"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

" با وفا خواندمت از عمد که تغییر کنی/ گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن"

أ ماتری ألیومَ ماأحلی شمائلهُ

صَحوٌ وَ غیمٌ و إبراقٌ و إرعادٌ

کَأنَّهُ أنتِ یا من لا نظیرَ لهُ

وَعدٌ و خُلفٌ و قریبٌ و إبعادٌ

**********************

امروز را نمی بینی که چه صفات زیبایی دارد

صاف و ابری است رعد و برقی دارد

درست مانند تو ، تویی که نظیر نداری

در وعده دادن، در بی وفایی، در وصل و  در هجران

"علی بن جهم ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از کاظم بهمنی

* باوفا یارا جفا آموختی/ این جفا را از کجا آموختی؟/"مولانا"

* شد از جفای تو مُلکِ دلم خراب و هنوز/ در این غمم که از این هم خرابتر نکنی/ جفا که با من دل خسته می کنی سهل است/ غرض وفاست که با مردمِ دگر نکنی/"هلالی جغتایی"

* بسیار خلاف عهد کردی/ آخر به غلط یکی وفا کن/"سعدی"

* با آنکه چو عمر بی وفایی/ دارم همه عمر آرزویت/"عذاری"

* من بنده ی آن کسم که بی ماش خوش است/ جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است/ گویند وفای او چه لذّت دارد/ ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است/"مولانا"

* اگر جایی غلط تایپی دیدید بعدا اصلاح می کنم...

* همین...

"سال وصال با او یک روز بود گویی/ و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی"

الزمنُ بَطیءٌ جِدّاً لِمَن یَنتظِرُ

سریعٌ جِدّاً لِمَن یَخشی

طویلٌ جِدّاً لِمَن یَتَألَّمُ

قصیرٌ جِدّاً لِمَن یَحتَفِلٌ

لکنَّهُ الأبدیَّةُ لِمَن یُحِبُّ

*************************

زمان برای فرد منتظر کُند

برای هراسان سریع

برای دردمند طولانی

برای  شاد کوتاه می گذرد

ولی برای آنکه عاشق است به سان ابدیّت است

"شکسپیر ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعدی

* این را هم بخوانید:

فی وصلِها عامٌ لَدَیَّ کَلَحظَةٍ

وَ ساعةُ هِجرانٍ عَلیَّ کَعامٍ

*********************

سال در وصالش به لحظه می مانَد

و ساعت در هجرانش به سال..

"ابن فارض ترجمه ی خودم"

* با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم/ حکم آنچه تو فرمایی من بنده ی فرمانم/"سعدی"

* کشان کشان به بهشتم بَرَند و من نروم/ که دل نمی کشد ای دوست جز به سوی توأم/"منصور حلّاج"

* از ستم روزگار پناه بر شعر/ از جورِ یار پناه بر شعر/ از ظلم آشکار پناه بر شعر/"عباس کیارستمی"

* عشق بینایی را تار می کند امّا وقتی فرونشست، همه چیز را از هر زمان دیگری شفاف تر می بینی. درست مثل موجی که عقب نشسته باشد هرچه در آن پرت یا غرق شده نمایان می شود/"مارگارت اتوود"

* عشق از دست رفته هنوز هم عشق نامیده می شود، فقط کمی شکلش عوض می شود و رنگ سابق را ندارد. نمی توانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی. نمی توانی او را دور زمین رقص بگردانی. ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود، حسِّ دیگری قوی می شود. حسّی به نام خاطره! خاطره شریک تو می شود. آن را می پروانی. آن را می گیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود امّا عشق نه.../"کتاب مردی به نام اُوِه /فردریک بکمن"

* در عزاداری او رسمِ چهل روز کم است/ یادِ چشمش همه ی عمر سیه پوشم کرد/"کاظم بهمنی" 

* و آنچنان دوستت دارم که نمی دانم کدام یک از ما غایب است/"پل الوار"

* جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند. در راه حلوایی یافتند. گفتند بی گاه است. فردا بخوریم و این اندک است. آنکس خورَد که خواب نیکوتر دیده باشد. غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نیمه شب برخاست و جمله حلوا را بخورد. بامداد عیسوی گفت: دیشب عیسی فرود آمد و مرا برکشید به آسمان. جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت بُرد. مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت: ای بیچاره یکی را عیسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت. تو محروم بیچاره برخیز و این حلوا را بخور. آنکه من برخاستم و حلوا را خوردم. گفتند: واللّه خواب آن بود که تو دیدی، آنِ ما همه خیال بود و باطل/"مثنوی معنوی مولانا"  عجب ناقلایی بودا :-)

