"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد/ مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را"


غریبٌ عَنِ الأوطانِ مُلقىً عُلى الثَّرى

أراعی نُجومَ اللیلِ سَهران باکیاً

عَشقتُکِ یا لیلى وَ أنتِ صغیرةٌ

وَ أنا ابنُ سبعٍ ما بَلَغتُ الثَّمانیَّ

یَقولون لیلى فِی العِراقِ مریضةٌ

أیا لیتَنی کُنتُ الطبیبَ المُداویَّ

وَ قالوا عنکِ سَمراءُ حبشیّةٌ

وَ لولا سوادُ المِسکِ ما أنباعَ غالیا

مَتى یَشتَفی مِنکِ الفُؤادُ المُعَذَّبُ؟

وَ سَهمُ المنایا مِن وِصالِکِ اقربُ

فَبُعدٌ وَ وَجدٌ وَ اشتیاقٌ وَ رَجفَةٌ

فَلا انتِ تَدنینی وَ لا انا أقربُ

کَعُصفورةٍ فی کفِّ طفلٍ یَزُمُّها

تَذوق حیاضَ المَوتِ وَ الطِّفلُ یَلعبُ

فَلا الطِّفلُ ذو عقلٍ یَرِقُّ لِما بِها

وَ لا الطَّیرُ ذو ریشٍ یَطیرُ فَیَذهَبُ

وَ لی الفُ وجهٍ عَرَفتُ طریقَهُ

ولکن دونَ قلبٍ الى أینَ أذهَبُ؟

فَلو کان لی قلبانِ لَعِشتُ بِواحدٍ

وَ افرَدتُ  قلباً فی هواکِ یُعَذِّبُ

******************************************

من از وطن جدا مانده ی برخاک افتاده‌ام

شب هنگام بی‌ خواب و گریان ستاره‌ ها را می‌ شمارم

لیلی ، تو کودکی بیش نبودی که من عاشقت شدم

و من خودم هم  هفت ساله بودم و هنوز هشت سالم نشده بود

می گویند که لیلی در عراق مریض شده است

ای کاش من پزشک معالج او می شدم

درباره ی تو می گویند  لیلی یک سیاه حبشی است

و اگر رنگ سیاه مشک نبود که مشک  اینهمه گرانبها نبود

دل دردمند من کی از عشقت شفا خواهد یافت؟

در حالیکه تیر مرگ از وصال تو به من نزدیک‌ تر است

دوری و وجد و دلتنگی و به خود لرزیدن

امّا نه تو نزد من می‌ آیی و نه من می‌ توانم به تو نزدیک شوم

حال من حال گنجشکی است که  در دستان کودکی بازیگوش اسیر شده است

که مرگ را مزه مزه می‌ کند، امّا کودک به بازی خویش مشغول است

نه کودک  آنقدر عاقل است که برایش دل بسوزاند

و نه گنجشک  پری برای پریدن دارد

هزار راه برای رفتن پیش پایم هست

امّا بدون قلب به کجا بروم؟

اگر دو قلب داشتم با یکی زندگی می کردم

و قلب دیگر را می گذاشتم در عشق تو عذاب بکشد

"قیس بن مُلَوَّح ترجمه ی خودم(مجنون لیلی)"


* عنوان پست از سعدی

* بیت آخر شعر پست را قبلا برایتان ترجمه کرده بودم دوست داشتم بیشتر بخوانید از این شعر...

مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست/ که کس نمی کند این درد را دوا جز تو /"فروغی بسطامی"

* زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد/ از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد/ گفتیم که عقل از همه کاری به درآید/ بیچاره فرو ماند چو عشقش به سر افتاد/"سعدی"

* گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود/ و آن چنان پای گرفته ست که مشکل برود/ کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست/ مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود/گر همه عمر نداده ست کسی دل به خیال/ چون بیاید به سر راه تو بی دل برود/"سعدی  شیرین سخن" به به...

* خلق شد در وسوسه ابلیس را یاری کند/ کاش چشمان تو کمتر مردم آزاری کند/ سخت می گیری ولی چون شاپرک ها بُرده است/ هر که وقت پیله کردن خویشتن داری کند/ در کنار تو بدم با خلق، یادم داده اند/ خار در حق گلشن باید فداکاری کند/ تو حبابی و من آبم،کیست جز من در زمین؟/ از تو با دل نازکی هایت نگهداری کند/ تو اگر دردی به درمان احتیاجی نیست نه/ کاش آدم تا ابد احساس بیماری کند/ زیر باران با نوای رعد با من رقص کن/ که خدا می خواهد از ما عکسبرداری کند/"جواد منفرد"

* در تماشای رُخش گر رفتم از خود عیب نیست/ هرکه دید آن آفتِ جان را دگر خود را ندید/"اهلی ترشیری"

* عشق از رهِ تکلیف به دل پا نگذارد/ سیلاب نپرسد که درِ خانه کدام است؟/"صائب تبریزی"

* روزی که مرگ بی خبر از راه می رسد/ آن پلک آخری که بهم می زنم تویی/"حمیده رضایی"

* یکی از تلخ ترین جملات تاریخ ادبیات شاید عبارتی از کتاب "إنَّی راحلةٌ" یوسف السباعی باشد. جایی که دختری عاشق را به زور به عقد مرد دیگری در می آورند، وقتی حلقه را به دستش می اندازند می گوید هرگز کمان نمی کردم که آدمیزاد " یُمکِنُ أن یُخنقَ مِن إصبَعِهِ" ممکن است از انگشتش هم به دار آویخته شود...

