"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد..."

تَعَلَّمتُ لِأجلِکَ لغةَ الصُّمتِ

کَی لااُعاتِبکَ

وَ أقول لکَ بِمَرارةٍ

إنَّکَ خَذَلتَنی...

*******************

به خاطر تو زبان سکوت را آموختم 

تا تو را سرزنش نکنم

و  با تلخی به تو نگویم 

که تو تنهایم گذاشتی...

" غادةالسمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هوشنگ ابتهاج: نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد/ زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد/ چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/  تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد...

بیزارم از زبان/ زبان تلخ/ زبان تند/ از زبان دستور/ از زبان کنایه/ با من به زبان اشاره سخن بگو ../ " عباس کیارستمی "

* این سیب های سرخ برای نچیدن است/ دل بستنم مقدّمه ی دل بریدن است/ حتّی کلاف کهنه ی نخ هم نمی دهم/ بالای یوسفی که برای خریدن است/ زیباترین نبودی و من ماه خواندمت/ این است عشق، عشق، بدی را ندیدن است/دنیا پُر از صداست تو گاهی سکوت کن/ گاهی سکوت، گامِ نخستِ شنیدن است/ بی دوست آسمان قفسی می شود وسیع/ ای دوست! عشق لذّت با هم پریدن است/""مجید ترکابادی"

* من آغوشی برای تو نداشتم/ تمام عشّاق زندگی من افسانه های کهن بودند/ می آمدند/ می جنگیدند/ و می مردند/ تو هم به این آغوش نمی رسی/ زیرا نیامده مرده ای/ این واقعیّت عشّاق من است/"غادة السمان"

* درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟/ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-/ در آن دو چشم پُر از گفت و گو چه می بینی؟/"حسین منزوی"

* چقدر می توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی/ و زندگی ام یخ کرده و منجمد است/ چقدر؟/ تا کی؟/ تا کجا؟/"از نامه های فروغ به ابراهیم گلستان"

* حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت/ وای اگر چشم بخواند غم ناپیدا را/"مهدی فرجی"

* آدم خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است/ امپراطوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش/ و سلاح او گریه است/ "فاضل نظری"

* منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس/ خلیفه ای که از آغاز تاج و تخت نداشت/"فاضل نظری"

* من از تو یادگار ندارم/ غیر از همین جنون تماشا/ غیر از مسیرهای نرفته/ غیر از قرارهای مبادا/"احسان افشاری"

* علاج درد مشتاقان، طبیبِ عام نشناسد/ مگر لیلی کند درمان، غمِ مجنونِ شیدا را/"سعدی"

* بارها و بارها کسی توی این دریاچه غرق شده است/ آدم ها امّا پشت به دریا می ایستند/ لبخند می زنند به لنزها و عکس می گیرند/ همیشه پشت همه ی عکس های دو نفره ی دنیا/ چند نفر مرده اند/"رؤیا شاه حسین زاده"

* یک نفر هست که از تمام عکس ها رفته است/ یک نفر که جای دست هایش روی تمام لباس ها درد می کند/ یک نفر که لبخند را از آینه برده است/ یک نفر که یک نفرِ دیگر شده../"جلال حاجی زاده"

* شعار سازمان بهداشت جهانی در سال 2017 "افسردگی بیداد می کند با هم حرف بزنید" با هم حرف بزنید، با هم حرف بزنیم، با هم حرف ...

* ای که نزدیک تر از جانی و پنهان زِ نِگَه/ هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران/"اقبال لاهوری"

* ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست/ صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت/"منسوب به سعدی"

* به روز حشر اگر اختیار با ما بود/ بهشت و هرچه در او از شما و یار از ما/"شهریار"

* چه اجباری چه تحمیلی و چه استیصالی در این جمله هست آنجا که رضا براهنی می گوید: مرا به او بخواهانید شخصا مرا نمی خواهد...

عباس کیارستمی: این دیالوگ رو عصبانی نگو با دلخوری بگو. ژولیت بینوش: فرقشون چیه؟ کیارستمی: دلخوری توش عشق داره...

* هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش/ نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش/"سعدی"

* صبحی که بوسه ام ندهی بی طلوع باد/ روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد/"فرامرز عرب عامری"

* ای دو چشمت سبب و علّت پیدایش صبح/ دیده بگشا که جهان منتظر آغاز است/"کبیر قزوینی"

* سال ها رو به قبله بودم و می گفتم /دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید/ آمدی/ رد شدی/ بند دلم پاره شد/ کاش می فهمیدی چه لذّتی دارد پاره شدنِ طناب یک اعدامی/"لیلا کردبچه"

* همه ی ما قاتل هستیم/ به جرمِ کُشتنِ کسی در خودمان/ خلاص کردن بخشی از خودمان/ و همه ی ما دست کم صدبار مُرده ایم/ در کسی یا برای کسی/"مریم قهرمانلو"

* برخی آدم ها تو را خوب بلدند/ مثلاً می دانند کدام آجر نصفه ی دیوار دلت را بیرون بکشند/ تا دیوارت یکسره فرو  بریزد/"محمدهادی فرج اللّهی"

* من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام/ چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد/"ژوزه ساراماگو"

* خریدی خانه ی دل را، دل آنِ توست می دانی؟/ هر آنچه هست در خانه از آنِ کدخدا باشد/"مولانا"

* من همه را می بخشم به جز آن ناظمی که ساعت 7 و نیم صبح مرا دم در دفتر نگه می داشت و دوتا قند به دستم می داد و مجبورم می کرد لاکم را پاک کنم و با سرزنش به من می گفت از همه انتظار داشتم جز تو :-) 

* دیروز از بابل که بر می گشتم وسط جاده توی پمپ بنزین از این خانم هایی که به طور سیّار کتاب می فروشند یک کتاب خریدم به نام حکایت های منطق االطیر عطّار هنوز فرصت نکردم بخوانمش وقتی خواندم بخش هایی از آن را حتماً اینجا برایتان می نویسم. شما را به خدا از اینها کتاب بخرید اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید. از قیافه اش معلوم بود چند سالی از من بزرگتر است وقتی به من رسید گفت: سلام خانم خوشگله کتاب نمی خوای؟ من هم طبق معمول همیشه که فکر می کردم کتاب کودک دارد در جواب گفتم نه ممنونم من بچّه ندارم. او هم گفت: کتاب بزرگسالان است. وقتی داشتم کتاب هایش را نگاه می کردم در حالی که مقنعه اش را درست می کرد و موهایش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار می داد با دلخوری گفت: اعصابم را خرد کردند. وقتی پیگیر شدم دیدم گویا مسافری از قم آمده بود و خانم به حالت ارشاد به فروشنده ی کتاب گفت موهایت را بپوشان. باور کنید اینها اگر اهل کار دیگری بودند بزک دوزک می کردند و کنار خیابان می ایستادند و خیلی راحت تر پول در می آوردند. به نظرتان چه چیزی یک زن را وادار می کند در آن ساعت از روز آنجا باشد؟ در ساعتی که باید در کنار همسر و فرزندانش باشد در اوج گرما با کوله پشتی پُر از کتاب و آغوش پُر از کتاب. غمِ نان . حتّی اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید...

* چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من/ نی تن کشاند بار من، نی جان کند پیکارِ من/ چندان طوافِ کان کنم، چندان مصافِ جان کنم/ تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من/" مولانا"

"خواست دختر را ببیند زیردست/ اتفاقاً دختر اندر مکتب است"

