"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"هر که آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب/ زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟"

 

زارَ الرئیسُ المؤتمنُ بعضَ ولایات ‏ِالوطنِ

وَ حینَ زارَ حَیَّنا قالَ لَنا:

هاتوا شکاواکُم بِصِدقٍ فی العَلَنِ

وَ لا تَخافوا أحداً فَقَد مَضی ذاک الزمنُ

فَقالَ صاحبی «حسن»:‏

یا سَیِّدی أینَ الرَّغیفُ وَ اللَبَنُ؟

وَ أینَ تأمینُ السَکَنِ؟ وَ أینَ تَوفیرُ ‏المِهَنِ؟

وَ أینَ مَن یوفِرُ الدواءَ لِلفقیرِ دونَما ‏ثَمَنٍ؟

یا سَیِّدی لَم نَرَ مِن ذلک شیئاً أبداً

قالَ الرئیسُ فی حُزنٍ:

أحرق ربّی جسدی

أ کُلُّ هذا حاصلٌ فی بلدی؟!

شکراً على صِدقِکَ فی تَنبیهِنا یا ولدی

سَوفَ تَرى الخیرَ غداً

بعدَ عامٍ زارَنا وَ مَرَّةً ثانیةً قالَ لَنا:

هاتوا شکاواکم بِصِدقٍ فی العَلَنِ

وَ لاتَخافوا أحداَ

فَقَد مَضى ذاکَ الزمنُ

لَم یَشتَکِ النّاسُ!

فَقُمتُ مُعلِناً

أینَ الرغیفُ وَ اللَبَنُ؟

وَ أینَ تأمینُ السَکَنِ؟ وَ أینَ تَوفیرُ المِهَنِ؟

وَ أینَ مَن ‏یوفِرُ الدواءَ لِلفقیرِ دونَما ‏ثَمَنٍ؟

معذرةً یا سَیِّدی

وَ أینَ صاحبی «حسن»؟!

*******************************************

رئیس‌ جمهور به استان‌ های کشور سفر کرد

به محله ی ما که رسید گفت:‏

‏صادقانه مشکلاتتان را در ملأ عام بگویید

و از کسی هم نترسید

که آن زمان‌ ها گذشته

رفیقم حسن بلند شد و گفت :‏

قربان ‏گندم و شیر چه شد؟

مسکن و کار چه شد؟

آنکه می‌ گفت دارو و درمان برای نیازمندان ‏رایگان است کجاست؟

قربان ما که هیچ یک از این ها را ندیدیم ‏

رئیس با ناراحتی گفت:‏

خدا من را بکشد

این چیزها در کشور من اتفاق می‌ افتد؟!‏

‏ممنون که مرا آگاه کردی پسرم

آینده ی خوبی در انتظار توست

یک سال بعد دوباره رئیس به دیدنمان آمد و  گفت:‏

صادقانه مشکلاتتان را در ملأ عام  بگویید ‏

از کسی هم  نترسید

که آن زمان ها گذشته است

کسی چیزی نگفت

من بلند شدم و گفتم:‏

گندم و شیر چه شد؟

‏مسکن  و کار چه شد؟

آنکه می‌ گفت دارو و درمان برای نیازمندان رایگان است کجاست؟

معذرت می خواهم قربان

رفیقم حسن کجاست؟

"احمد مطر ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مهدی اخوان ثالث

* هر وعده که دادند به ما باد هوا بود/ هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود/ چوپانی این گله به گرگان بسپردند/ این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود؟/ رندان به چپاول سر این سفره نشستند/ این ها همه از غفلت و بیحالی ما بود!/ خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند/ هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود/ گفتند چنینیم و چنانیم دریغا .../ این ها همه لالایی خواباندن ما بود!/ ای کاش درِ دیزی ما باز نمی ماند/ یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!!/"ایرج میرزا"

* خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست/ تا غمت پیش نیاید غمِ مردم نخوری/ "سعدی"

* حاکمانی که نمی دانند شبِ مردمانشان چگونه به صبح می رسد، دیگر چه فرقی می کند که به شراب نشسته باشند یا به نیایش/"خاویر کرمنت"

* جماعتی که نظر را حرام می گویند/ نظر حرام بکردند و خونِ خلق حلال/"سعدی"

* آهای آیندگان ! شما که از دلِ طوفانی بیرون می جهید که ما را بلعیده است/ وقتی از ضعف های ما حرف می زنید/ یادتان باشد که از زمانه ی سخت ما هم حرف بزنید/"برتولت برشت"

* بستگی دارد که از زندان چه تعریفی کنیم/ هیچ کس در هیچ جای این جهان آزاد نیست/"اصغر عظیمی مهر"

* دلِ آدمی به هنگام بهار، زمستان را می خواهد/ و به وقت زمستان، بهار را/ دلتنگ می شود برای هر آنچه که دور است.../ آیا باید همیشه به هم رسید؟/ بی خیال شو/ بعضی چیزها وقتی که نیستند زیبایند/"ازدمیر آصف"

* سایه ای از خویش بر دیوار پیدا کرده ام/ فصل تنهایی سر آمد یار پیدا کرده ام/"بیدل دهلوی"

* بر انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری/ که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجاست/"بیدل دهلوی"

* همانگونه که مغروران چگونه دل سپردن را/ نمی فهمند ماهی ها درون آب مُردن را/ میان این همه اشعار غمگین بر سر آنم/ بیاموزم به انسان ها اصولِ غصّه خوردن را/"سیّد تقی سیّدی"

* در باور من عشق همین حالِ خراب است/ جویا شدم از بختم و گفتند که خواب است/ من دلزده از شهوتِ پیروزی و تاجم/ بالا ببرم جامی و آن جام شراب است/ دلسردی معشوق نماینده ی عشق است/ دلتنگی من بیشتر از حدّ نصاب است/ پرسید که دیوانه چرا عاشق اویی؟/ گفتم که سؤال تو خودش عین جواب است/ از بازی تقدیر برایت چه بگویم؟/ لب وا بکنم زحمتِ صد جلد کتاب است/"سیّد تقی سیّدی"

* شاملو قبل از آشنایی با آیدا می خواست خودکشی کند. بعد از آمدن آیدا نوشت: آیدا فسخِ عزیمت جاودانه بود...

* شاملو در مصاحبه ای گفته بود: من پیش از آیدا اصلا زنی را نمی شناختم! این را در حالی گفت که آیدا همسر سوم او بود...زیبا نیست؟ اینکه ناگهان کسی به زندگی آدم بیاید و تمام آدم های دیگر را یک توهّم بخواند؟...

* اگر هنوز بعد از سال ها/ هرزگاهی دلت می گیرد/ و بی آنکه خودت بدانی چرا/ بغضی خفیف حتی برای ثانیه ای راه گلویت را می بندد/ بدان که من/ هر آنچه را که باید به تو می گفتم/ هیچ وقت نشد که بگویم.../"بهرنگ قاسمی"

* از بهار/ تقویم می ماند/ از من/ استخوان هایی که تو را دوست داشتند.../"الیاس علوی"

* لاف زدم که هست او همدم و یارِ غارِ من/ یارِ منی تو بی گمان خیز بیا به غارِ جان/"مولانای جان"

* همیشه آن بی شعوری باشید که همه مواظبند که یک وقت برایش سوء تفاهم پیش نیاید نه آن آدم مهربانی که هر کسی می تواند دلش را بشکند/"سپیده متولی"   :-) 

"آه ای وطن ِمضطربِ رنج کشیده!/ یک روز مگر بوده که تو داغ نبینی؟"



 أنتِ خائِفَةٌ ؟ مِمَّن؟

مِنَ العالَمِ؟ أنا العالمُ

مِنَ الجَوعِ؟ أنا السَّنابِلُ

مِنَ الصّحراءِ؟ أنا المَطَرُ

مِنَ الزَّمَنِ؟ أنا الطُّفولَةُ

مِنَ القَدَرِ؟ وَ أنا خائِفٌ أیضاً..

