا اسمُکِ؟ 

کَیفَ أُنادیکِ حینَ تَمُرِّین بی، وَ أنا جالِسٌ فی إنتظارِکِ؟ 

مَقهى صَغیرٌ هُوَ الحبُّ...

أطلبُ کأسَی نَبیذٍ وَ أشربُ نخبی و نخبکِ. 

أحملُ قُبّعتین وَ شَمسیةً.

 إنّها تَمطرُ الآن تَمطرُ أکثرَ مِن أیِّ یَومٍ،

 وَ لا تَدخُلینَ

 أقولُ لِنَفسی أخیراً: لَعَلَّ الّتی کُنتُ أنتظرُ انتظَرَتْنی ... أو انتظَرتْ رَجُلاً آخرَ

 - إنتظرتنا وَ لَم تَتَعَرَّف عَلیهِ / علیَّ،

 وَ کانت تَقولُ: أنا ههُنا فی إنتظارِک

 ما لونُ عَینیکَ؟ أیَّ نبیذٍ تُحِبُّ؟ 

وَ ما اسمُکَ؟ کَیفَ أُنادیکَ حینَ تَمُرُّ أمامی

**********************************

عشق، قهوه خانه ای کوچک است در خیابان غریبه ها

درهایش به روی همگان باز است

مثل قهوه خانه ای است که مطابق شرایط جوی مشتری هایش کم و زیاد می شوند

هنگامی که باران می بارد مشتری هایش زیاد می شوند

و هنگامی که هوا خوب می شود مشتری هایش کم و بی حوصله می شوند

من همان جا هستم ای غریبه در گوشه ای نشسته ام

چشمانت چه رنگی است؟ نامت  چیست؟ چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری ؟

من همانجا منتطرت نشسته ام.

عشق قهوه خانه ای کوچک است

 دو پیمانه شراب سفارش می دهم

یکی را به سلامتی خودم می نوشم و یکی را به سلامتی تو

دو کلاه با خود آورده ام و یک چتر

باران می بارد، بیشتر از هر روز دیگر باران می بارد

 و تو داخل قهوه خانه نمی شوی

با خود می گویم: شاید کسی که منتظرش هستم، منتظرم باشد و شاید منتظر مردی دیگر باشد

شاید هم منتظر هر دوی ماست و هیچکدام مان را نمی شناسد

 و با خود می گوید:من اینجا منتظرت هستم

چشم هایت چه رنگی است؟ چه شرابی دوست داری؟

 نامت چیست؟  چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری؟

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبانی دوست داشتنی

* مرد بودم اگر/ نبودنت را غروب های زمستان در قهوه های دوری سیگار می کشیدم/ نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه/ بعد تکیه می دادم به صندلی/چشم هایم را می بستم/ و انگشتانم را دورِ استکانِ کمر باریک چای داغ حلقه می کردم/ تا بیشتر از یادم بروی/ نامرد اگر بودم/ نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم/ مرد نیستم/ اما نامرد هم نیستم/ زنم و نبودنت پیرهنم شده است/"رویا شاه حسین زاده"

*  قبل پاییز تو غایب بودی!/ بعد پاییز تو غایب بودی!/ همه جا،کافه نشینی کردم/ آنور میز تو غایب بودی!/ آنطرف تر نم باران هم بود/سرفه ی خشک درختان هم بود/ ساعت خیره ی میدان هم بود/چشم بد، دور دو فنجان هم بود/ آنور میز تو غایب بودی.../آنور میز هوا تاریک است همه ی منظره ها، کاغذی اند/وسط قاب خیابانی سرخ دو نفر شکل خداحافظی اند.../"احسان افشاری"

شبیه جرعه‌ای از قهوه‌ی یخ‌کرده می‌مانی/ که بعد از سال‌ها ماسیده باشد توی فنجانی/ همان‌قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم/ که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی/ تو را نوشیده‌ام فنجان به فنجان و نفهمیدم/ که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی/ نمی‌خواهم بماسد قهوه‌ی چشمت ته شعری/ که مدت‌هاست فال شاعرِ آن را نمی‌خوانی/ دلم را می‌شکافم دور دستانت و از اول / غزل می‌بافم از حالی که می‌دانم نمی‌دانی/ تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا/ کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی/ که می‌خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را/ همان فالی که تو یک جرعه‌ی یخ‌کرده از آنی/"نیلوفر عاکفیان"

رنگ سال گذشته را دارد همه‌ی لحظه‌های امسالم/ سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می‌کشم به دنبالم/ قهوه‌ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی‌گنجم/ دیده‌ام در جهان نما چشمی که به تکرار می‌کشد فالم/ یک نفر از غبار می‌آید مژده‌ی تازه‌ی تو تکراری است/ یک نفر از غبار آمد و زد زخم‌های همیشه بر بالم/ باز در جمع تازه‌ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم/ هم نمی‌دانم از چه می‌خندم، هم نمی‌دانم از چه می‌نالم/ راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی‌ست/ به غریبی قسم نمی‌دانم چه بگویم جز این‌که خوشحالم/ دوستانی عمیق آمده‌اند چهره‌هایی که غرق‌شان شده‌ام/ میوه‌های رسیده‌ای که هنوز من به باغ کمال‌شان کالم/ چندی‌ست شعرهایم را جز برای خودم نمی‌خوانم/ شاید از بس صدایشان زده‌ام دوست دارند دوستان؛ لالم/ "محمدعلی بهمنی"

