"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"دیندارها در فکر گندم های ری بودند/ بی دینم امّا دست کم یک جو شرف دارم"


بالأمسِ کُنّا نَفتَقِدُ الحُرّیَّةَ

الیومَ نَفتَقِدُ المَحَبَّةَ

أنا خائفٌ مِنَ الغَدِ

لِأنَّنا سَنَفتَقِدُ الإنسانیَّةَ

***************************

دیروز آزادی را گم کردیم

امروز دوست داشتن را گم کردیم

من از فردا می ترسم

چون انسانیّت را گم خواهیم کرد

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از علی مقیمی

* این را هم بخوانید:

کرْبَلا، لا زِلْتِ کَرْباً وَ بَلا، ما لَقی عِندَکِ آلُ المُصطفى

کَمْ عَلى تُرْبِکِ لمّا صُرّعُوا، مِن دَمٍ سالَ وَ مِن دَمعٍ جَرى

***************************************

کربلا هـمیشه هـمدم حزن و اندوه هستی! خاندان مصطفی (اهل بیت) از دست تو چه ها که ندیدند.

چه بسیار خون ها که بر خاک تو جاری شد و چه بسیار اشک ها که بر این عزیزان به خون خفته ریـختند.

" الشریف الرضی ترجمه ی خودم" ( الکَرب: غم و اندوه / البَلا:رنج و مـحنت، مـخفّف بلاء)

* روایت می کنند که امام حسین (ع) هنگامی که به کربلا رسید و لشکر عبیدالله ­بن­ زیاد او را دربرگرفت، فرمود اسم این قَریَه( روستا) چیست؟ گفتند کربلا، فرمود سرزمین کرب و بلا ( اللّهُمَّ إنِّی أَعوذُ بِکَ مِن الکَربِ و البلاءِ) و خواست از آن خارج شود، مانعش شدند.

* سپس این را:

إستَشهَدَ الماءُ

وَ لَم یَزَل یُقاتِل النَّدی

إستَشهَدَ الصَّوتُ

وَ لَم یَزَل یُقاتِل الصَّدی

وَ أنتَ بَینَ الماءِ وَ النَّدی

وَ أنتَ بَینَ الصَّوتِ وَ الصَّدی

****************************

آب شهید شد

و شبنم همچنان به مبارزه ادامه می دهد

صدا شهید شد

و پژواک همچنان به مبارزه ادامه می دهد

تو میان آب و شبنمی

تو میان صدا و پژواکی

"معین بسیسو ترجمه ی خودم"

* سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی/ نخورد دشمنت امّا جویی ز گندم ری/ سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی/ سری که بر سرِ نِی شد به جرم حق‌ طلبی/ سرت شریف‌ ترین سجده‌گاهِ باران است/ سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است/ منم مسافر بی‌ زاد و برگ و بی‌ توشه/ سلامِ من به تو، ای قبله‌گاهِ شش‌گوشه/سلام وارث آدم، سلام وارث نور/ سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور/ سلام تشنه‌لبِ کشته ی میانِ دو رود/ سلام خیمه ی جانت اسیر آتش و دود/ سلام ما به تو ای پادشاه درویشان/ چه می‌ کنند ببین با تو این کج‌اندیشان/ تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی/ کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی/ تو در عراقی و رو کرده‌ ای به سمت حجاز/ میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز/ بخوان که دل به نوایی دگر نمی‌ بندم/ که خورده تیر غمت بر دوازده‌بندم/ چه با مرامِ شما کرده‌ اند بی‌ دینان/ هزار بار تو را سر بریده‌اند اینان/ چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن/ حباب‌وار، یزیدانه زندگی کردن/ حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید/ بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید/ چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن/ مدام برده ی تزویر و زور و زر بودن/ چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال/ حسین گفتن و... آتش زدن به بیت‌المال/ حسین، کوفی پیمان‌شکن نمی‌خواهد/ حسین، سینه‌زنِ راهزن نمی‌خواهد/ حسین را، ز مرامش شناختن هنر است/ حسین دیگری از نو نساختن هنر است/ «بزرگ فلسفه ی قتل شاه دین این است/ که مرگ سرخ بِه از زندگی ننگین است»/ شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی/ ببین ز خواجه ی رندان گرفته‌ام فالی/ «نماز شام غریبان چو گریه آغازم/ به مویه‌های غریبانه قصه پردازم»/ سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا/ سلام، حنجره ی بی‌ بدیل کرب‌ و بلا/ تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام/ بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام/  بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین/ بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین/ بگو که گفت من این راه را به سر رفتم/ به پای‌بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم/ تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی‌ست/ مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی‌ ست/ بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!/ بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب/  بخوان که دود شود دودمان دشمن تو/ بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو/ نبینمت که اسیر حرامیان باشی/ اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی/ که در عشیره ی ما عشق، ارث اجدادی‌ست/ اسارت است که سنگِ بنای آزادی‌ست/ سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق/ سلام ما به پیام‌آورِ قبیله ی عشق/  ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما/ گرفته رنگِ فغان نامه‌ های کوفیِ ما/ شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی/ که گفته‌ است که کَشتی شکست‌خورده تویی/سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی/ نخورد دشمنت امّا جویی ز گندم ری/" سعید بیابانکی"