***************************

ترسیده‌ ای؟ از که؟

از جهان؟ من جهانت

از گرسنگی؟ من گندمت

از بیابان؟ من بارانت

از زمان؟ من کودکی‌ ات

از سرنوشت؟ من هم از سرنوشت می‌ ترسم..

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از هادی خورشاهیان

این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

أعتَقِدُ أنَّ قلبَ الإنسانِ لا یشفی 
حینَ یَفقدُ أحَدَ أحِبّائِهِ 
یَبقی ناقصاً لِلأبَدِ

*********************

من معتقدم که دل آدمیزاد هرگز مداوا نمی شود
وقتی یکی از عزیزانش را از دست می دهد 
برای همیشه ناقص می ماند...

*  من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم/ من اینجا تا نفس باقی ست می مانم/ من از اینجا چه می خواهم نمی دانم/ امید روشنائی گر چه در این تیره گی ها نیست/ من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم/ من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دستِ تهی گل بر می افشانم/ من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم/ و می دانم تو روزی باز خواهی گشت/ "فریدون مشیری"

* همه عالم تن است و ایران دل/ نیست گوینده زین قیاس خِجِل/ چون که ایران دلِ زمین باشد/ دل زِ تن بِه بُوَد یقین باشد/"نظامی"

* دشمنِ دوست نما را نتوان کرد علاج/شاخه را مرغ چه داند که قفس خواهد شد/"صائب تبریزی"

* نعش و نوش جهان به کام شما/ ما سزاوار تیغ و رگ باشیم/ تا شما پاچه در دهان دارید/ ما غلط می کنیم سگ باشیم/"احسان افشاری"

* جهنم خالی ست/ همه ی شیطان ها اینجا در زمین هستند/"ویلیام شکسپیر"

* قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچ کس تو را نشناسد؟ گاهی دلم می خواهد همین کار را بکنم/"هاروکی موراکامی"

* اگر می دانستم/ این آخرین دقایقی است که تو را می بینم/ به تو می گفتم: دوستت دارم/ و نمی پنداشتم تو خود این را می دانی/"گابریل گارسیا مارکز"

* شاید اگر در کاباره ای می دیدمش/ چند شاتی هم مهمانش می کردم/ آن روز ولی او سرباز بود و من هم/ او شلیک کرد و من هم/ او مُرد و من زنده ماندم/ شاید او هم به ارتش آمده بود چون کار دیگری نداشت/ مثل من/ و به این ترتیب ما دشمن شدیم/ بله جنگ جای غریبی ست/ آدمی را در آن می کُشی که اگر در کاباره ای دیده بودی اش/ چند شاتی هم مهمانش می کردی/"توماس هاردی"

* ندارد...

" ما را نگذارند به یک خانه ی ویران/ یا رب بستان دادِ فقیران زِ امیران"

یا ربِّ
یا مانِحَ الشَّعرِ لِلماعِزِ
وَ الصّوفِ لِلأغنامِ
یا واهبَ المَطَرِ لِلأرضِ
وَ الماءِ لِلشَّجرِ
وَ الحُریَّةِ لِلقِطَطِ وَ السّعادینَ
لا نُریدُ حُریَّةً کاملةً  وَ کرامةً بِلا حدودٍ
نَحنُ نَعرِفُ حُدودَنا
و لکنَّ کُلَّ ما نُریدُه ُفی أواخر ِهذا العمرِ
وَ نَحنُ شاکرونَ ممتنونَ قانعونَ
أُسبوعٌ واحدٌ مِنَ الکرامةِ فی کُلِّ عامٍ.. 
کَأُسبوعِ النِّظافةِ
یومٌ واحدٌ مِنَ الحُریَّةِ فی کُلِّ عامٍ..
کَیَومِ المُرورِ العالَمیِّ
***********************
پروردگارا
ای که به بز کرک دادی 
و به گوسفند پشم
ای که به زمین باران دادی
به درخت آب
و به گربه‌ها و میمون‌ها آزادی
ما آزادی و کرامت بی‌ حد و مرز نمی‌ خواهیم
حد و حدود خودمان را می‌‌ دانیم
شاکر و قانعیم
همه ی آنچه که  این آخر عمری می خواهیم
این است که یک هفته کرامت در سال برایمان تدارک ببینی
شبیه هفته ی پاکیزگی
یا یک روز آزادی در سال
شبیه روز جهانی ترافیک
"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از عارف قزوینی

* با عشق طلسم گرگ را می شکنیم/ شب این قفس سترگ را می شکنیم/ هرچند تبر به دوشمان نیست ولی/ یک روز بت بزرگ را می شکنیم/"جلیل صفربیگی"

* این را هم بخوانید:

فَحُزنٌ لا حَسَبََ له وَ لا نَسَبَ

کَالأرصِفةِ

کَجَنینٍ وُلِدَ فی مبغی

***************************

اندوه، اصل و نسب ندارد

شبیه پیاده‌روها

شبیه جنینی که در فاحشه‌ خانه به دنیا می‌ آید...

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"

* اندوه، کسی را نکُشت/ اما ما را از همه چیز تهی ساخت/"محمود درویش"

* هر که آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب/ زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟/"مهدی اخوان ثالث"

دل بسته اند عالم و آدم به روزگار/ این روزگارِ وعده فروشِ فریبکار/ با نا امید نیز مدارا نمی کند/ وقتی وفا نکرده به چشمِ امیدوار/ هر شب به شوق خوابِ خوشی چشم بسته ایم/ تنها نصیبمان شده کابوسِ مرگبار/ ما سال هاست غیر زمستان ندیده ایم/ تقویم ها دروغ نوشتند از بهار/ دریا، بیا و نقطه ی پایان رود باش/ دارد سقوط می کند از کوه، آبشار/"نفیسه سادات موسوی"

به کجا چنین شتابان؟/ گون از نسیم پرسید/ دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟/ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم/ به کجا چنین شتابان؟/ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم/ سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را/ چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی/ به شکوفه‌ها، به باران/ برسان سلام ما را.../ "شفیعی کدکنی"

* گاهی باید دروغ را راست پنداشت و گاهی راست را دروغ/ بی فریب خوردن زندگی سخت است/"فروغ فرخزاد"

هرگز به خیانت به وطن تن، ندهیم/ از وسعت میهن، سر سوزن ندهیم/ ما سیل به جان خریده اما از آن/ یک قطره به آسیاب دشمن ندهیم !/"سید اکبر سلیمانی"

هر شب تماشا می کنم اشک روانت را/ چاقوی مانده تا ابد در استخوانت را/ هر شب دعایت می کنم ...اما دعاهایم/ پیدا کند ای کاش راهِ آسمانت را/ سیلاب شد از چشم هایت هرچه باریدی/ حالا چرا پر کرده خون و گِل دهانت را ؟/ بر آب دادی دسته گل ها را چه پی در پی/ آلاله ها و غنچه های بی زبانت را/ می دیدی و باور نمی کردی که بارانی/ پرپر کند گل های گلدان جوانت را/ پاهات خیس و خسته است ایرانِ من اما/ از من نگیری دست های مهربانت را/ ای مرزهایت معنی جغرافیای عشق/ دنیای من ...آباد می خواهم جهانت را/ بر گِل نشسته چند روزی کشتی ات اما/ بادِ موافق می شناسد بادبانت را/ برخیز باید تیر زد بر چشم اهریمن/ آرش بیا زِه کن شبی از نو کمانت را/ "سمانه وحید"

دردی ست که کس نمی تواند بکشد/ این شهر نفس نمی تواند بکشد/ انسان به جدال مرگ ناچار شده است/ دیگر پا پس نمی تواند بکشد/"سارا قره تپه"

* هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق/ می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق/ بی سبب دست تمنّا تا درختان می بری/ سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق/ رفتنت چون بودنت تکرارِ رنجِ زندگی ست/ مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق/ از دورویی  تلخ تر در کامِ اهلِ عشق نیستتا دلت با من دو رنگی کرد شیرین شد فراقکافرم در دیده ی زاهد ولی در دینِ عشقآفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق/"فاضل نظری"

*  ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود/ اکنون زِ چه ترسیم که در عین بلاییم؟/"مولانا"

* می گویند از هر چیزی کمی باقی می ماند/ در شیشه کمی قهوه/ در جعبه کمی نان/ و در انسان کمی درد.../"تورگوت اویار"

* بر لبم کس خنده ای هرگز ندید الّا مگر/ در میان گریه بر احوال خود خندیده ام/"نزاری قهستانی"

* محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است/ رمقِ ناله کم و کوه و کمر بسیار است/ ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید/ بنویسید که اندوه بشر بسیار است/ "حامد عسکری"

* چه پُرخون نوشتند این سرگذشت/ دلی کو کزین غُصّه پُرخون نگشت؟/"هوشنگ ابتهاج"

مرگ او را از کجا باور کنم؟/ صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ وای جنگل را بیابان می کنند/ دستِ خون آلوده را در پیش چشمِ خلق پنهان می کنند/هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند/"فریدون مشیری"

* صبرِ ایوب مثالی ست که ما صبر کنیم/ ورنه آن زجر که من دیده ام ایوب ندید!/"میثم بهاروند"

* انسان شهرش را عوض می کند/ کشورش را عوض می کند/ ولی کابوس ها را نه/ فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی/  و در کدامیک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی/ این تنها جامه دانی ست/ که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس/ "رضا قاسمی"

* بَرِمان گردان دنیا/ به روزگاری که هنوز/ مردگان زیادی را از نزدیک نمی شناختیم/ مرگ/ به اندازه ی بستگانِ دورِ همسایه/ دور بود/ به روزگاری که ترانه های حزن آلود/ کسی را به یاد کسی نمی انداختند/ عطرها/ آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند/ و در هر گوشه ی این شهر/  خاطره ای که پوستِ دل را بکند/ کمین نکرده بود.../"رویا شاه حسین زاده"

به‌ تنهایی گرفتارند مُشتی بی‌ پناه اینجا/ مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا/ غرض رنجیدن ما بود_از دنیا_که حاصل شد/ مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا/ برای چرخش این آسیابِ کهنه ی دل سنگ/ به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا/ نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم/ بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا/ اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست/ نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا/ تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست/ هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب، ماه اینجا/"فاضل نظری"


* اوج درد و رنج فقط آنجا که هوشنگ ابتهاج می گوید: نمی دانم چه می خواهم بگویم/ غمی در استخوانم می گُدازد...

* هنگامی که انسان، زندگی انسانی ندارد مرگ و زندگی مشابه است!/"جورج اورول"

* برای ما بی مفهوم ترین جمله همین است: "کاش غمِ آخرتان باشد" غم برای ما به سمت بی نهایت میل می کند/"علی قاضی نظام"

 اخبار چند حادثه از موج رادیو/ آتشفشان هند، زمین لرزه ی پِرو/ دیروز سرنگون شده از ریل یک قطار/ دیشب سقوط کرده ته درّه یک رنو / هر صبح : منفجر شدن بمب در عراق/ هر شام : منتشر شدن مرگ در توگو !/ مرگ ِ سه دوره گرد پی سردی هوا/ قتل دو پیرمرد برای نود  پزو . . ./ خاموش می کنی و زبان در می آوری/ اصرار می کنی بنشینم کنار تو/ خود را کنار می کشم و سرخ می شوم/ آرام می زنی درِ گوشم که خر نشو . . ./ جشن عروسی است ، کنارم نشسته ای بر صندلی راحتیِ روی تابلو/ من را شبیه میوه ی گندیده دیده ای/ من را شبیه پاکتِ خالیِ ماربرو/ دست مرا گرفته ای و ناز می کنی/ به مردهای چشم چران پیاده رو/ گفتی که عاشقانه به من فکر می کنی/ این بار نیز راست نگفتی پینو کیو !/ تعقیب چند عامل توزیع آبجو/ افزایش جهانی یِن ، کاهش یورو . . ./ با خشم هدیه های مرا پاره می کنی/ یک جلد از هِگِل ، دو سه جلد از میشل فوکو !/ نشنیده حرف های مرا قطع می کنی/ هی داد می کشم سر گوشی : الو . . . الو  !/ بی اختیار پنجه­ ی من پیش می رود/ تا ماشه­ ی تفنگ پدر ، گوشه ی کشو/ درب اتاق خواب تو را قفل می کنم/ هی التماس می کنی از نو : نیا جلو !/ به خاطرات کوچکمان فکر می کنم/ شلیک می کنم طرف تو : کیو ! کیو !/ پاشیده است مغز دو تا نعش در اتاق/ برنامه های ویژه ی تحویل سال نو !/ دنیا همیشه منتظر ما نمی شود/ دنیا عبور می کند از پیچ رادیو  ..../"حامد ابراهیم پور"

* هوشنگ گلشیری در جایی می گوید: "آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم"

* همین تمام قصه همین است...

"من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است/ کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود"

کانَ یَلزِمُنا قُلوبٌ أکبرُ

کَی تَتَّسِعَ لِکُلِّ هذهِ الأسی...

**************************

به دل های بزرگتری نیاز داریم

که برای همه ی این اندوه ها جا داشته باشد...

"ابراهیم نصراللّه ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین جنتی عطایی

* این را هم بخوانید:
وَ تَقولُ «سَنَلتَقی»
وَ کُنّا نَعی حَتّى الیَقینِ
انَّهُ الوِداعُ الأخیرُ
لکِنَّنا أصرَرنا عَلى مُجامَلَةِ آلامِنا
فَقُلنا: إلى اللِقاءِ
و َکُنتُ أعرِفُ وَ أنا أهمسُ لَکَ «إلى اللِقاءِ»
أنَّنی لَن أعودَ أبداً إلیکَ..
**************************************
می‌ گفت: «همدیگر را خواهیم دید»
در حالی‌ که هر دو یقین داشتیم
وداع آخر است 
اما اصرار داشتیم دردهایمان را به هم تعارف کنیم
گفتیم: به امید دیدار
و من «به امید دیدار» را در حالی زمزمه می‌ کردم
که یقین داشتم هرگز باز نخواهم گشت..
"غادة السمان ترجمه ی خودم"

* در حنجره های ما صدا را بفشار/ صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار/ تاریکی از این قشنگ تر می خواهی؟/ ای مرگ بیا گلوی ما را بفشار/"جلیل صفربیگی"

* یک سمت تویی و عشق، مرگی ساده/ یک سمت جهان به قتل من آماده/ می ترسم مثل بچه گنجشکی که/ در دست دو بچه ی شرور افتاده/ "سید مهدی موسوی"

* آقای فرمانده! قلب تو از سنگ است/ جنگ آخرش خوش نیست/ جنگ آخرش جنگ است/"محمد شریف"

* چه جوانانی! اسماعیل می بینی؟چه جوانانی! بسیاری شان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده اند/"رضا براهنی"

* خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی/ خانه ی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب/ "صائب تبریزی"

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم/ که مرگ در آن رخ می‌دهد/ پیراهنم بی تو آه.../ سرم بی تو آه.../ دستم بی تو آه.../ دستم در اندیشه ی دست تو از هوش می‌رود.../"غلامرضا بروسان"

* دردا و دریغا که در این بازی خونین/ بازیچه ی ایّام، دلِ آدمیان است/ ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی/ دردی ست در این سینه که همزاد جهان است/ از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند/ یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است/ خون می چکد از دیده در این کنج صبوری/ این صبر که من می کنم افشردن جان است/"هوشنگ ابتهاج"