سیمون دوبوار در سال 1949 به نوشتن کتابی دوجلدی به نام جنس دوّم دست زد. قبلا هم بخش هایی از این کتاب را اینجا برایتان نوشته بودم و گفته بودم یکی از کتاب های مورد علاقه ی من است. این کتاب هفتصد صفحه ای جنبه های زیست شناسی، فیزیولوژیکی ، روانشناسی، آسیب شناسی، روانکاوی و همچنین تاریخی، اجتماعی، اخلاقی، مذهبی، اقتصادی و سیاسی زندگی زن را مورد بررسی قرار می داد. ویل دورانت تم اصلی کتاب جنس دوّم را اینگونه می بیند که از نظر زیست شناسی، جنس مؤنّث، جریان اصلی زندگی را تشکیل می دهد؛ جنس مذکّر وجودی فرعی دارد که اغلب نااستوار و گذرا و گاهی بی اهمیّت است. پیگردی و تلاش جنس مذکّر برای به دست آوردن غذا توانایی های بیشتری را در او توسعه داده و در انواع تکامل یافته تر موجب برتری اقتصادی و ذهنی او شده است. ناتوانی جنس مؤنّث به سبب عادت ماهیانه، حاملگی، زایمان، بیماری های تناسلی و خانه نشینی، رشد او را از نظر تأمین خود، کُند و حوزه ی علائق و درگیری های او را تنگ و تکامل ذهن او را محدود کرده است. اما تفاوت های روانشناسانه ی دو جنس بیشتر به تاریخ و حقوق مربوط می شود نه به ویژگی های موروثی. در صورت برخورداری از فرصت های مساوی با مردان، زن ها توانایی های فکری ای از خود نشان می دهند که با توانایی های فکری مردان همسان است.

دکتر عبدالحسین فرزاد مترجم آثار غادة السمان در رابطه با همین مسئله می گوید: به خاطر دارم در سال هایی که تازه به دانشگاه وارد شده بودم(1347) در میان دانشجویان پسر و حتی برخی از دختران این پندار رایج بود که دخترها یا درس می خوانند یا ازدواج می کنند. معنای این حرف این است که دخترانی که از زیبایی کم تری برخوردارند به تحصیل روی می آورند. به بیان دیگر اگر به قدر کافی زیبا بودند درس نمی خواندند. یعنی زن نازیبا مرد انگاشته می شود. من از سخن بالا این گونه برداشت می کنم که میراث تاریخ، زن را به گونه ای  از همه سو در تنگا قرار داده است که برای ورود به حوزه ی مردان باید از شخصیت زنانه ی خود صرف نظر کند. به بیان دیگر کسی که دوران بارداری، قاعدگی ، شیردادن به بچه و سایر امور (صد در صد طبیعی) از این دست را دارد نمی تواند با مردان برابر باشد.

بنابراین در تلقیات اجتماعی نسبت به دو جنس باید تجدید نظر گردد. متأسّفانه این تلقی منفی آنقدر ریشه دار است که حتی فیلسوفان و متفکران بزرگ جهان نیز آن را باور کرده اند.

مثلا افلاطون هرگز در بهبود وضع زن نیندیشیده است و در صدد آموزش اخلاق و کشف میزان عقلی و استعدادهای زن برنیامده است. افلاطون زندگیش را با این تأسف و اندوه گذراند که فرزندِ زن است. او به صراحت، مادرش را تحقیر می کرد و معتقد بود هر مردی که در این دنیا بزدل و ترسو باشد در هنگام تولد دوباره، روحش در کالبد جانور یا زنی وارد می شود.

افلاطون نمی دانست که به زودی زنی در مدرسه ی اسکندریه، فلسفه ی نوی افلاطونی را تدریس خواهد کرد و زیبایی و طراوت شگفت انگیز این زن مانع از این نمی گردد که اعلم علمای روزگار خود شود. آن دختر، هیباثیا، دختر ثیونوس، ریاضیدان مشهور بود.

هیباثیا را در خیابان های اسکندریه سنگسار کردند (قرن 4 میلادی). او جان داد در حالیکه شهید علم و رغبت به انتشار آن و اخلاص خودش به بلند آوازه گردانیدن تعالیم  نوی افلاطونی بود.