* این را هم بخوانید:

إذا رأیتَ رَجُلاً لیسَ فی قلبِهِ إمرأةٌ

 فَتأکَّد أنَّ ما تَراهُ لیسَ رَجُلاً 

إنَّهُ جسدٌ یُریدُ قبراً

************************

اگر مردی را دیدی که زنی درون قلبش نیست

مطمئن باش آنچه می بینی مرد نیست

تنها کالبدی ست که قبر می خواهد

"عبدالرحمن منیف ترجمه ی خودم"

* حضرت حافظ در همین مضمون می گوید: هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید...

* و باز نزار قَبّانی دوست داشتنی همیشه در صحنه ی من در این باره می گوید: ألم أقُل بِأنَّ هذه الدّنیا بِغیرِ إمرأةٍ کومٌ مِنَ الحجارةِ؟ وَ أنَّ مَن لایَعرِفُ العِشقَ فَلایُمکِنُ أن یَعرِفَ ما الحَضارةُ؟/ مگر نگفتم این دنیا بدون زن تلّی از سنگ است؟ و اینکه هر کسی  که عشق را نمی فهمد ممکن نیست که بفهمد تمدّن چیست؟ "نزار قبانی ترجمه ی خودم"

* من یک زنم و آدم وقتی زن باشد جز آنچه که در قلبش دارد همه چیز را فراموش می کند/"لاله مولدور"

* گفتند که تعریف تو از عشق چگونه است؟/ شیرینی تلخی ست که جان بخشد و گیرد/"حسین فروتن" این بیت حسین فروتن شعر زیبای فریدون مشیری را به خاطرم آورد با هم بخوانیم و لذّت ببریم: تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!/ که نامی خوشتر از اینت ندانم/ وگر  هر لحظه رنگی تازه گیری/ به غیر از زهر شیرنت نخوانم!/ تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!/ تو شیرینی، که شور هستی از توست!/ شراب جان خورشیدی که جان را/ نشاط از تو، غم از تو ، مستی از توست/ به آسانی مرا از من ربودی/ درون کوره ی غم آزمودی/ دلت آخر به سرگردانی ام سوخت/ نگاهم را به زیبایی گشودی!/ بسی گفتند: (( دل از عشق برگیر، که نیرنگ است و افسون است و جادوست!))/ ولی ما دل به او بستیم و دیدیم/ که این زهر است، اما... نوشداروست!/ چه غم دارم که این زهر تب آلود/ تنم را در جدایی می گدازد/ از آن شادم که در هنگامه ی درد/ غمی شیرین دلم را می نوازد/ اگر مرگم به نامردی نگیرد/ مرا مِهر تو در دل جاودانی است/ وگر عمرم به ناکامی سراید/ تو را دارم که مرگم زندگانی است... 

* این دو را هم بخوانید:

 کُن سَیِّدَ کُلِّ شیءٍ إلّا وَجَعی / آقا و سرور همه چیز باش به جز درد من/" ماجد مقبل ترجمه ی خودم"

تسألُنی کیفَ أنت؟ فأجیبُک: مریضٌ بک/ از من می پرسی چگونه ای؟ پاسخ می دهم: مریض توام.../"محمود درویش ترجمه ی خودم"

جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد/ شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد/ شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد،/ یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد!/ منِ دلْ مرده و عشق تو … شاید منطقی باشد!/ گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد!/ تو دلگرمی ولی «همپا» و «همدستی» نخواهد داشت/ کسی که قصد ماندن با منِ بی دست و پا دارد/ خودم را صرف فعل «خواستن» کردم ولی عمری ست/ «توانستن» برایم معنی نا آشنا دارد/ زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم/پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد …/"جواد منفرد‬"

* و حالا  این را بخوانید:

قُلتِ إقرأ بِاسمِ العِشقِ

فَاصبَحتُ نبیّاً بَعدَکِ

کانَ العشقُ رسالتی

وَ مُعجزتی ابتسامتکِ الّتی

اُریتُها لِکُلِّ مُلحِدٍ آمَنَ بِکِ

************************

گفتی بخوان به نام عشق

و من بعد از تو پیامبری شدم 

که رسالتم عشق بود

و معجزه ام لبخندت

که به هر کافری نشانش دادم به تو ایمان آورد

"عارف محسنی ترجمه ی خودم"

* و سپس این را:

 ماذا أکتُبُ لکِ؟

وَ أنا کُلَّما حاوَلتُ أن اکتُبَ شَعَرتُ بِأنَّ قلبی سَیَقلَعُ مِن مکانِهِ لِیَسکُنَ صَدرَکِ

********************************

چه بنویسم برایت؟

و من هربار که خواستم برایت بنویسم احساس کردم قلبم از جایش کنده خواهد شد تا در سینه ی تو جای گیرد...

"از نامه های غسّان کنفانی برای غادة السمان ترجمه ی خودم"

* استاد هوشنگ ابتهاج یک جایی گفت: هیچگاه روبه روی تو نخواهم ایستاد جز برای بوسیدن تو... دوست داشتن همینقدر ساده و قشنگ هست...

* درمان ز کس دگر نجویم/ زیرا ز فراق توست دردم/"مولانای من"