* اگر منعم کند دین از شراب ِخونِ گیرایت/دو فنجان قهوه می نوشم به یاد مردمک هایت/ دو فال قهوه می گیرم سپس شاید بدانم کِی/میسّر می شود همراهِ هم فال و تماشایت/ "غلامرضا طریقی"

* تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

* نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی/ و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی/ و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی/ و شنیدن آهنگی که تو دوست داری/ و دوست داشتن گل هایی که تو می خری/"نزار قبانی"

* عشقت به من آموخت تو را در همه چیز جست و جو کنم/ و دوست بدارم درخت عریان زمستان را/برگ های خشک خزان را/ و باد را و باران را/ و کافه های کوچکی که عصرها در آن قهوه می نوشیدیم/ عشقت پناه بردن به کافه ها را به من آموخت/"نزار قبانی"

* من قول تو را به تمام شهر داده بودم/ به تمام کوچه های بن بست/ به تمام سنگفرش های خیس/ به تمام چترهای بسته/ به تمام کافه های دنج/ اما حالا که فنجان ها از من ناامید شده اند/ باور می کنم/ از اول هم کافه چی قول تو را به قهوه ی دیگری داده بود/ "سمانه سوادی"

* عادت کرده ام به طعم قهوه/ به آدم های پشت پنجره ی کافه/دست هایی که می روند/ آدم هایی که نمی مانند/ به تو که روبه رویم نشسته ای/ قهوه ات را به هم می زنی/ می نوشی/ می روی/ یکی به آدم های پشتِ پنجره ی کافه اضافه می شود/"مرضیه احرامی"

* نصف قاشق سیانور به فنجانت می ریزم/ لبخند که می زنی/ می گویم قهوه ات سرد شده/ بگذار عوضش کنم/ این کار هر شب من است/ سال هاست که می خواهم تو را بُکُشم/ ولی لبخندت را چه کنم؟/"موریس مترلینگ"

ناگهان دیدم/ قهوه ی سیاه را از شط چشمان من می نوشی/ و در آنها روزنامه ی صبح را می خوانی/ پای به قهوه خانه ها گذاشتم/ تا مرا بنوشی/ و روزنامه های صبح را می خرم/ تا مرا بخوانی/"سعاد الصباح"

* درست مثل فنجان قهوه که ته می کشد/ پنجره کم کم از تصویر تو تهی می شود/ حالا من مانده ام و پنجره ای خالی/ و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته پشیمان است/"گروس عبدالملکیان"

* از تیغه ی دلتنگی به کجا بگریزیم روزهای یکشنبه؟/ جایی قهوه ای نمی نوشیم/نرگسی نمی خریم/ و بر دفتر شعرم لبخندی نقش نمی بندد/نه نوازشی/ نه جامی/ که رنگ چشمانت را لحظه ای دگرگون کند/ و مرز زمان را از میان بردارد/"نزار قبانی"

* چون قهوه به دست گیرد آن حب نبات/ از عکس رُخش قهوه شود آب حیات/ عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم/ خورشید برون آمده است از ظلمات/"شاطر عباس صبوحی"

* چه روزی است امروز/ قهوه ای/ منفرد/ معطر/ امروز را به خاطر بسپاریم/"حسین منزوی"

* قهوه ات را بخور/ آرام / گوش کن/ شاید با هم دوباره قهوه ای نخوریم/ و فرصت دیگری نباشد برای حرف زدن/"نزار قبانی" 

* شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید،روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید، برای تعداد کمی از مردم، اهمیت خواهند داشت، آن هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانی بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطه‌ی‌ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.پس از قهوه‌ی لعنتی‌تان لذت ببرید.../"مارک منسن"

* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

تَبردُ قهوتُک إذا غفلتَ عَنها فَما بالُکَ بِمَن تُحِبُّ!/ اگر حواست به قهوه ات نباشد سرد می شود چه برسد به کسی که دوستش داری!

علیرضا آذر می گوید: چای داغی که دلم بود به دستت دادم/ آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم...

* این  دو دیوار نوشته را هم که قبلا برایتان ترجمه کرده بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

1-

النساءُ یَعشقنَ القهوة

لِأنها تُشبِهُهُنَّ

وَ بعضُهنَّ حُلوٌ

وَ بعضُهنَّ مُرٌّ

وَ بعضُهنَّ ثقیلٌ

وَ بعضهنُّ خفیفٌ

و لکنَّها فی مُجملِها تحتوی علی الکثیر مِن الحُبِّ

و الرجالُ یعشقونَ القهوةَ لِآنهاتُشبهُ النساءَ

لاتَقُل شَربتُ قهوتی وحیداً

فالقهوةُ هی شریکةُ الحرفِ و الکلمةِ و الشعورِ و المکانِ...