* عنوان پست از مولانا

* برجسته ترین چهره ی ریاضی قرن اخیر یک زن ایرانی به نام مریم میرزاخانی بود حالا عکس دختران را از روی جلد کتاب ریاضی کلاس سوم حذف کرده اید به بهانه ی اینکه تصویر شلوغ بود خلوت شد؟ 

* چون تو غم روی زرد را کس نشناخت/ تنهایی روح مرد را کس نشناخت/ مانند تو در سینه‌ی تاریخ قرون/ جغرافی شهر درد را کس نشناخت/"حمیدرضا واحدی فر"

* زن آهویی‌ ست خسته که با تیر می ‌خورَد/ خونِ دلی که در قفسِ شیر می ‌خورَد/ زن آن مسافری ‌ست که احساس می ‌کند/ از هر طرف نرفته به تقدیر می ‌خورَد/ از عشق که گفته ‌اند که خون ‌ریز و... غافلند/ زن، زخمِ تشنه ‌ای ست که شمشیر می ‌خورَد/ زن نیستی که بعدِ من این ‌گونه زنده‌ ای/ زن بوده ‌ام که غصه مرا سیر می‌ خورَد!/ دیگر چه جایِ شِکوه؟ که کج آفریده ‌اند/ منقارِ آن پرنده که انجیر می‌ خورَد.../ "مژگان عباس‌لو"

"در سرم تویی، در چشمم تویی، در قلبم تو/ من / عکس دسته جمعی توأم"


عِندما أحبَبتُکِ 

تَمَنَّیتُ 

أن تکسرَ مَخاوِفی 

وَ لیسَ قلبی...

***********************

وقتی عاشقت شدم

آرزو داشتم

ترس هایم را بشکنی

و نه قلبم را..

"مشعل حمد ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از جلیل صفربیگی

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ...تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو/ می توانم مایه ی گه گاه دلگرمی شوم/ میل میل توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم.../"مهدی فرجی"

* من/ یک جای دنیا خیلی خوشبختم/ در چارچوب قاب عکس دونفره مان/"نسترن وثوقی"

* برایم شعر بفرست/ حتّی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو می گویند/می خواهم بدانم دیگران که دچار تو می شوند/ تا کجای شعر پیش می روند/ تا کجای عشق/ تا کجای جاده ای که من در انتهای آن ایستاده ام/"افشین یداللهی"

* ای دل ز عبیرِ عشق کم گوی/ خود بو بَرَد آنکه یار باشد/"مولانا"

* چشمه ها با رود می آمیزند و رودها با اقیانوس/ بادهای آسمان با حسّی دل انگیز تا ابد با هم پیوند می گیرند/ در جهان هیچ چیز تنها نیست/ همه چیز بنا بر اصلی آسمانی در یک روح دیدار می کنند و می آمیزند/ من و تو چرا نه؟!/"پرسی بیش شیلی"

* اندوه های یک مرد را/ گاهی چند نخ سیگار هم می تواند به هم بدوزد و از لب هایش بشکافد و بیرون ببرد از پنجره/ اندوه های زنانه امّا خانگی تر از این حرف ها هستند/ درست مثل شیشه های مربّا/ مثل سبزی های خشک معطّر/ که می کوشند یک تکّه از بهار را برای زمستان کنار بگذارند/"رؤیا شاه حسین زاده"

نشئه ی شعرم ولی دارم خماری می کشم/ گوشه ی دنج اتاقم بی قراری می کشم/ تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام / پشت عکس یادگاری، یادگاری می کشم/ روزگارم را اگر یک روز نقاشی کنم / یک قفس با خاطرات یک قناری می کشم/ مثل گربه، دور دیزی، بی قرار و با حیا/ با همه دارایی ام درد نداری می کشم/ خواب دیدم ماه بانوی دیار مادری/ آذری می رقصد و من هم هزاری می کشم/ بس که می سازد خرابم می کند با خاطرش / حسرت یک استکان زهر ماری می کشم/ بی جوابم هر که می پرسد (کفن پوشی چرا) / حبس سنگینی به جرم راز داری می کشم/ از ازل با من غریبی کرد، حالا غرق خواب / ملحفه روی تن بخت فراری می کشم/ باز هم پایان بازی های تکراری رسید/ شب سحر شد همچنان دارم خماری می کشم/ "مجتبی سپید"

این را هم بخوانید:

عندَما تَغضبُ المَرأةُ

تَفقِدُ رُبعَ جمالِها

وَ نصفَ أنوثَتِها

وَ کُلَّ حُبِّها

********************

وقتی زن خشمگین شود

یک چهارم زیبایی اش

و نصف زنانگی اش

و تمام عشقش را از دست می دهد...