* رویاهای هلاک شده ی جوانی ام را پس بده/ من هم همه ی دختران سنگدل و گل های زنگ زده و ستاره های کور را به تو پس می دهم/ ای تبعیدگاهی که اسم سرزمین بر خود گذاشته ای.../"لطیف هلمت"

* نه می توانیم بمیریم/ نه می توانیم زندگی کنیم/ نه می توانیم همدیگر را ببینیم/ نه می توانیم همدیگر را ترک کنیم/ به تنگنای عجیبی افتاده ایم/"ژان پل سارتر"

* شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی/ هم بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی/ دستی با این بی رحمی ، دیگر بریده بهتر/ بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی/"شهیار قنبری"

* ای کاش! آدمی/ وطنش را همچون بنفشه می شد با خود ببرد/ هر کجا که خواست/ در روشنایی باران/ در آفتاب پاک/"شفیعی کدکنی"

* آن که دانست زبان بست/ وان که می گفت ندانست/ چه غم آلوده شبی بود!/ وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت/ و برانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ/ بی که یک دم به خیالش گذرد/ که فرود آید شب را/ گویی.../ همه رویای تبی بود/ چه غم آلوده شبی بود!/"احمد شاملو"

* من نمی دانستم معنی هرگز را/ تو چرا باز نگشتی دیگر؟/ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز/ من پس از این همه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم آه/"هوشنگ ابتهاج"

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی؟/ زیر لب از آن کینه ی دیرینه چه گفتی؟/ این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست/ اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟/ دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست/ ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟/ از بوسه ی گلگون تو خون می‌چکد ای تیر/ جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟/ از رستم پیروز همین بس که بپرسند:/ از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟/" فاضل نظری"

* و زمانی شده است که به غیر از انسان/ هیچ چیز ارزان نیست/"حمید مصدق"

* باغم را فروختم امروز/ آیا درختان می دانند؟/"عباس کیارستمی"

* ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی/ در گوش تو آرام بگوید خبری نیست/ یا کاش کسی باشد و آرام بگوید/ دستان من اینجاست ببین دردسری نیست/"مهدی فرجی"

نظاره کن نگاه ما را که پرده ای دیگر بکنم/ برهنه می کنم صدا را که با دلت حرفی بزنم/ به تن تو پیوسته نشد دو دست عاشقم/ به سیاهی برگشته قَدَم قَدَم دقایقم/ به منو این کاشانه بگو بگو که زنده ایم/ تو به گوشم افسانه بگو که دل فِسُرده ایم/ شب دیرین شیرین نشود نگهت از یادم نرود/ تو دعا کن قلبم برهد که به تلخی پایان بدهد/"چارتار"

* بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم/ ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم/ به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم/ سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم/ شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم/ اگرچه وا نکند، دست کم دری بزنیم/ تمام حجم قفس را شناختیم، بس است/ بیا به تجربه به درِ آسمان پری بزنیم/ به اشک خویش بشوییم آسمان ها را/ ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم/ اگرچه نیت خوبی است زیستن اما/ خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم/ "قیصر امین پور"

* فقط یک گوشه از جهان است که می توانی از بهبود آن مطمئن باشی و آن خودِ خودت است/"آلدوس هاکسلی"

* غم پروریم حوصله ی شرح قصّه نیست/"فاضل نظری"

* دانی که چرا دار مکافات شدیم؟/ ناکرده گُنه چنین مجازات شدیم؟/ کُشتیم خِرَد، دار زدیم دانش را/ دربند و اسیر صد خرافات شدیم/"مولانا" 

* خطای انسانی؟؟!! این یک جنایت انسانی است... یک فاجعه ی انسانی..

"گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟/ باللّه که زنده ماندن ما شاهکار ماست؟"


فِی الجَرائدِ العَربیِّةِ لا فرقَ فعلاً بینَ العُنوانِ وَ الجُرحِ.
 کلُّ صَباحٍ یَستَیقِظُ مجموعةٌ مِنَ الصُّحُفیینَ
 لِیُعَلِّقوا آلامَنا عَلى الجُدرانِ فَقَط،
 لِأنَّ آخِرَ العناوینِ الجَمیلةِ فی تاریخِنا کانَ قبلَ اختراعِ الصَّحافَةِ.
**********************************
در روزنامه‌های عربی، عنوان خبر با زخم تفاوتی ندارد.
 هر  روز صبح تعدادی  از روزنامه‌نگاران بیدار می‌شوند
 که فقط دردهای ما را به دیوار آویزان کنند.
 در تاریخ ما آخرین خبرهای خوب به دوران قبل از اختراع روزنامه برمی‌گردد.
"محمد حسن علوان ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از فخرالدین مزارعی

* ما روزی هزار بار می میریم/ در آتش اگر نسوزیم دریا غرقمان می کند/ از آلودگی اگر خفه نشویم امواج از پا درمان می آورد/ از گرانی اگر کمرمان نشکند امیدهای واهی نابودمان می کند/ ما مردمانی هستیم که هنوز لباس سیاه از تنمان در نیامده/ بلای جدید بر سرمان می آید/ معجزه ماییم که هنوز زنده ایم/"علی قاضی نظام"

* اینجا خاورمیانه است/ ما با زبان تاریخ حرف می زنیم/ خواب های تاریخی می بینیم/ و بعد با دشنه ی تاریخی سرهای همدیگر را می بُریم/ از شام تا حجاز/ از حجاز تا بغداد/ از بغداد تا قسطنطنیه/ از قسطنطنیه تا اصفهان/ از اصفهان تا بلخ/ بر سرزمین های ما مُرده ها حکومت می کنند/ اینجا خاورمیانه است/ و این لَکَنتِه که از میان خون ما می گذرد/ تاریخ است/ اینجا خاورمیانه است/ سرزمین صلح های موقت بین جنگ های پیاپی/ سرزمین خلیفه ها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها/ و مردمی که نمی دانند برای اعدام یک دیکتاتور باید بخندند یا گریه کنند./"حافظ موسوی"

* ما مردمان خاورمیانه ایم.../ بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم/ بعضی در زندان.../ بعضی هایمان در جاده می میریم/ بعضی در دریا/ حتی بلندترین کوه ها هم.../ انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند/ چرا که ما شغل مان "مُردن" است/"نشاط حمدان"

* باغِ صبور و خسته از دی‌ماه غمگینش/ برفی بدون‌ِ وقفه می‌ بارد به تسکینش/ گم می‌ شود هر روز از دل‌‌ هایمان چیزی/ هر روز، غم چیزی می‌افزاید به خورجینش/ اَلّاکُلنگِ بی‌ مسیر و مقصد و گیجی‌ ست/ فرقی ندارد زندگی؛ بالا و پایینش!/ ما بخشی از شب می‌شویم آهسته‌ آهسته/ کنجِ قفس، آسوده، دلمشغولِ تزئینش/ در گرگ و میشِ تیرباران، آسمانِ کور/ نومید می‌ گرید کنارِ ماه و پروینش/ در گریه می‌ پرسد که: تکلیف شهیدان چیست؟/ حالا که برگشته‌ ست این پیغمبر از دینش!/ ما نیستیم! امّا دوباره باغِ نومیدان/ گُل می‌ کند بر شاخه‌ ی شب، مرغِ آمینش؟/ ما نیستیم! اما زمستان می‌ رود روزی/ با زخم‌ های لایَزال و برفِ سنگینش...؟/"عبدالحمید ضیایی"