* بی زحمت تو با تو وصالی ست مرا/ فارغ ز تو با تو حسب حالی ست مرا/ در پیش خیال تو خیال است تنم/ پیوند خیال با خیالی ست مرا/"خاقانی"

* هلمر: هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبروی خودش را فدای عشق کند! نورا: این کاری ست که صدها و هزارها زن کرده اند/" کتاب خانه ی عروسک/ هنریک ایبسن"

* تمکین و قرار من که دارد در عشق/ مستی و خمار من که دارد در عشق/ من در طلب آب و نگارم چون باد/ کار من و بار من که دارد در عشق/"مولانا"

* من عاشقِ عشق و عشق هم عاشقِ من/ تن، عاشقِ جان آمد و جان، عاشقِ تن/"مولانا"

* میثم بشیری می گوید: بی هوا اوّل صبح سخت هوایت کردم :-)

* فعلا فقط همین...

"بیروت/ در آتش می سوزد/ و من / دوستت دارم"

عِندَما کانَت بَیروتُ تَحتَرِقُ 

وَ کانَ کلُّ واحدٍ یُفَکِّرُ فی إنقاذِ ما تَبقی لَهُ مِن ثروةٍ شخصیٍّ

تَذَکَّرتُ فجأةً

أنَّکِ لاتزالینَ حبیبتی

وَ أنّکِ ثروتی الکُبری الّتی لم أصرَح عَنها 

وَ أنّنی مُضطرٌّ  

وَ لَو کَلَّفَنی ذلک حیاتی

لِإنقاذِ تُراثِنا المشترکِ و مُمتَلِکاتنا العاطفیةِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی نائمةً أو صاحیةً

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی عاریةً أو نصفَ عاریةٍ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن أعرِفَ مَن یُشارِکُکِ الفراشَ

هذه کُلُّها اشیاءُ هامشیةٌ

امّا القضیّةُ الکُبری فَهِیَ إکتشافی

 أنّنی لاأزالُ أحِبُّکِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی مَن تحبّینَ الآنَ 

وَ بِماذا تُفکّرینَ

فَهذه امرٌ تَتَکلّمُ عَنها فیما بَعدُ

فالقضّیةُ المَصیریَّةُ الآن

هِیَ أنّنی أحِبّکِ 

وَ أعتَبِرُ نَفسی مَسؤولاً عَن حِمایةِ أجملِ بَنَفسَجَتَینِ فِی العالمِ

انتِ... وَ بَیروت...

لا تُؤاخِذینی 

إذا إقتَحَمتُ بابَ غرفتِکِ دونَ موعِدٍ سابقٍ

ضَعی أیَّةَ خِرقَةٍ تُصادفینَها عَلی جَسَدِکِ

وَ لا تَسألینی لماذا؟

إنَّ بَیروتَ تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

إنَّ بَیروتَنا تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

وَ أنا عَلی رغمِ کُلِّ حِماقاتِکِ وَ کلِّ إساءاتِکِ الماضیةِ

لاازالُ اُحِبُّکِ...

******************************

وقتی بیروت در آتش می سوخت

و هر کس به فکر این بود که باقی مانده ی ثروت شخصی اش را نجات دهد

ناگهان به یاد آوردم 

که تو هنوز معشوقه ی منی

و تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز آشکارش نکرده ام

و من ناچارم 

اگر زندگی چاره ای برایم بگذارد

میراث مشترکمان و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم

برایم مهم نبود خواب باشی …یا بیدار…

برایم مهم نبود برهنه باشی ….یا نیمه برهنه…

برایم مهم نبود بدانم چه کسی هم بستر توست

همه ی این ها مسائل حاشیه ای ست 

امّا مسئله ی سرنوشت ساز این کشف من است

که  همیشه دوستت داشته ام...

برایم مهم نبود اکنون چه کسی را دوست داری 

و به چه می اندیشی

درباره ی اینها بعداً حرف می زنیم 

مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است

 که من تو را دوست دارم

و خودم را مسؤول حمایت از زیباترین بنفشه های جهان می دانم

تو … و  بیروت ...

مرا سرزنش نکن

اگر سرزده وارد اتاقت شدم

هر لباسی دم دستت بود بر تنت بینداز

و از من نپرس چرا ؟

بیروت، آن بیرون می سوزد

بیروت ما، آن بیرون می سوزد

و من  علی رغم همه ی نادانی ها و همه ی بدی های سابقت

هنوز دوستت دارم...