*********************************************************

زن ها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

بعضی هایشان شیرین اند

و بعضی هایشان تلخ

و بعضی هایشان سنگین و بعضی هایشان سبک

ولی به طور خلاصه سرشار از عشق اند

و مردها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

نگو که قهوه ام را تنها نوشیدم

چرا که قهوه خودش همراه حرف و کلمه و احساس و مکان است...

2-

 أجملُ ما فی اللَونِ البنیِّ عیناک وَ القهوةُ/ زیباترین چیزی که درباره ی رنگ قهوه ای وجود دارد یکی چشمان توست و دیگری قهوه...

******************************************************

این شعر را هم بخوانید:

إنَّنی أُحِبُّکِ

وَ لا أُریدُ أن أربطَکِ بِالماءِ.. أوِ الرّیحِ

أو بِالتّاریخِ المیلادیِّ أو الهِجریِّ

وَ لا بِحَرَکاتِ المَدِّ وَ الجَزرِ

أو ساعاتِ الخُسوفِ وَ الکُسوفِ

لا یَهِمُّنی ما تَقولُه المَراصِدُ

وَ خطوطُ فَناجینِ القَهوةِ

فَعیناکِ وَحدَهما هُما النبوءةُ

وَ هُما المَسؤولتانِ عَن فَرَحِ هذا العالَمِ

****************************************

دوستت دارم 

و نمی‌خواهم تو را به آب یا  باد 

 به تاریخ‌ هجری یا میلادی

و  به جزر و مد دریا

 یا به ساعت های ماه گرفتگی  و خورشید گرفتگی ربط دهم

مهم نیست ستاره شناسان و 

خطوط فنجان های‌ قهوه ، چه می‌گویند

 دو چشمانت ،  تنها پیشگویی عالمند

آن‌ها مسؤول شادمانی این جهانند

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"

" تو از زمان تولد درون من بودی/ وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست "


وَشَمَتْکَ أُمّی على ذَاکِرتی

قَبلَ أنْ اولَدَ 

وَ تنَّبأتْ بأنْ تکونَ لی..

فَاسْتَعْجَلتُ الوِلادَةَ...

******************************

پیش از آنکه زاده شوم

مادرم نامت را بر حافظه ام حک کرد

و به من خبر داد

که تو مال منی

پس دلم خواست که زودتر به دنیا بیایم!

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از فرامرز عرب عامری

* بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت/ و مرا/ حتی اگر درخت گیلاسی آفریده شده باشم/ خواهی شناخت/"رویا شاه حسین زاده"

* مردی کنار پنجره تنها نشسته است/ مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است/ مردی که روح زخمی او درد می کند/ مردی که تار و پود وی از هم گسسته است/ چیزی درون سینه ی او می خورَد تَرَک/ سنگی میان تُنگِ بلورش نشسته است/ مردم در انتظار نوای نی اند و مرد/ حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است/ با احتیاط می کند از زندگی عبور/ مردی که مرگ بر سر او شرط بسته است/ پیچید بوی دوست در آن سوی پنجره/ نفرین به هرچه پنجره وقتی که بسته است/"احسان پرسا"

این را بخوانید:

أجلِسُ أمامَ النّافِذَةِ أخیطُ شارِعاً بِشارِعٍ و أقولُ: مَتی أصِلُک؟/ مقابل پنجره می نشینم خیابان ها را به هم وصله می کنم و با خود می گویم: کی به تو می رسم؟/ "عدنان صائغ ترجمه ی خودم"

* پیرو شعر بالا این را هم بخوانید: وعده ی وصلِ تو می پرورم اندر سرِ خویش/ می گذارم به سر خویش کلاهی گاهی/"محمد سهرابی"

این را هم بخوانید:

أعِدُکِ بأنّکِ سَتَبحَثینَ عَنّی فی کُلِّ الّذینَ سَتُقابلیهِم مِن بَعدی/ به تو قول می دهم که به دنبالم  خواهی گشت در تمام کسانی که بعد از من با آنها روبه رو خواهی شد/ "دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* پیرو دیوارنوشته ی بالا این را هم بخوانید: دنبال من می گردی و دیگر، دیگر مرا پیدا نخواهی کرد/ از خاطرات مشترک حتی گم می شود نام و نشان من/"مهدی فرجی"

* یک شب نزدی سری به تنهایی هام/ تا باز شود دری به تنهایی هام/ هر روز اضافه می شود با هر شعر/ تنهایی دیگری به تنهایی هام/"جلیل صفربیگی"

* تنهایی/ از من هم تنهاتر است/ دستش را می گیرم/ با خودم می برم کوهی بیابانی/ رهایش می کنم/ بر می گردم خانه/ در می زنم/ باز تنهایی/ خودش در را به رویم باز می کند/"نسترن وثوقی"

* بی حوصله پر بهانه بر می گردد/ شب ها که به آشیانه بر می گردد/ تنهاتر و زخم خورده تر از هر روز/ تنهایی من به خانه بر می گردد/"جلیل صفربیگی"