ایرانِ من! ای هرکه رسیده ست به جایی/ کنده ست تو را پوست به امید قبایی!/ ایران من! ای قسمت مردانِ تو از تو،/ تنهایی: "یمگان دره ای" تنگی " نایی/ ای در تو به " اما و اگر " کار سپرده،/ وِِی در تو زبون، هرکه کند چون و چرایی/"پژواک" چو تیری شد و برگشت به سویش/ هرکس که برآورد به شوقِ تو "صدایی"/ خفته ست به صد حیله اگر هست درین مُلک / اندیشه ی بِکری، نظر کارگشایی!/ گویا خبر خوش نتوان از تو شنیدن/ چون"قهقهه" از خانه ی درگیر عزایی!!/ فردوسی اگر نعره برآرد عجبی نیست/  "رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟"/ خود منفعت است اینکه گریبان ضرر را/ با پنجه ی تدبیر بگیرند به جایی/ در مذهب ما بر "پسران" فرض نباشد/ هم رفت اگر از "پدران" کار خطایی!/ آن پای دگر پیش نباید که نهادن/ در گل چو فرو رفت سرِ پنجه ی پایی/  آه ای پسرم! "حال وطن بهتر ازین باد!"/ کس بهتر ازین با تو نگفته ست دعایی!/ ""حسین جنتی عطایی

* جز شعرهای کهنه، اعجازی نداریم/ مرغ مقوّاییم و آوازی نداریم!/ ما در قفس‌، استادِ پروازیم، اما/ در کوهساران، میلِ پروازی نداریم/ سر در گریبان مانده‌ مثل شمع و دیگر/ جز سعیِ خاکستر شدن، رازی نداریم/ در لحظه‌ های جان‌ فشانی، از رفیقان/ بالای سر، جز شعله، دَمسازی نداریم/ ای اخم‌ های تو یگانِ ضد شورش/ ما بی‌ دلان، قصدِ براندازی نداریم/ حتی اجل هم پشتِ گوش انداخت ما را/ ما که برای زندگی، نازی نداریم/ از دخل و خرجِ زندگی، در قُلّکِ دل/ غیر از غمِ «بودن»، پس‌اندازی نداریم/ بگذار دیگر نقطه‌ ی پایانِ ما را/ جز دور خود چرخیدن، آغازی نداریم/"عبدالحمید ضیایی"

* حرفِ دل همه ی مان را شاملو گفته آنجا که می گوید: برای تو/ برای چشم هایت/ برای من/ برای دردهایم/ برای ما/ برای این همه تنهایی/ ای کاش خدا کاری کند...

* ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.../ "شکیبی اصفهانی"

*  به خدا ندارد...

"غریبگی نکن/ نکن غریبگی پسرم/ اینجا خاورمیانه است/ و هر کجای خاک را بکنی/ دوستی/ عزیزی/ برادری بیرون می زند"

لایَهِمُّ السَبَبُ الّذی نَبکی مِن أجلِهِ

فَقَد کانَت قلوبُنا تَمتَلِیءُ بِألأحزانِ لِدَرَجةٍ أنَّ أیَّ شَیءٍ یَکفی لِیَکونَ سَبَباً

*************************

مهم نیست برای چه گریه می کنیم

قلب هایمان انقدربا  غم  و اندوه پر شده است که هر چیزی می تواند بهانه ای باشد برای گریستن

"عبدالرحمن منیف ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////////////////

یا وطنی الحزین

حوّلتَنی بِلحظةٍ

من شاعرٍ یکتُبُ الحبَّ وَ الحنینَ

لِشاعرٍ یَکتُبُ بالسِّکّینِ...

**********************************

ای سرزمینِ اندوهگین  من؛

 در یک لحظه

مرا از شاعر عشق و مهربانی

به شاعری خنجر به دست

تبدیل کردی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از گروس عبدالملکیان

* ما بوسه، ما بغل، تو تیر، تو تفنگ/ ما قلب شیشه ای تو مُشت مُشت سنگ/ما موشِ موشِ موش، تو یوز، تو پلنگ/ ما گریه ی یواش، تو بنگ بنگ بنگ/ کو صبح آشتی؟ کو یک شبِ قشنگ؟/ لطفا تمام شو ای جنگ! جنگ! جنگ!/"آیدا دانشمندی"

* ما نمی‌خواستیم اما هست/ جنگ این دوزخ این شررزا هست/ گفته بودم که هان مبادا جنگ!/ دیدم اکنون که آن مبادا هست/ خصم چون ساز کج مداری کرد/ کی دگر فرصت مدارا هست؟/ این وطن جان ماست، با دشمن/ مسپارید جانِ ما تا هست/ "سیمین بهبهانی"

* ای کودک امروزین دلخواه تو گر جنگ است/ من کودک دیروزم کز جنگ مرا ننگ است/ زان روز که عالم را در خون و جنون دیدم/ پَرهیختن از جنگم سرلوحه ی فرهنگ است/"سیمین بهبهانی"

* اگر دریابیم فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم/ تمام باجه های تلفن از افرادی پُر می شد/ که می خواستند به دیگران بگویند آنها را دوست دارند/"کریستوفر مورلی"

* اکنون می دانم که با تمام عزیزانم باید خوب خداحافظی کنم/ زیرا هیچ یک از ما نمی دانیم کدامین قرار /آخرین دیدار خواهد بود/آتاأُل بهرام اوغلو"

* افتاده ام در بستر جنونی لاعلاج/ و تمام عاقلان شهر برایم آغوش تو را تجویز می کنند/ می گویند اگر خودش نبود پیراهنش/ پیراهنت../ ای درد.../ ای درمان.../ ای زخم.../ ای مرهم.../ خودت را برسان.../"نیلوفر حسینی خواه"

* شبیه عطر تن او که در لباسش هست/ خودش که نیست ولی دائما هراسش هست/خودش که نیست ببیند به هرچه می نگرم/ به روی مردمک چشم، انعکاسش هست/ نمی توانم از این عشقِ مُرده دل بِکَنم/ هنوز توی سرم عطرِ مستِ یاسش هست/هنوز می پرم از جا به زنگ هر تلفن/ هنوز دلهره ی آخرین تماسش هست/ دلم برای که تنگی؟ به این که دلتنگم/ تو فکر می کنی اصلا کسی حواسش هست؟/ "سید تقی سیدی"

* وصال با منِ خونین جگر چه خواهد کرد؟/ به تلخ کامی دریا، شِکَر چه خواهد کرد؟/ "صائب تبریزی"

* غمِ فسردن و پژمردن از خزانش نیست/ گلِ همیشه بهار است داغِ سینه ی ما/"طالب آملی"

* هیچ کس نمی تواند مدت زیادی ماسکی را که بر چهره دارد به نمایش بگذارد/ سرشت آدمی هر آنچه را که به طور تصنعی کسب شده است در هم می شکند/" آرتور شوپنهاور"

* یکی از شیوه های غیرمستقیم مردان ژاپنی برای خواستگاری پرسیدن این سؤال از معشوقشان است: آیا حاضری لباسهایم را بشوری؟ این سؤال در فرهنگ ژاپن این معنی را می دهد که مردی آنقدر به زنی اعتماد دارد که شخصی ترین دارایی هایش را برای شستن به او خواهد داد. من اگر جای خانم های ژاپنی بودم آن دست گل خواستگاری را - بر فرض اینکه آنجا هم موقع خواستگاری دست گل با خود ببرند- توی حلق چنین عاشقی فرو می کردم با آن شیوه ی جلب اعتمادشان. همسر من 4 بار به خواستگاری من آمد. هر بار که جواب نه شنید دفعه ی بعد با تاج گل بزرگتری آمد. دفعه ی آخر به من  گفت: این که چهارمین بار است، چهل بار دیگر هم اگر لازم باشد که بیایم، می آیم تا تو به من اعتماد کنی و چه خوب شد که به او اعتماد کردم، او تا امروز هرگز مرا پشیمان نکرد... باور کنید خیلی لذت بخش است اینکه ببینید مردی برای به دست آوردنتان اینهمه تلاش می کند و مصمم است. اینجا دیگر چیزی به نام غرور معنا ندارد و او در طول زندگی هرگز فراموش نخواهد کرد که چه ها گذشت تا بدستتان آورد... بگذارید برایتان بجنگند...