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* بلقیس رفته بودی انار بگیری/ دانه هایت برگشت/ آن ها بیروت را رها کردند و غزالی را کشتند/ چشم هایت که بسته شد دریا استعفا داد/ بلقیس کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند / فهمیدم که با رنگین کمان زندگی می کردم.../ "نزار قبّانی"

* حادثه ی اخیر انفجار بیروت مرا به یاد حادثه ی بمب گذاری سفارت عراق در بیروت انداخت که منجر به کشته شدن بلقیس _ همسر نزار قبّانی _ شد...تصویر هم متعلّق به نزار و بلقیس است...

* این عشق کمال است و کمال است و کمال / وین نفس خیال است و خیال است و خیال/ این عشق جلال است و جلال است و جلال/ امروز وصال است و وصال است و وصال/"مولانای دوست داشتنی تر"  :-)

* نیست... ندارد...

"از زلزله و عشق خبر کس ندهد/ آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای"

فَسَاَلَتهُ بِنَبرَةٍ حائِرَةٍ: هَل یأتی الحُبُّ فَجأَةً؟

فَأجابَ واثِقاً: هُوَ لایأتی إلّا فَجأةً

وَ أجملُ ما فِی الحُبِّ المُفاجَأةُ المُدهِشَةُ..

****************************

با لحنی حیرت زده از او پرسید: آیا عشق ناگهانی می آید؟

با اطمینان جواب داد: فقط به صورت ناگهانی می آید

و زیباترین چیز در عشق، غافلگیری شگفت آور آن است...

"یوسف زیدان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از شفیعی کدکنی

عقل، درسِ حَذَر از عشق به دل ها می داد/ زیر لب گفت دلم: خسته نباشی استاد!/"سعید سلیمان پور"

* باز مستی و بیدارخوابی ست/ باز هم رنگ خونم شرابی ست/ هر که از ما سراغی بگیرد/ نام آبادی ما خرابی ست/ زَمهریری ست دنیا که در آن/ عشق یک فرصت آفتابی ست/"حسین منزوی"

* تلخی عشق از تظاهرهای شیرین بهتر است/ سیلی مادر کجا و بوسه ی نامادری!/"زهرا بسی خاسته"

* و من/ این دستانم را هر کجا گذاشتم/ زیبا نشد/ گفتم همان بهتر که در آغوش تو باشد/"تورگوت اویار"

* یک رفیقی چند روز پیش یک حرف قشنگی زد گفت: "خیال آدم راحته زیر سایه ی فلانی همه چیز آرومه" زیر سایه ی فلانیتان آرام باشید!

* پروفسور آنه ماری شیمل آلمانی، مولوی شناس معروف می گوید: اگر از من سؤال شود که کدام بیت از ابیات مولانا هست که طی 50 سال اخیر در عمق عمیق ترین غم هایی که احساس می کردم بارها به من تسلّی خاطر داده است؟ این بیت را می خوانم: اگر بر تو بندد همه ره ها و گُذَرها/ رهِ پنهان بنماید که کَس آن راه نداند...

* در جوابِ دخترم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟/ زیرا سال‌هایِ جنگ بود و من نیازمندِ عشق بودم/ برای چشیدنِ طعمِ آرامش/ زیرا بالای سی سال داشتم و می ‌ترسیدم از پژمردن/ پیش از شکفتن و غنچه دادن/ زیرا طلاق واژه‌ای‌ است/ تنها برای مرد و زن/ نه برایِ مادر و فرزند/ زیرا تو هرگز نمی‌ توانی بگویی مادرِ سابقِ من/ حتّی وقتی جنازه‌ام را تشییع می‌کنی/ و هیچ‌چیز، هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند/ میانِ مادر و فرزند جدایی افکند/ نفرت یا حتّی مرگ/ و تو بیزاری از من/ زیرا تو را به دنیا آورده‌ام/ تنها به‌ خاطرِ ترسم از تنها ماندن/ و هرگز مرا نخواهی بخشید/ تا زمانی که خود فرزندی به ‌دنیا آوری/ ناتوان از تابِ آوردنِ خاکسترِ سوزانِ رؤیاها و آرزوهایِ دور و درازت!/"فریده حسن‌زاده "

* غمگین نباش فرزندم، من هیچ‌گاه ترا به دنیا نخواهم آورد/ حتّی اگر از تنهایی بمیرم/حاضر نیستم رنجِ زنده ماندن را تحمّل کنی/ می‌بینی چقدر دوستت دارم؟/"نسترن وثوقی"