* تختِ یک نفره/ پتوی یک نفره/ میز و تنها یک صندلی.../ اینها لوازم خانگی نیستند/ لوازم تنهایی اند/"مهدی اشرفی"

* تنهایی چه از نظر منطقی/ چه از نظر تجربی/ ربطی به تنها بودن ندارد/ آنچه درباره ی تنهایی مهم است/ شمار افرادی نیست که دور و بر آدم هستند/ بلکه احساسی است که آدم از رابطه اش با دیگران دارد/ ""لارس آسوندسن"

* گاهی اوقات زندگی حس طنز بی رحمانه ای دارد/ آن چیزی که همیشه به دنبالش بوده ای را در بدترین زمان ممکن به تو می دهد/ "لیزا کلیپاس"

* چندی پیش یادداشتی از انیشتین درباره ی خوشبختی 1/3 میلیون دلار فروخته شد! او در این یادداشت نوشته است: یک زندگی آرام و ساده، شادمانه تر از موفقیتی است که با تلاطم های زیاد به دست می آید. این یادداشت را انیشتین برای پستچی نوشت و گفت: روزی بیشتر از یک انعام ساده ارزش پیدا می کند... 

* لرز لرزان می شوند از دیدنت دیوارها/ بعد از آن تلّی به جا می ماند از آوارها/ حرف رسم قرصِ ماهِ صورتت تا می شود/ اشتباهی می روند از هولشان پرگارها/ از تو می گفتند حتی طبق تحقیقات من/ مردمان ابتدایی هم درون غارها/ از همان دوران به امید غذایی ناب تر/ لقمه ای پایین نرفت از حلق آدم خوارها/ گوشه ای کز کرده اند و لب به دندان می گزند/ چشم تو افزوده بر جمعیت بیکارها/ علت ناامنی خاورمیانه چشم توست/ این نگاه سرکشت، این جفتِ آتشبارها/ نقض قانون اساسی می کنی با هر قدم/ زیر پایت له شده مجموعه ی هنجارها/ من حسودی می کنم لطفا به خواب کس نرو/ چشمتان درویش باشد خواهشا بیدارها/ تا نبینم در کنارت می نشیند هر کسی/ نیمکت دیگر نسازید اصلاً ای نجّارها/"سونیا نوری"

گفته بودی همیشه خواهی ماند/ سنگ بارید شیشه خواهی ماند/ گفته بودی تَرَک نخواهی خورد/ دین و دل از کسی نخواهی برد/ گفته بودی عروسِ فردایی/ با جهانم کنار می‌آیی/ گفته بودی دچار باید بود/ مردِ این روزگار باید بود/ گفته بودی، ولی نشد انگار/ دست از این کودکانه‌ها بردار/ گفته بودم نفاق می‌افتد/ اتفاق، اتفاق می‌افتد/ گفته بودم شکست خواهم خورد/ از تو هم ضربِ شَست خواهم خورد/ گفته بودم در اوجِ ویرانی/ از من و خانه رو بگردانی/ هر چه بود و نبود خواهد مُرد/ مردِ این قصه زود خواهد مُرد/"علیرضا آذر"

* و این همه زیبایی و غم تقصیر تو نیست/ به مادرت پاییز رفته ای/"حمید جدیدی"

* با ترس و لرز حرف دلم را زدم به تو/ من دال و واو و سین و ت دارم تو را بفهم/ "سید مهدی وزیری"

* با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن/ تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی/ "سعدی"

* و کسی که تو را دیده/ پاییزهای سختی خواهد داشت/"لیلا کردبچه"

* شانه ی یک مرد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ روی دوشش درد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ یک خیابان، چتر، باران، عصر یک پاییز سرد/ برگ ها هم زرد باشد تو نباشی چاره چیست؟/ "مجید ترکابادی"

* شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟/ پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد/"وحشی بافقی"

* برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟/ " امیر فرخ تجلی/ با صدای ابی جان"

* قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اما/ چرا باران که می گیرد فقط یاد تو می بارد؟/"پروانه حسینی"

* باران که می زند به پنجره/ جای خالی ات بزرگتر می شود/"نزار قبانی"

* همین...

" مرزها را بسته ام احساس امنیت کنی/ با خیال راحت از آغوش من لذت ببر"

أ لاحَظتِ شیئاً ؟

أ لاحَظتِ أنَّ العلاقةَ بینی وَ بینکِ ..

فی زَمنِ الحرب ِ..

تأخذُ شکلاً جدیداً

وَ تَدخُلُ طوراً جدیداً

وَ أنّکِ أصبَحتِ أجملَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

وَ أنّی أُحِبُّکِ أکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضى ..

أ لاحَظتِ ؟

کیفَ إختَرقنا جِدارَ الزمنِ

وَ صارتْ مَساحةُ عَینیکِ

مِثلَ مَساحةِ هذا الوطنِ ..