"نجیب محفوظ ترجمه ی خودم"

* جانا به هلاک بنده مستیز و بیا/ رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا/ ای مکر در آموخته هر جایی را/ یک مکر برای من درانگیز و بیا/"مولانا"

*...

"شاخه های درختم من/ به آمدنت معتادم...."

شجرةٌ یابسةٌ أنا

وَ بِعِنادٍ 

أحفرُ إسمَ حبیبی علی جِذعی

کَی یورقَ الحبُّ فیَّ مِن جدیدٍ

***********************************

درختی خشکیده ام من

 و با اصرار 

نام معشوقم را بر تنه ام حک می کنم

تا که عشق دوباره در من جوانه بزند...

"نور طلال نصرة ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از شمس لنگرودی: بی آن که بوی تو را بشنوم/ ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند/ فریاد می زنند: بهار، بهار/ شاخه های درختم من/ به آمدنت معتادم....

* دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای در کلمه ای انگار/ در عین/ در شین/ در قاف/ در نقطه ها../"مصطفی مستور"

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست/"حافظ"

* مَرد چشم و گوش بسته مشکلاتش کمتر است/ شاه بزدل احتمال کیش و ماتش کمتر است/ خوش به حالش وصف گیسوی تو را نشنیده است/ هر که با دیوان حافظ ارتباطش کمتر است/"ایمان زعفرانچی"

* اگر بر جای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست/ حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم/"حافظ"

* مِی کرده ز اختلاطِ مَردم سیرم/ از غصّه اگر مِی نخورم می میرم/ گیرد چو غمِ دهر گریبان مرا/ من نیز گلوی شیشه را می گیرم/"ضیاء قزوینی"

* عاشقی را شرط، تنها ناله و فریاد نیست/ تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست/ "میرزاده ی عشقی"

* عمری که صرف عشق نگردد بطالت است/ راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است/"فروغی بسطامی"

* فریاد من از دست طبیب است که دانست/ درمان دلِ ریشم و مرهم نفرستاد/ گفتم قدمی رنجه کند بهر عیادت/ مُردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد/"جلال یزدی"

* زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب؟/ ما بِه نمی شویم و تو بدنام می شوی/" شریف قزوینی"

* گفتی که درمانت دهم/ بر هجر پایانت دهم/ گفتم کجا، کِی خواهد این؟/ گفتی صبوری باید این/"مولانا"

* مرغ دل ما را که به کس رام نگردد/ آرام تویی! دام تویی! دانه تویی! تو.../"حبیب خراسانی"

* کسی از خرابه ی دل نگرفته باج هرگز/ تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی/"فروغی بسطامی"

* اینکه روی همه را می نگرم هیزی نیست/ خواستم دیده بفهمد تو فقط زیبایی/" احمد جم" چه شاعر رندی :-) 

* تو را زیر بالشم پنهان می کنم شبیه کتابی ممنوعه/ چرا غ ها خاموش می شوند و صداها می خوابند/ سپس تو را بیرون می آورم و حریصانه می بلعم/"مرام المصری"

*هیچ راهی نمانده جز رفتن/ چتر بردار آسمان ابر است/ من قطارم تو رود می بینی؟/ ما همیشه مسیرمان جبر است/ همه ی انتظار من از تو/ خلوتی با دو استکان چای است/ شرط داری قبول خواهم کرد/ عشق پیمان ترکمنچای است/ آهِ من گوشه ی دلم خشکید/ خوب شد شیشه ها کدر نشدند/ درد شاعر کجاست؟ بین همان/ شعرهایی که منتشر نشدند/"سعید صاحب علم"

* نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!/ نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی/ سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم/ فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی/ تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم/ تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی/ نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم/ اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟/ اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی/ که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی/ تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن/ پس از من آنچه می مانَد به جا؛ خاکسترم یعنی/ نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم/ اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!/"مهدی فرجی"