* من چگونه به این جماعتی که از من بچّه می خواهند و خیلی جدّی دو ساعت و نیم راجع به مزایای بچّه دار شدن با من صحبت می کنند و در نهایت من خیلی نامحسوس صحنه را ترک می کنم تا ادامه ندهند، حالی کنم که دلیل قانع کننده ای برای بچّه دار شدن ندارم؟ چگونه برایشان توضیح دهم که اگر روزی پسر یا دخترم از من پرسید برای چه مرا به دنیا آوردی ؟ نمی خواهم در جوابش بگویم به خاطر ترس از تنهایی... جدای از همه ی اینها من برای آن لحظه ای که بچّه ام از مدرسه می آید و کلّی تمرین ریاضی دارد و می خواهد از من بپرسد و قرار است بفهمد که مادرش -علی رغم تمام مطالعاتی که دارد- هیچی از ریاضی حالی اش نیست اصلا آمادگی ندارم... :-)

* عقل، تا تدبیر اندیشه کند/ رفته باشد عشق تا هفتم سما/"مولانا"

* همین

"رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد/ ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم"

البقاءُ مَعَ شَخصٍ تُحِبُّهُ و أنتَ تَعلَمُ أنَّکَ سَتُفارِقُهُ
کَاللَعِبِ تَحتَ المَطرِ 
مُمَتِّعٌ لکنَّکَ تَعلَمُ أنَّکَ سَتمرضُ لاحِقاً
**********************************
بودن با کسی که دوستش داری در حالیکه می دانی از او جدا خواهی شد
به بازی کردن زیر باران می ماند
لذّت بخش است ولی می دانی که بعداً مریض خواهی شد...
"غسّان کنفانی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از میرنجات اصفهانی

* تکلیف عشقتان را از همان ابتدا روشن کنید. افتادن از طبقه ی اوّل زخمیتان می کند ولی سقوط از طبقه ی دوازدهم شما را خواهد کُشت/"فرزانه صدهزاری"

* هنوز زنده ام از عشق و هفت جان دارم/ که می شود بروم هفت بار قربانت/"امیرحسین الهیاری"

خویش فَربِه می‌نماییم از پی قربان عید/ کان قصّاب عاشقان بس خوب و زیبا می کُشد/"مولانا" (فَربِه یعنی چاق)

* ذبح منا کنیم ما تا ببریم از او لقا/ نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی/"فیض کاشانی"

* در منای قُرب یاران، جان اگر قربان کنند/ جز به تیغِ مِهر او در پیش او بِسمِل مباش/"سنایی غزنوی"(بِسِمل در اینجا یعنی قربانی)

* من آن پرنده را که در سر من می خوانَد و مدام می گوید که دوستم داری/ و مدام می گوید که دوستت دارم/ من آن پرنده ی پُرگوی پُرملال را صبحِ فردا خواهم کُشت/"ژاک پره وه"

* عشق شیری ست قوی پنجه و می گوید فاش/ هرکه از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما/"ادیب نیشابوری"

* از قدوم آن مسیحادم نویدِ جان به تن/ می رسد امّا به این بیمار کی خواهد رسید؟/"محتشم کاشانی"

* عشق راز است ولی فرصت ابراز گذاشت/ آنکه در بست ولی پنجره را باز گذاشت/" یاسر قنبرلو"

* مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی/ چه نسبت است؟ بگویید قاتل و مقتول/"سعدی"

* ابرهایی که در این عکس اند تا حالا باید جایی باریده باشند/ بی گمان گل های زیادی را رویانده اند/ یکی از آن گل ها را کسی برای معشوقه اش برده است/ و معشوقه باید لبخندی زده باشد از شادی/ بی آنکه بداند ما در این عکس چقدر غمگین بوده ایم/"رؤیا شاه حسین زاده"

* بابالنگ دراز عزیزم! از تو آموختم زندگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم. زندگی قلب هایی است که جذب می کنیم/"جین وبستر"

* همچون دالانی بلند تنها بودم/ پرندگان از من رفته بودند/ شب با هجوم  بی مروّتش سخت تسخیرم کرده بود/ خواستم زنده بمانم/ و فکر کردن به تو تنها سلاحم بود/ تنها کمانم/ تنها سنگم/"پابلو نرودا"