أ لاحَظتِ هذا التَّحَوُّلَ فی لَونِ عَینیکِ

حینَ إستَمَعنا معاً لِِبَیانِ العُبورِ؟

أ لاحَظتِ کَیفَ إحتَضَنتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ عَصرتُکِ مِثلَ المَجانینَ

کیفَ رَفعتُکِ ثُمَّ رَمیتُکِ

هَلِ الحَربُ تُنقِذُنا بَعدَ طولِ الضّیاعِ؟

وَ تُضرمُ اشواقَنا الغافیةَ

فَتَجعَلُنی بَدَویَّ الطِّباعِ

وَ تَجعَلُکِ إمرأةً ثانیةً

أ لاحَظتِ کیفَ تَغَیّرَ تاریخُ عَینیکِ فی لحظاتٍ قلیلةٍ

فَأصبحتِ سَیفاً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ شعباً بِشَکلِ إمرأةٍ

وَ أصبحتِ کُلَّ التُّراثِ 

وَ  کُلَّ القبیلةِ

أُحِبُّکِ تحتَ الغُبارِ وَ تحتَ الدِّمارِ وَ تحتَ الخَرائِبِ

أُحِبُّکِ اکثرَ مِن أیِّ یومٍ مَضی

لِأنَّکِ أصبَحتِ حُبّی المُحارِب

**********************************

آیا چیزی درخاطرت هست؟

آیا به خاطر می آوری که در زمان جنگ

عشق بین من و تو هر روز شکلی تازه می گرفت

و وارد مرحله ای  تازه  می شد؟

و تو از روزهای گذشته زیباتر می شدی؟

و من بیشتر از روزهای گذشته دوستت می داشتم؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه دیوار زمان را می شکافتیم 

و  مساحت چشمانت مثل مساحت این سرزمین می شد؟

آیا به خاطر می آوری دگرگونی رنگ چشمانت را

 آنگاه که با هم صدای "عبور کنید" را می شنیدیم؟

و آیا به خاطرداری که چگونه دیوانه وار تو را به آغوش می کشیدم

و  چگونه دیوانه وار می فشردمت

و بلندت می کردم و پرتت می کردم؟

آیا جنگ پس از اینهمه ویرانی و تباهی  ما را نجات خواهد داد؟

و آرزوهای خفته ی ما را دگرباره بیدار خواهد کرد؟

و یا از من انسانی بدوی خواهد ساخت 

و از تو زنی دیگر؟

آیا به خاطر می آوری که چگونه در چند لحظه ی کوتاه

 تاریخ چشمانت دگرگون شد؟

و تو تبدیل به شمشیری شدی در هیأت یک زن

و ملتی شدی در هیأت یک زن

و تمامی میراث

و تمامی قبایل...

من با تمام این گرد و غبارها 

و ویرانی ها و کشتارها دوستت دارم...

 بیشتر از  روزهای گذشته دوستت دارم

چون تو عشق جنگجوی منی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"




* عنوان پست از فرامرز عرب عامری

* مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده باشد/ ترانه هایی را که به یاد چشم های زنی می خواندی/ گوش می دادم/ و هر وقت دلم می گرفت/ دستی که پتو را از صورتم کنار می زد/ دست تو بود/ مرد بودم کاش/ سربازی که در جنگ های صلیبی با تو اسیر شده ام/"رویا شاه حسین زاده"

* نیستی/ که ببینی چه دروغ های شاخداری که نمی گویم/ برای خودم هفت خطی شده ام/ هر کسی سراغت را می گیرد/ می گویم برمی گردد/ تازه لبخند هم می زنم/ "مسیح مسیحا"

* عشق همین است/همین که تو چاقویی هستی/ که من دائما در زخم هایم پیچ و تابش می دهم/ "فرانتس کافکا"

* آبان هوایش غرق دلتنگی ست/ عطر تو را در مشت خود دارد/ فهمیده خیلی دوستت دارم/ هی پشت هم با عشق می باردآبان از اول هم مُردد بود/ عطر تو را جاری کند یا نه/ می خواست لبریزت شوم اما/اینگونه باران گرد و ‌رسوا.. نه/ او دیده بود از اولِ پایی‍ـز/ هرشب به یادت شعر می خوانم/ فهمیده‌ بودم زیرِ این باران/ تو می روی من خیس می مانم .../ آبان شدم در اوجِ بی مهری/ ابری شدم اما نمی بارم/ بعد از تو این پاییزِ لا کردار/ گفته هوای بدتری دارم .../ آنقدر از عشقت نوشتم که/ ما دسته جمعی ‌عاشقت هستیم/ دروازه ی این شهرِ عاشق را/ جز تـو به روی هر کسی بستیم .../ باران امشب بهتر از قبل است/ جوری که فکـرش را ‌نمی کردی ../ آبان خبرهای خوشی دارد/ شاید به پای قِصّه ‌برگردی .../ " مریم قهرمانلو"