* دوستت دارم در زبان مردان شکل های مختلفی دارد/ بعضی ها با یک شاخه گل/ بعضی ها با یک چشمک در یک مهمانی شلوغ/ برخی با بوسه ی آتشین در نیمه های شب/ عدّه ای با گفتنِ " خانم آستینم را تا می زنی؟"/ امّا فقط تعداد کمی از آنها به جای گفتن دوستت دارم برای معشوقه شان شعر می سرایند/ با این تفاوت که می خواهند تمام دنیا از این دوست داشتن باخبر شوند/"فریبرز پور شفیع"

* اوج عشق و علاقه ی دو نفر را می توان در این شعر باباطاهر خلاصه کرد: بیا قسمت کنیم دردی که داری/ که تو کوچک دلی طاقت نداری...

* به نظرم محمود درویش خیلی خوب به مکر زندگی پی برده آنجا که گفته: و سرانجام زندگی ما را بازیچه ی خود قرار داده و به ریش ما می خندد/ پس بیا امروز تو را بیشتر دوست داشته باشم...

* یک جرعه ز جام تو تمام است تمام/ جز عشق تو در دلم کدام است کدام؟/ در عشق تو خون دل حلال است حلال/ آسودگی و عشق حرام است حرام/ "مولانا"

* لازم دانستم یک توضیحی بدهم در جواب آنهایی که در کامنت به رنگ لاک من اعتراض کردند که چرا همیشه قرمز است؟ باور کنید من حدود سی عدد لاک دارم که همه ی شان قرمز است تازه از بعضی هایشان دوتا دوتا دارم خیلی که بخواهم تنوّع به خرج بدهم چندتایی شان را با هم ترکیب می کنم و قرمزهای جدید اختراع می کنم که در هیچ کاتالوگ رنگ و در هیچ فروشگاهی پیدا نمی شود تفاوتشان را هم فقط خودم می فهمم همسرم هم خیلی تلاش می کند که یاد بگیرد ولی تاکنون موفّق به این مهم نشده عادت کنید به رنگ قرمز لاک ها و رژهای من :-)

* فکر می کنم همه ی چیزهایی که می خواستم را نوشتم...

* پس همین ...

"نام من عشق است آیا می شناسیدم؟"


الحبُّ فی جسدِکِ قدیمٌ وَ أزلیٌّ...

کَما المِلحُ جزءٌ مِن جسدِ البحرِ...

*****************************

عشق در تن تو قدیمی و ازلی ست ...

همان گونه که نمک جزئی از تن دریاست...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی:  نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟/ زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟/ با شما طی ‌کرده‌ام راه درازی را/ خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟/ راه ششصدساله‌ای از دفتر "حــافظ "/ تا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟/ این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده ‌است/ من همان خورشیدم امّا، می‌شناسیدم/ پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر/ اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم/ می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را/ همچنانی که شماها می‌شناسیدم/ اینچنین بیگانه از من رو مگردانید/ در مبندیدم به حاشا!، می‌شناسیدم!/ من همان دریایتان ای رهروان عشق/ رودهای رو به دریا! می‌شنـاسیدم/ اصل من بـودم بهانه بود و فرعی بود/ عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌شناسیدم؟/ در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!/ من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم/ مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایّام/ با همین دیدار حتّی می‌شناسیدم/ من همانم مهربان سال‌های دور/ رفته‌ام از یادتان!؟ یا می‌شناسیدم!؟..

* التجاعیدُ ترسمُ بِفَقدِ الأحِبَّة لا علاقةَ لِمرورِ الزَّمنِ بِها/  چین و چروک ها در اثر نبود عزیزان نقش می بندند، ربطی به گذر زمان ندارند/" کرار صالحی ترجمه ی خودم"

* خسته و کوفته همین الان رسیدم عکس مال همین ساعت است چشمانم را به زور باز نگه داشته ام. عکس بهتر از این نشد :-)

* همین...