* موقع رفتن خوب فکرهایتان را بکنید چون به قول شادمهر "شاید یه روز سرد، شاید یه نیمه شب، دلت بخواد بشه برگردی به عقب!"

* وقتی می خواهید سراغش را بگیرید مثل وحشی بافقی بپرسید: باعثِ خوشحالی جانِ غمینِ من کجاست؟!

* گاهی اگر از خواب می پَرم/ و به تو خیره می شوم/ یعنی صبح ِ به این زودی/ در حدّ مرگ، دوستت دارم.../"آرش شفاعی"

* پیرو شعر آرش شفاعی این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

لَو تَعلَمینَ بِأنّنی فی کِلِّ صُبحٍ ما أنتظرتُ الشمسَ تَشرُقُ إنّما قد کُنتُ أنتَظِرُ الصَباحَ بِلَهفةٍ کَی تَشرُقینَ...

کاش می دانستی که من هر صبح منتظر خورشید نبودم که طلوع کند... من تشنه ی برآمدن صبح بودم تا تو بتابی...

* اصلا هم قشنگ نیست/ که معیار زیبایی تمام ِ شاعران شده ای/ مثل کافه ی دنجی که آدرسش/ لو رفته باشد.../ راستش نگرانم/ تو هر روز بیشتر می درخشی/ شبیه فیلم فلان در جشنواره های کوفت!/ و من که آرزوهایم را با کسی تقسیم نمی کُنَم./"علی درویشی"

* کاش الان یک سنجاب بودم توی جنگل های نروژ در حالی که داشتم می رفتم بلوطم را جایی چال کنم بالای سرم را نگاه می کردم و یک آسمان پر ستاره و شفق قطبی می دیدم و اصلا نمی دانستم ایران کجاست! 

* همین...

"بعد هر سختی خداوندا تو خود فرموده ای/ روزگار راحتی پس کی نمایان می شود؟!"

وَ اذا کان شِعری حَزیناً

فَإنَّ المرحلةَ التاریخیّةَ وَ البیئَةَ وَ المُناخَ الّذی نَعیشُهُ طابِعُهُ حَزینٌ

وَ لا أحدَ یولَدُ مِن بَطنِ أمِّهِ مُتَفائِلاً أو حَزیناً...

****************************************

اگر شعرم غمگین است

به خاطر این است که دوره ی تاریخی  و حال و هوایی  که در آن زندگی می‌ کنیم غمگین است

هیچ‌ کس از شکم مادر بدبین و غمگین زاده نمی‌ شود...

"محمد ماغوط  ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از الهام حق مراد خان

* یه روزایی مثل حالا فقط تو فکر آیندم/ یه روزایی دلم خوش نیست همون روزا که می خندم/ همیشه خوب می بینی همیشه حق ما با توست/ واسه مثل شما دیدن چقدر چشمارو باید شست؟/ کجای اعتقاد ما خرابه از دلِ ریشه؟/ که هر کاری تو این دنیا عذاب آخرت میشه/ کجا می تونم عاشق شم؟ کجای اینهمه فریاد؟/ کجای زندگی باید جوونی یادِ آدم داد؟/ درست انگار افتادیم توی یک جنگ مغلوبه/ نه اینور دلخوشی داریم نه اونور حالمون خوبه/ کجا می تونم عاشق شم؟ کجا دست تو رو میشه؟/ کجای این همه وحشت جوونیمون شروع میشه؟/ "روزبه بمانی"

* مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر/ سپس رها کن و برگرد من نمی آیم/ "احسان پرسا"

خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش/ این نمایش درد دارد کارگردان بودنش/دست تقدیری که می کوبید بر طبل امید/ حاکی است اخبار تازه از پشیمان بودنش/ مجری سیمای عشقم فارغ از اوضاع بد/ مصلحت هم نیست شرح نابسامان بودنش/ لشکری دارم خیانتکار اما روز جنگ/ حق ندارم شک کنم بر تحت فرمان بودنش/ کاش بذر عشق را می ریختی یکجا به رود/ غرق محصولیم و محزون از فراوان بودنش/ از مسیر دیگری باید بیایم خسته ام/ از خیابان "وصال" و راه بندان بودنش/ تا که همراهت نباشم، تَرک، مجبورم کنم/ راه خود را با تمام رو به پایان بودنش/"کاظم بهمنی"

* بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد/ پیش چشمان خداوند به سامان برسد/ ابرو باد و مه و خورشید و فلک در کارند/ نگذارند کمی آب به گلدان برسد/ آنقَدَر چاه عمیق است که باید فهمید/ یوسف این بار محال است به کنعان برسد/ فکر کن حبس ابد باشی و یک بار فقط/ به مشامت نمی از بوی خیابان برسد/ سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی/ هی زمستان برود باز زمستان برسد/"پویا جمشیدی"

* غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد/ که درختانش/ سال هاست مرا از یاد برده اند!/ غمگینم و این هیچ ربطی به تو ندارد/ که پسر همسایه ام نبودی/ تا هر صبح پنجره را باز کنم/ بی آن که جوابِ سلامت را بدهم/ با بنفشه ای در گیسوانم/ کاش به زنی که عاشق است می آموختند چگونه انتقام بگیرد/ غمگینم که عشق این همه مهربان است!/ "مژگان عباس لو"

* برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست/ خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست/ چه کرده ای؟ چه ستم کرده ای به خویش که دیگر/ چنان گذشته شیرین لبی شکر شکنت نیست/ هوا چرا همه بوی فراق می دهد امروز؟/ تو تا همیشه گر از من سر جدا شدنت نیست/ چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من/ سعادتی به جهان مثل دوست داشنت نیست/ من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم/ که یار غیر توام نه، که یار غیر مَنَت نیست/ همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد/ تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست/"حسین منزوی"

* در حال دوست داشتن توام/ مثل پیچک بی دیوار/"فروغ فرخزاد"

* نهاده ام به جگر داغ عشق و می ترسم/ جگر نمانَد و این داغ بر جگر مانَد/"طالب آملی"

* همه کس نصیب خود را بَرَد از زکاتِ حُسنَت/ به منِ فقیر و مسکین غمِ بی حساب دادی/"فیض کاشانی"

* تهمتِ نالایقی بر ما زدی رفتی قبول/ در پیِ لایق برو ، ما هم تماشایش کنیم/"شاهین پور علی اکبر"

* خوش قلبی و خوش پیکری زن ها، مردها را وحشی تر می کند تا قدر شناس/ "میلان کوندرا/ والس خداحافظی"

* هیچ رابطه ی انسانی وجود دیگری را به تملک خود در نمی آورد. در دوستی یا عشق هر دو نفر در کنار هم دست های خود را برای یافتن چیزی که یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست دراز می کنند/"جبران خلیل جبران"

من بودم و دل بود و کناری و فراغی/ این عشق کجا بود که ناگه به میان جست؟/ "وحشی بافقی"

* خاموش مرا ز گفت و گفتار تو کرد/ بیکار مرا حلاوت کار تو کرد/ بگریختم از دام تو در خانه ی دل/ دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد/"مولانا"

 * ندارد...

"گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم / فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!"

صارَ کلُ ما ألمِسُهُ بِیَدی

یَستحیلُ ضَوءاً

وَ لِأنّی أُحِبُّکَ

أُحِبُّ رِجالَ العالَمِ کُلَّهُ

وَ أُحِبُّ أطفالَهُ وَ أشجارَهُ  وَ بِحارَهُ وَ کائناته

وَ َصَیّادیه وَ أسماکَه وَ مُجرمیهِ وَ جَرحاهُ

وَ أصابِعَ الأساتِذَةِ المُلَوَّثَةَ بِالطباشیرِ

وَ نَوافِذَ المُستَشفیاتِ العاریةَ مِنَ السَّتائِرِ

لِأنّی أُحِبُّکَ

عادَ الجُنونُ یَسکُنُنی

وَ الفَرَحُ یَشتَعِلُ

فی قاراتِ روحی المُنطَفِئَةِ

 *************************************

هرچه را لمس می‌کنم

نوری از آن منتشر می‌شود

عشق تو که در سرم افتاد

عشق تمام مردان عالم در سرم افتاد

عشق کودکان، درختان، دریاها، آسمان‌ها

عشق ماهی‌گیران و ماهی‌ها، عشق مجرم‌ها و زخمی‌ها

دست‌های گچ‌آلود معلمان

پنچره‌های بی‌پرده ی  بیمارستان‌ها

عشق تو که در سرم افتاد

دیوانگی‌ هایم بازگشتند

و در قاره‌ های خاموشِ جانم

شادی شعله ور شد .....