* جا می خورَد از تُردی ساق تو پرنده/ ایمان منی سست و ظریف و شکننده/ هم چون کف امواج «خزر» چشم گریزی/ هم مثل شکوه «سبلان» خیره کننده/ می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست/ بر خوان لبان تو مربای کُشنده/ چون رشته ی ابریشم قالیچه ی شرقی ست/ بر پوست شفاف تو رگ های خزنده/ غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی/ چشم چه کسی دیده گلِ میوه دهنده؟!/ لب های تو اندوخته ی آب حیات است/ اسراف نکن این همه در مصرف خنده/ ای قصه ی موعود هزار و یکمین شب/ مشتاق تو هستند هزاران شنونده/ افسوس که چون اشک توان گذرم نیست/ از گونه ی سرخ تو پلِ گریه و خنده/ عشق تو قماری ست که بازنده ندارد/ ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده/ "غلامرضا طریقی"

* شازده کوچولو پرسید: دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟ روباه جواب داد: کدوم یکی برای پرنده مهم تره؟ بال چپ یا بال راست؟/ "دیالوگ فیلم شازده کوچولو"

* بی گلِ رویِ تو ذراتِ جهان در خوابند/ رُخ برافروز و جهان را به سر کار بیار/" صائب تبریزی"

* چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟/ "پروانه حسینی"

* تو گفتی:« من به غیر از دیگرانم/ چُنینم در وفاداری، چنانم. »/ تو غیر از دیگران بودی که امروز/ نه می‌دانی، نه می‌پرسی نشانم!/"فریدون مشیری"

* تو تنها سببی هستی که به خاطر آن/ روزهای بیشتر/ شب های بیشتر/  و سهم بیشتری از زندگی می خواهم/ تو به من اطمینان می دهی که فردایی وجود دارد/ "جبران خلیل جبران"

* زن ها تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه! میگن مو همه چیزه. تا حالا بینیت رو توی خرمن موهای یک زن فرو بردی؟ دوست داری تا ابد بخوابی!/ "بوی خوش زن/ "ابراهیم حامدی"

* زمان است/چه آهسته برای آنان که منتظرند/ چه تند برای آنان که می ترسند/ چه دراز برای آنان که سوگوارند/ چه کوتاه برای آنان که شادمانند/ اما برای آنان که عاشقند زمان نیست/" هنری وندایک"

* هرچه انسان تر باشیم زخم ها عمیق تر خواهند بود/ هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت/ بیشتر فراق خواهیم کشید/ و تنهایی بیشتر خواهد شد/ "اوریانا فالاچی"

* من زخم های بی نظیری به تن دارم/ اما تو مهربان ترینشان بودی/ عمیق ترینشان/ عزیزترینشان/بعد از تو آدم‌ها/ تنها خراش‌های کوچکی بودند بر پوستم/ که هیچ‌کدام‌شان/ به‌ پای تو نرسیدند/ به قلبم نرسیدند/ بعد از تو آدم‌ها/ تنها خراش‌های کوچکی بودند/ که تو را از یادم ببرند، اما نبردند/ تو بعد از هر زخم تازه‌ای دوباره باز می‌گردی/ و هربار/ عزیزتر از پیش/ هربار عمیق‌تر.../ "رویا شاه حسین زاده"

* یارای گریه نیست به آهی بسنده کن/  آری، به آهِ گاه به گاهی بسنده کن.../ دردِ دلِ تو را چه کسی گوش می‌کند؟/ ای در جهان غریب! به چاهی بسنده کن/ دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد/ از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن.../ سرمستیِ صواب اگر کارساز نیست/ گاهی به آه بعدِ گناهی بسنده کن/ اهل نظر، نگاه به دنیا نمی‌کنند/ تنها به یادِ چشمِ سیاهی بسنده کن.../"سجاد سامانی"

* "چیزی نیست" عبارتی ست که آن را می گوییم وقتی که درونمان لبریز از همه چیز است/"محمود درویش"

* همیشه کسانی هستند/ که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم / بدترین اتفاق شاید همین باشد/ "ایلهان برک"

* سرآشپز: حواست به کار نیست، تو عاشقی یه عاشق غمگین! سابرینا: از کجا معلومه؟ سرآشپز: یه خانمِ عاشقِ شاد غذا رو می سوزونه، یه عاشقِ غمگین یادش میره زیر اجاقو روشن کنه.../ "دیالوگ فیلم سابرینا"

* مرا به یاد خیابانی بینداز/ پُر از پاییز/ و مردی که دست هایم را به مِهر می گرفت/"نیکی فیروزکوهی"

* من / چگونه می توانم تو را دوست نداشته باشم/ وقتی میان جمله هایم/ حتی فدای دکمه های پیراهنت می شوم/"محیا طاهرنژاد"

* ما دو پیراهن بودیم بر یک بند/ یکی را باد بُرد/ دیگری را باران هر روز خیس می کند/"رویا شاه حسین زاده"

* خنده از لطفت حکایت می کند/ ناله از قهرت شکایت می کند/ این دو پیغام مخالف در جهان/ از یکی دلبر روایت می کند/ "مولانا"

* عشق را روز قیامت آتش و دودی بُوَد/ نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم/"مولانا"