اگر عظمت فرد دیگری را تحسین می ‌کنید، آنچه می ‌بینید عظمت خودتان است. اگر شما این عظمت و خصلت را نداشتید نمی توانستید این ویژگی را در دیگری تشخیص دهید و جذب آن شوید../" کتاب نیمه ی تاریک وجود اثر دِبی فورد"( یادم هست اولین باری که این کتاب را خواندم سال 91 یا 92 بود. هنگام خواندنش یک یأس فلسفی بر من غالب شد، و دچار یک نوع دگردیسی شدم از اینکه چقدر خودم را نمی شناسم، چقدر با خودم غریبه ام و چقدر به خودم ظلم کرده ام. نامزد که بودم شب ها قبل خواب چند صفحه ای از این کتاب را برای همسرم می خواندم او هم با دقّت گوش می کرد. تقریبا آخرای کتاب بود یک روز که در کشوی کنار تخت همسرم دنبال دوربین عکاسی اش بودم همین کتاب را پیدا کردم، از روی کنجکاوی بازش کردم و دیدم داخل کتاب خیلی جاها یادداشت برداشته و بعضی سطور را بولد کرده. با یک دستم دوربین را برداشتم و با دست دیگرم کتابش را. رفتم و به او گفتم این کتاب توست یا مال پدرت؟ - پدر همسرم خیلی اهل مطالعه بود و یک کتابخانه ی بزرگ داشت، هنوز هم کتابخانه اش سر جایش هست و یکی از برنامه های من هم این است که در خانه ی جدیدم جایی را برای کتابخانه اش اختصاص دهم _ همسرم گفت کتاب من است. با تعجّب نگاهش کردم و گفتم پس چرا نگفتی این کتاب را خواندی؟ گفت اگر گفته بودم باز هم شب ها برایم می خواندی؟ :-)

*  این را هم بخوانید از کتاب شیطان و دوشیزه پریم اثر پائولو کوئیلو( هرچه بیشتر کتاب های پائولو کوئیلو را می خوانم بیشتر به او علاقه پیدا می کنم لعنتی دوست داشتنی) لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد او می بایست خیر و نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا ( که از یاران عیسی بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان یافت... جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت... تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود، اما داوینچی برای یهودا هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال، مسؤول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. داوینچی پس از مدتها جست و جو، جوان شکسته، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست تا او را به کلیسا آورند چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و در همان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد.. وقتی کار تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشم هایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من تابلو را قبلا دیده ام!!! داوینچی شگفت زده پرسید: کجا؟ جوان ژنده پوش گفت: سه سال پیش قبل از اینکه همه چیزم را از دست بدهم، موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر از رؤیایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره ی عیسی شوم!!

* خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، امّا بازگشت ها بدترند. حضور عینی انسان نمی تواند با سایه ی درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند/"مارگارت اتوود"

* مرا از هیبت روز قیامت چند ترسانی؟/ چو یار از یار دور افتد قیامت آن زمان باشد/"میلی مشهدی"

* باران که آمد بعد از آن خیرات می بارد/ خیر کسی را خواستی اوّل بگریانش/"اکبر لطیفیان"

* بهترین شیوه ی زندگی آن نیست که نقشه هایی بزرگ برای فردا بکشی.. آن است که وقتی آفتاب غروب می کند لذّت یک روز آرام را چشیده باشی/" دونالد بارتلمی"

* سعدی یک مصراعی دارد که می گوید: نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم... به نظرم خیلی زیباست که آدم فقیر نگاه کسی باشد...

* من شعر می شوم که بگردم به دور تو/"علیرضا آذر"

* اندرون با تو چنان اُنس گرفته ست مرا/ که ملالم ز همه خلق جهان می آید/"سعدی"

* فاصله ی ما تا مرگ گاهی فقط به اندازه ی یک نفر است/ این یک نفر را که بردارید فقط می ماند مرگ/"مارگریت یورسنار"

* می گویند همیشه از هر چیز کمی باقی می ماند/ در شیشه کمی قهوه/ در جعبه کمی نان/ و در انسان کمی درد/"تورگوت اویار"

* آدم را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار. چرا که بیشتر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند/"فیثاغورث"

* یک بار موقع خداحافظی یک نفر به جای تعارفات معمول و آرزوی موفقیت خیلی ساده گفت: غمت کم... و این قشنگ ترین جمله ای بود که شنیدم... :-)

* انسان یگانه موجودی ست که می داند تنهاست و یگانه موجودی ست که در پی یافتن دیگری ست/"اکتاویو پاز"

* تهدید کردن را هم از سعدی یاد بگیرید آنجا که گفته: دشنام همی دهی به سعدی؟؟/ من با دو لب تو کار دارم  :-)

* بر عشق گذشتم من، قربان تو گشتم من/ آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد/"مولانای دوست داشتنی"

* از صبح چند بار خواستم اینجا را به روز کنم و هر بار گوشی موبایلم زنگ خورد و مشغول صحبت شدم به مدت طولانی و نتوانستم به روز کنم خیلی چیزها بود که می خواستم بنویسم ولی فراموششان کردم اینبار آخر هم خودم نفهمیدم چی نوشتم. دفعه ی بعد با تمرکز بیشتری برایتان می نویسم :-)

* بالاخره نوشتم :-)