"غادة السمان ترجمه ی خودم"



*عنوان پست از گروس عبدالملکیان

* تو با کدام خزانی که من بهار ندارم؟/ اگر قرار نداری چرا قرار ندارم؟/ تو با کدام تبر با کدام ارّه رفیقی؟/ که من امید رسیدن به برگ و بار ندارم/ تو با نوید دویدن به ایستگاه چه کردی؟/ که من امید رسیدن به این قطار ندارم/ چه کرده ای؟ که منِ تیزچنگِ چشم دریده/ میان این همه آهو دلِ شکار ندارم/ چه رفته است؟ که من با هزار برگِ برنده/ دو دل نشسته ام و جرأت قمار ندارم/ بیا و چشم درآور مرا که مثل نگاهم/ به راه مانده ام و تاب انتظار ندارم/"غلامرضا طریقی"

* دردی از حسرتِ دیدار تو دارم که طبیب/ عاجز آمد که مرا چاره ی درمان تو نیست/"سعدی"

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حسِ شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباسِ آبی از من بیشتر دل می بَری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پایِ تو/ می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم/ میل، میلِ توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت پرپر می شوم/ "مهدی فرجی"

* کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟/ که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت/ به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه/ هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت/ تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت/ چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت/ چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست/ که رفته ایم ز خود پیشِ چشمِ هوش رُبایَت/ هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز/ به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت/ دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست/ اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت/ هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی/ که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت/ در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی/ نهم جبین وداع و سر سلام به پایت/"حسین منزوی"

* شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغ/ نه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق/ "مهزاد رازی"

ای عشق!دل دوباره غبار هوس گرفت/ از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت/ دل بازهم بهانه ی رفتن گرفت و باز/ تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت/ گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم/ اما دلم برای همان هیـچ کس گرفت/ افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست/ افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت/ لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند/ هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت/"فاضل نظری"

* قبول کرده ام این را که عاشقت هستم/ به گریه های بلند، اعتراف می گویند/"میرفؤاد میرشاه ولد"

* از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم/ دردم این بود که از یار خودی گُل خوردم/ خسته از بودنِ تو خسته تر از رفتنِ تو/ خسته از مولوی و شوش به راه آهنِ تو/"سید مهدی موسوی"

* اخم کن با اخم نازت قیمتی تر می شود/ پشت یک لبخند امّا چیز دیگر می شود/چشم و مژگان و لبِ خندان و ابرویِ کجت/ با دلِ تنگم جدالی نابرابر می شود/ می روم تا از غمت بگریزم اما راه نیست/ چشم هایت، چشم هایت، باز هم شر می شود// لشکر ِخونریزِ چشمانِ تو با تیغ کجش/ با سپاهِ گیسوانت، آه، محشر می شود/ در سکوتم صدهزاران داد رسوا شد ولی/ از صدای ناله ام گوشِ فلک کَر می شود/ هرچه دلتنگی نهفتم زیرِ بغض و ناله ام/ لحظه ی دیدار با یک بوسه پرپر می شود/ سختی این بیستون را آه در هم بشکند/ چون که شیرین بودنت هر روز بیشتر می شود/ اخم تو هرچند ویران می کند آبادی ام/ اخم کن با اخم نازت قیمتی تر می شود/"بهبود غلامیان"

* نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی/ با غم این روزهای من عجین تر می شوی/ آتشی هستی که وقتی گُر بگیری در دلی/ از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی/ لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک.../ وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی/ خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند/ باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی/ شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود/ بین اول های دنیا اولین تر می شوی/ گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم/ ناز کن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی/ "جواد مزنگی"

* شاعر، آواره از این خانه نباید بشود/ دل خوشِ دامنِ بیگانه نباید بشود/ باد می آید و من دست و دلم می لرزد/ زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود/ لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی/ آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟/ شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن/ خام یک گریه ی مستانه نباید بشود/ زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است/ حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود/ من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم/ هر چه کرم است که پروانه نباید بشود/ من خودم سمت قفس می روم و می دانم/ مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود/ بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم/ عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود/ "مهدی فرجی "

* او را نه تنها دوست داشتم بلکه همه ذرات تنم او را می خواست/"صادق هدایت"

* همه چیز برای کسی که می داند چگونه صبر کند به موقع اتفاق می افتد/"تولستوی"

* چه زمستان غم انگیز بدی خواهد شد/ ماه دی باشد و آغوش کسی کم باشد/"انسیه آرزومندی"

* دانستن اینکه عشق چه موقع شکوفه می دهد دشوار است/ ناگهان یک روز بیدار می شوی و می بینی یک گل کامل شده. پژمرده شدن آن هم همین طور است. روزی می رسد که دیگر خیلی دیر شده. عشق از این لحاظ شباهت زیادی به گل های بالکن دارد/"فردریک بکمن"

نیستی هر شب برایت شعر می خوانم هنوز/ پای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوز/ می نشینم خاطراتت را مرتب می کنم/ در مرور اولین دیدار، ویرانم هنوز/ کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود/ از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز/ راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ای؟/ من برای ردّ پاهایت خیابانم هنوز/ با جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفت/ بی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوز/ بعد تو من مانده ام با سال های بی بهار/ بعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوز/ دست هایم را رها کردی میان زندگی/ بی تو مثل کودکی تنها پریشانم هنوز/ روبرویت می نشینم روبرویم نیستی/ نیستی هر شب برایت شعر می خوانم هنوز/"علی صفری"

* این شعر سید مهدی موسوی را بخوانید که چقدر زیبا و هوشمندانه تفاوت نسل ها و از بین رفتن تدریجی غیرت را نشان می دهد: پدرم رفت داخل خانه/ پدرم دید مادرم را با.../ بعد شب بود و حرکت چاقو/ خونِ مامان و گریه ی بابا/ مادرم سنگ قبر گمنامی ست/ مادرم هرزه بود یک زن بد/ پدرم سمبل شرافت بود/ پدرم ماند توی حبس ابد/ داخل خانه رفتم و دیدم/ زن خود را کنار مَرد جوان/ بعد دعوا بود و فحش و کتک/ زنم و گریه پیش یک چمدان/ از تمامی خاطرات بدم/ مانده یک عکس روی میز اتاق/ بچه های با لباس های کثیف/ جای امضای برگه های طلاق/ پسرم رفت داخل خانه/ دید مردی نشسته پیش زنش/ دید لبخند می زنند به هم/ دید که دست می کشد به تنش/ پسرم با زنش معاشقه کرد/ پیش چشم های عاشقِ مَرد/بعد هم از حضور سرزده اش/ داخل خانه عذرخواهی کرد/...

* رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است/ چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است/"محمد عزیزی"

* ای کاش چو پروانه پری داشته باشم/ تا گاه به کویت گذری داشته باشم/ گردولت دیدارتو درخانه ندارم/ ای کاش که در ره گذری داشته باشم/ از فیض حضور تو اگر دورم و محروم/ از دور به رویت نظری داشته باشم/ گویند که یار دگری جوی و ندانند/ بایست که قلب دگری داشته باشم/ از بولهوسی ها هوسی مانده نگارا/ وان این که به پای تو سری داشته باشم/ تاریک شبی گشت شب و روز جوانی/ ای کاش امیدسحری داشته باشم/ در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم/ در میکده باید هنری داشته باشم/ بگذار که از دوستی باده فروشان/ رگبار غمت را سپری داشته باشم/ هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ/ من از تو نبایدخبری داشته  باشم؟/  بسیار مکن ناله که این شعله عمادا/ می سوزد اگر خشک و تری داشته باشم/"عماد خراسانی"

خط به خط، اشک نویسیِ مرا می خوانی/ رفتنت، رفتنِ جان است، خودت می دانی/ مثل هر بار که بستی و نرفتی، این بار/ چمدان باز کن و باز بگو می مانی/ هی مرا پس زدی و پیش کشیدی، نکند/ پای برگشت نداری که مرا می رانی؟/ بروی باغچه ی قالی نُه متری ما/ خشک خواهد شد از این غصّه که می افشانی/ هر چه گفتم که بمان، فایده انگار نداشت/ رفتنت، رفتن جان است، خودت می دانی!/"رضا احسان پور"

* دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پُر است/ عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد/"صائب تبریزی"

مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد/ با تو آموخته ام عشق جنون هم دارد/ جبرئیلِ غزلِ پیچشِ اندام توأم/ دکمه در دکمه تنت حضرت مریم دارد/ باز با ارتش زیبایی تو درگیرم/ خط چشمت خبر از خط مقدم دارد/ بعد هر حادثه امداد رسانی رسم است/ لعنتی ! لمس تنت زلزله ی بم دارد/ وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخ/ با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد/ من تو را در همه ی ثانیه ها کم دارم/ مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد/"علی صفری"

* یک بار فرو ریختم از حادثه ای تلخ/ من ارگ بمم خانه خرابم نکنی باز/"آرش مهدی پور"

* درد دارد که کسی ضجّه ی محکم بزند/ گونه ی مرد نباید همه شب نم بزند/ ای همه کار و کسِ این منِ بیچاره مخواه/ بعد تو یک نفر از بی کسی اش دم بزند/ هر که عاشق شده اینجا نرسیده ست به یار/ ماندنت قاعده را کاش که بر هم بزند/ شده ام چون پدرِ بی کسِ مُرده پسری/ که خودش پا شده تا  حجله ی ماتم بزند/ بعدِ ویران شدنم ساخت مرا اما رفت/ فرض کن بارِ دگر زلزله در بم بزند/"کنعان محمدی"

* همیشه دلهره دارم از این به هم نرسیدن/ کسی سراغ نداری تو را به من برساند؟/"فریبرز عرب عامری"

* تو در هر جامه ای باشی به هر تقدیر، زیبایی/ کسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی گیرد/"محمد حسن جمشیدی"

* تاریک شده ست چشم بی تو/ ما را به عصا چه می فریبی؟/ "مولانا"

* به کوه می روی من را به یاد بیاور/ من را به شاخه ای/ به گیاهی/ علفی کوچک/ به غار عقاب بسپار/ من را به یاد بیاور به کوه می روی/"قاسم آهنین جان"

* بوی عطرت که شِنُفتَم به لبم جان آمد/ منم آن گل که نچیدی و زمستان آمد/"مریم قهرمانلو"

*   فروغ فرخزاد جایی می گفت: عشق اگر عشق باشد فاصله و زمان حرف احمقانه ای ست...

* درویشی و عاشقی به هم سلطانی ست/ گنج است غم عشق ولی پنهانی ست/ ویران کردم به دست خود خانه  ی دل/ چون دانستم که گنج در ویرانی ست/"مولانا" 

* این روزها خیلی خسته ام. زیاد دل و دماغ به روز کردن اینجا را نداشتم اما آمار بازدید وبلاگم حاکی از این است که بیشترین بازدید از اینجا غالبا در روزهای جمعه صورت می گیرد. دلم نیامد بیایید اینجا و دست خالی برگردید.... 

"هیچ وقت/ هیچ کس /به اندازه ی من دوستت نخواهد داشت/ این تو/ این تمام آدم ها"

محالٌ

 أن تَجِدَ قلباً 

یُحِبُّکَ کَقلبی...

**********************

محال است 

 دلی را پیدا کنی

 که مانند من عاشقت باشد...

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از المیرا دهنوی

* دیوانه تر از من چه کسی هست؟ کجاست؟/ یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست؟/ تا اخم کنی دست به خنجر بزند/ پلکی بزنی به سیم آخر بزند/ تا بغض کنی، درهم و بیچاره شود/ تا آه کِشی، بندِ دلش پاره شود/ ای شعله به تن، خواهرِ نمرود بگو/ دیوانه تر از من چه کسی بود بگو../"علیرضا آذر"

این دو دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

1- یا لَیتَنی کُنتُ فی جیبِکَ دیناراً مقطوعاً

 أبقی مَعَکَ

 و لا یَقبلُهُ أیُّ دُکانٍ...

******************************

 کاش دینار پاره ای بودم در جیبت

 که با تو می ماندم

 و هیچ مغازه ای مرا از تو قبول نمی کرد...

2-قالَ لَها عیناکِ قَهوتی. 

سَأَلَتهُ بِتَعَجُّبٍ: مُرَّةٌ؟

فَأجابَها مُبتَسِماً:

بَل لا شیءَ سِواها یَعدِلُ مِزاجی

**********************************

مرد گفت: چشمانت برای من شبیه قهوه اند

زن با تعجب پرسید: تلخ؟

مرد با لبخند جواب داد:

یعنی که چیزی جز آنها حال مرا سر جایش نمی آورد

////////////////////////////////////////////////////////////////

* زندگی بعد از چهل سالگی آغاز می شود تا قبل از آن شما مشغول بررسی، تجربه و خطا هستید/"کارل یونگ"

 * آنان که از اتفاقات ناگوار زندگی خود چیزی نمی آموزند، وجدان هستی را مجبور می کنند تا آن اتفاقات را تا آنجا که نیاز باشد تکرار کند تا فرد، آن چیزی را که از آن اتفاقات ناگوار می خواهند آموزش دهند یاد بگیرد. آنچه که انکار می کنید شما را شکست می دهد. آنچه که قبول می کنید شما را تغییر می دهد/ "کارل گوستاو یونگ"

 * داشتم در اینستاگرام کلیپی را می دیدم که گزارشگر از یک پیرمرد 105ساله می پرسید: حاج آقا دلیل اینکه در این سن و سال انقدر سرحال هستید و روی پای خود هستید و کارهایتان را خودتان انجام می دهید چیست؟ پیرمرد جواب داد: در طول تمام این سال ها سعی کردم با کسی جر و بحث نکنم گزارشگر گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟ پیرمرد گفت: درست است حق با شماست. حالا من وقتی به حمام می روم 2درصد از وقتم صرف شستن خودم می شود 8درصدش صرف شعرخواندن 90 درصد دیگرش صرف برنده شدن در جرو بحث های خیالی با کسانی که از دستشان ناراحتم. البته من خیلی وقت ها جواب های دندان شکن دارم ولی چون می ترسم به جای دندان، دل بشکند ترجیح می دهم سکوت کنم. نتیجه اش هم می شود جر و بحث های خیالی داخل حمام و موهای سفید کنار شقیقه ها ...

* خیلی غمگین می شوم وقتی می بینم آدم ها از رابطه ای که عمرش سر آمده محترمانه بیرون نمی آیند حتی تن به تحقیر می دهند شاید دو روز بیشتر حفظش کنند. دردناک است. هیچ چیز از شخصیت شما مهم تر نیست، پا روی دلتان بگذارید، بزنید بیرون از رابطه، رابطه را تمام کنید، یک مدت سوگواری می کنید بعد خوب می شوید، نمی میرید. 

* همین....