* نگران نباش شیرین ترینم/ تو در شعر من و کلمات من هم هستی/ تو ممکن است با گذشت سال ها مُسِن شوی/ اما در صفحه هایی که نوشته ام/ همیشه جوان خواهی ماند/ "نزار قبانی"

* سپیده/ دارد از موهایم سَر می‌زند/ می‌بینی؟/ فقط گیسوانم از پسِ تاریکی بر آمدند!/ "نسترن وثوقی"

* چند تار موی سفید بین موهایم پیدا کردم چند سالی هست که همانجا هستند فقط تعدادشان بیشتر شده دقیقا در قسمت شقیقه ها. چند باری رنگشان کردم به رنگ طبیعی موهای مشکی خودم. تیرگی موهایم را دوست دارم. چند وقتی هست احساس می کنم باید اجازه بدهم طبیعت سیر خودش را طی کند همچنین گذر عمر، باید اجازه بدهم موهای سفیدم خودشان را نشان بدهند. جایی خواندم که  بهترین رنگ برای خانم های بالای سی و پنج سال رنگ بلوند است که می تواند موهای سفیدشان را خوب بپوشاند. من از بلوند متنفرم، حتی تصور چهره ی خودم با موهای بلوند حالم را بد می کند حتی اگر خیلی هم به من بیاید. هی خودم را گول می زنم که من که بالای سی و پنج سال نیستم تازه موهای من که هنوز آنقدر سفید نشده که مجبور به بلوند کردن شوم. 

* من از پیر شدن می ترسم...

* باز هم بگویم؟

"من از تمام جهانی که غرق اندوه است/ به شانه های تو تکیه زدم که چون کوه است"

عِندَما کُنتُ طفلةً..

کُنتُ أتَصَوَّرُ أنَّ الشجرةَ هِی أعلى مکانٍ فی العالمِ...

 وَ عِندَما أصبحتُ امرأةً 

وَ تسلقتُ عَلى کتفیکَ

 عرفتُ أنَّکَ أکثر ارتفاعاً مِن کلِّ الشجرِ...

 وَ أنَّ النَّومَ بینَ ذِراعیکَ... لذیذٌ ...

 لذیذٌ کَالنَّومِ تحتَ ضَوءِ القَمرِ...

*********************************

وقتی کودک بودم

گمان می کردم که درخت مرتفع ترین جای دنیاست...

و هنگامی که زن شدم 

و بر شانه های تو صعود کردم 

فهمیدم که تو از همه ی درختان بلندتری...

و خوابیدن بین بازوانت لذت بخش است

 لذت بخش به مانند خوابیدن زیر نور ماه...

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهتا پناه

* مرا توی بازوهایت/ توی بغلت جا بده/ مرا زیر پاهایت/ روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای جا بده/ "از نامه های شاملو برای آیدا"

* نقطه ی امن جهان/ شیبِ کمِ شانه ی توست/ "میثم بشیری"

آورده است چشم سیاهت یقین به من/ هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من/ من ناگزیر سوختنم  چون که زل زده ست/ خورشید تیزچشم تو با ذره بین به من/ ای قبله گاه ناز ! نمازت دراز باد !/ سجاده ات شدم که بسایی جبین به من/ بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم/ نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من/ یاران راستین مرا می دهد نشان/ این مارهای سرزده از آستین به من/ تا دست من به حلقه ی زلفت مُزّین است/ انگار داده است سلیمان نگین به من/ محدوده ی قلمرو من چینِ  زلف توست/ از عرش تا به فرش رسیده ست این به من/ جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من .../"علیرضا بدیع"

با یاد شانه های تو سر آفریده است/ ایزد چه قدر شانه به سر آفریده است/ معجون سرنوشت مرا با سرشت تو/ بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است/ پای مرا برای دویدن به سوی تو/ پای تو را برای سفر آفریده است/ لبخند را به روی لبانت چه پایدار/ اخم تو را چه زودگذر آفریده است/ هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست/ خوب آفریده است ـ اگر آفریده است ـ/ تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه/ آیینه را بدون نظر آفریده است/ چون قید ریشه مانع پرواز می شود/ پروانه را بدون پدر آفریده است/ می خواست کوره در دل انسان بنا کند/ مقدور چون نبود، جگر آفریده است/ غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست/ باری که روی شانه ی هر آفریده است/"غلامرضا طریقی"

* چندین سال دیگر/ من بوسه می زنم/ به دست های چروک شده ات/ به چین روی پیشانی و کنار چشمت/ به سپیدی کنار شقیقه هایت/ به این دست لرزان/ من متعهدم/ به این تصویری که از تو ساخته ام/ نمی دانی!/ آخ تو نمی دانی عزیز جانم!/ چندین سال دیگر/ اینجا/ میان سینه ام/ تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی/ "سیده فاطمه حسینیان"

* همه اسم اند و تو جسمی/ همه جسم اند و تو جانی/ "سعدی"

* کاش کس دیگری بودم/ کمی نزدیک تر به تو/ مثلا برادرت/ که وقتی در سفری/ کلید خانه ات را دارد و به گلدان هایت آب می دهد/ "جلال حاجی زاده"