 این عطش هرگز اگر پایان نگیرد بهتر است/ این سر شوریده هم سامان نگیرد بهتر است/ بین "آب" و "آینه" حرف جدایی را مزن/ دست من روی سرت قرآن نگیرد بهتر است/ باید از چشمان تو این بغض را پنهان کنم/ در زمین سوخته باران نگیرد بهتر است/ بیشتر دلتنگ دریا می شود ساحل نشین/ گاه اگر دنیا به ما آسان نگیرد بهتر است/ شاه دیگر برنمی گردد به سوی خیمه ها/ ذوالجناح اینبار اگر فرمان نگیرد بهتر است/ "محمدحسن جمشیدی"

* روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!/ نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!/ این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار/ پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!/ باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا/ به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!/ شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار/ دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!/ جان من برخی " آن مرد " که در شطّ فرات/ تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!/ هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین/ ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!/"حسین جنّتی"(برخی یعنی قربانی و فدا شدن)

* این را سال ها قبل نوشته بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

عمر سعد آدم عجیبی ست. یعنی شخصیّتش از شدت دمِِ دست‌ بودن و باورپذیر بودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است.آدم فکر نمی کند کسی مثل او فرمانده ی تاریک ترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصوّر می کنیم سردسته ی آدم هایی که مقابل امام حسین می ایستند باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهرا امّا اینطور نیست. عمر سعد خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه شمر نباشیم یا نشویم هیچ وقت امّا رگه هایی از شخصیّت عمر سعد را خیلی هایمان داریم. رگه هایی که وسط معرکه می تواند آدم را تا لبه ی پرتگاه ببرد. از همان لحظه ی ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتّی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد عِلم دارد. عِلم دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل امّا چیزهایی هست که وقت عمل می لنگاندش. زن و بچه هایش، مال و اموالش، خانه و زندگی اش و مهم تر از همه ی اینها گندم های ری، وعده ی شیرین فرمانداریِ ری. شب دهم، امام می کِشدَش کنار، حرف می زند با او. حتّی دعوتش می کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. عمر سعد امّا می گوید: می ترسم خانه ام را خراب کنند، امام جواب می دهد: خانه ی دیگری می سازم برایت. می گوید:می ترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره می گوید: بهتر از آن ها را توی حجاز به تو می دهم. می گوید: نگران خانواده ام هستم، نکند آسیبی به آن ها برسانند. ماها هم شک داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل، با آنکه به حقّانیّتِ حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیّتمان را خیلی دوست داریم از دست دادنشان خیلی برایمان نگران کننده است و اینها نشانه های خطرناکی هستند. نشانه های سیاهی از شباهت ما با عمر بن سعد بن ابی وقّاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمر سعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهی ها و دیگر همانجا ماند...