* چراغ ها را خاموش کردم/ زنگ زدم و یک راست رفتم سر اصل مطلب/ و با صدای بلند گفتم :دوستت دارم/ بعد قطع کردم و چراغ ها را روشن کردم/ چای دم کردم/ و به اینکه در تاریکی چقدر راحت می شود اعتراف کرد فکر کردم/ چراغ ها را خاموش کن و به من زنگ بزن/ "مهدی صادقی"

* خاورمیانه را آفرید از روی چشم های شرقی ات/ پرآشوب/رنجور/ خسته/ زیبا/ "عباس معروفی"

* کاش می شد دیدار اول را مومیایی کرد/ تا که عشق/ هرگز نمیرد/"مجید وادی"

* حتی ممکن است این شالگردن خوب از آب درنیاید/ و تو را گرم نکند/ اما هر رجی که ناشیانه می بافم/ قلب مرا گرم می کند/ و زندگی مان را/ من این صحنه را از بچگی دوست داشته ام/ زنی که در پاییز برای مردی در زمستان شالگردن می بافد/ "رویا شاه حسین زاده"

* ﺗﻤﺎﻡِ ﺯﻧﺎﻥِ ﺩﻧﯿﺎ/ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ/ ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽﺑﺎﻓﻨﺪ/ ﺟﺰ ﻣﻦ/ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ/ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺑﺎﻓﻢ .../"ﻧﺴﺘﺮﻥ ﻭﺛﻮﻗﯽ"

در وجود من/ هزاران زن زندگی می کند/ یکی شعر می گوید/ یکی روزنامه می خواند/ یکی غذا می پزد/ یکی موهایش را می بافد/ یکی دموکرات است/ آن دیگری دیکتاتور/ اما/ زنی هست که دیگر به آینه نگاه نمی کند/ او بازمانده ی هجوم ندیدن هاست.../"بهارک آقابیگلویی"

* از وقتی یادم نیست دوستت داشته ام/ حتی قبل تر از وقتی که یادت نیست/ "کامران رسول زاده"

* بنای دوست داشتن کسی را گذاشتن/ کار بزرگی ست/ باید نیرو، کنجکاوی و نابینایی داشت/ "ژان پل سارتر"

* و آبان اردیبهشتی ست روی گل های پیراهنت/"حمیدرضا عبدالهی"

* از رویای مهر به غربت آبان کوچ کرده ام/ بی آنکه بالی به سویت گشوده باشم/بی آنکه در هوایت پر زده باشم/" نسترن وثوقی"

* گیرم ایندفعه که برگشت بمانَد نرود/ گیرم از رفتن یکباره پشیمان باشد/ می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود/ شهر هم  غرق هم آغوشی باران باشد/  فرض کن حسرت پاییز تو را درک کند/ روز برگشتن او اول آبان باشد/ "امید صباغ نو"

* رفتی پس از تو لذت باران تمام شد/ یک قِصّه رو نکرده به پایان تمام شد/ با یک زبان ساده بگویم تو فکر کن/ پاییز آن اوایل آبان تمام شد/آغوش گرم تو در روزهای وصل/ زیر نگاه سرد زمستان تمام شد/هی زنگ پشت زنگ و پیام از پیِ پیام/ دلشوره های تلخ خیابان تمام شد/از من نپرس دیگر از این غم که ماجرا/ برعکس من برای تو آسان تمام شد/ بدنام شد اگرچه زلیخا و رنج دید/ دنیا به کامِ یوسف کنعان تمام شد/حالم شده شبیه زغالی که رو سیاه/ در کوره خسته ماند و زمستان تمام شد/"مریم صفری"

ای عشق! آیه آیه ی قرآن به نامِ تو/ آغازِ آفرینشِ انسان به نامِ تو/ حالِ خرابِ حضرتِ پاییز، مالِ من/ شأنِ نزولِ سوره ی باران به نامِ تو/ گاهی بهار و گاه خزان، فصلِ شاعری ست/ این را بزن به نامِ دلم، آن به نامِ تو/ تنها نه من به « مهرِ » تو، « آذر » به جان شدم/ دلتنگیِ دقایقِ « آبان » به نامِ تو/ ای کاش لایقت بشود بیت بیتِ شعر!/ محبوبِ من! تمامیِ دیوان به نامِ تو.../"غلامرضا رنجبر"

* شرفِ هر عاشقی به قدر معشوق اوست/ معشوقِ هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهرتر/ عاشقِ او عزیزتر/" فیه ما فیه/ مولانا"

* گاهی از خود بپرسید که اگر خود را ملاقات می کردید از خودتان خوشتان می آمد؟ صادقانه به این سؤال جواب دهید خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید!/"تونی رابینز"

من خیلی به حرف تونی رابینز فکر کردم ولی واقعا نمی دانم که اگر با خودم مواجه می شدم از خودم خوشم می آمد یا نه! ولی این را خوب می دانم که اگر یک بچه مثل خودم داشته باشم حتما می فرستمش به پرورشگاه  :-)