"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"من / بر درت/ از روزی که درخت بود کوبیده ام"


أنا لَم أکُن أدری بِأنَّ بِدایَةَ الدُّنیا لَدَیکِ

وَ أنَّ آخِرَها إلیکِ

وَ أنَّ لقیانا قَدَرٌ...

*******************

من هرگز نمی دانستم دنیا از تو شروع می شود

و با تو پایان می یابد

و دیدار ما دو نفر تقدیر است...

"فاروق جویده ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ضیف فهد: لَقَد طَرَقتُ علی بابِک مُنذُ أن کانَ شجرَةً/ من بر درت از روزی که درخت بود کوبیده ام...

* ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمی کنیم بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات می کنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشته اند/"زیگموند فروید"برای مطالعه ی بیشتر در این زمینه می توانم کتاب "هیچ ملاقاتی تصادفی نیست اثر هاکان منگوچ" را به شما معرفی کنم...

* رؤیای آشنای شب و روز عمر من/ در خواب های کودکی ام دیده ام تو را/"قیصر امین پور"

* دست عشق از دامن دل دور باد!/ می‌ توان آیا به دل دستور داد؟/ می‌ توان آیا به دریا حکم کرد/ که دلت را یادی از ساحل مباد؟/ موج را آیا توان فرمود: ایست!/ باد را فرمود: باید ایستاد؟/ آنکه دستور زبان عشق را/ بی گزاره در نهاد ما نهاد/ خوب می‌ دانست تیغ تیز را/ در کف مستی نمی‌ بایست داد/"قیصر امین پور"

* همیشه آنکه می رود کمی از ما را با خود می برد/"یداللّه رؤیایی"

* در نقّاشی لحظه ای هست که نقّاش می داند تابلویش تمام شده. چرایش را نمی داند. فقط به ناتوانی ناگهانی اش در ایجاد هرگونه تغییر در تابلو اعتراف می کند. تابلو و نقّاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمکی نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند چیزی به نقّاش ببخشد، وقتی که نقّاش دیگر نمی تواند چیزی به تابلو اضافه کند.../"کریستین بوبن"

* روی دل هر کس به روی دگری ست/ ماییم که بت پرست روی تو شدیم/"عراقی"

* پیش از این خاطر من خانه ی پُر مشغله بود/ با تو پرداختمش وز همه عالم رُفتم/"سعدی"

* اینکه از داغ جدایی جگرت می سوزد/ غرض این است که لب تشنه ی دیدار شوی/"صائب تبریزی"

* وانگه که به تیرم زنی اوّل خبرم ده/ تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را/"سعدی"

* یکی از قشنگ ترین تعاریف دوست داشتن از نظر من را میلان کوندرا توی این دیالوگ توصیف کرده:

- چرا گاه به گاه از قدرتت در برابر من استفاده نمی کنی؟

+ فرانز به آرامی پاسخ داد:

زیرا دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است...

* زیستن رنج است و عشق یعنی باختن به کسی که دوستش داری/"سیّد تقی سیّدی"

* تنها دو چشم/ تنها دو چشم داشتم/ دو دریچه ی کوچک/ و این برای دنبال کسی گشتن در جهانی که خیلی بزرگ است/ کم بود/ مرا ببخش اگر پیدایت نکردم/"رؤیا شاه حسین زاده"

* این را هم بخوانید:

مَن هیَ؟

لاأعرِفُ شیئاً

الحُبُّ بِأن لاتَعرف شیئاً

**********************

او کیست؟

چیزی نمی دانم

عشق یعنی چیزی ندانی

"مظفّر النّواب ترجمه ی خودم"

* چارلز بوکوفسکی پیرو همین مطلب می گوید: اگر کسی را خیلی خوب نشناسی، می توانی عاشقش شوی...

* نزار قبّانی یک تعریف زیبا دارد از آدم هایی که معجزه وار وارد زندگیمان شدند آنجا که می گوید: تولّد من تویی/ و پیش از تو به یاد نمی آورم که وجود داشتم...

* گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی/ گفتا که در رهِ ما غم نیز شادمان است/"فیض کاشانی"

* و بعد/ خنده ات به یادم آمد/ گفتم که اگر بودی باز دوستت می داشتم/"جمال ثریّا"

* یک چند به گیر و دار بگذشت مرا/ یک چند در انتظار بگذشت مرا/ باقی همه صرفِ حسرتِ روی تو شد/ بنگر به چه روزگار بگذشت مرا/"نیما یوشیج"

* اگر نمیرم/ که اصلا چنین قصدی ندارم/ با تو روزهای زیبایی را خواهیم دید/"ناظم حکمت"

* من آنقدر زیاد رؤیا بافته ام و کمتر زیسته ام که گاهی سی ساله ام/ امّا روز بعد اگر خوابی که دیده ام محزون باشد سیصد ساله ام/ تو اینطور نیستی؟/ در لحظاتی به نظرت نمی رسد که در آستانه ی آغاز زندگی هستی و زمانی دیگر/ سنگینی چندین هزار قرن را روی دوش خود حس نمی کنی؟/ از نامه های ژرژ ساند به گوستاو فلوبر"

* من ژولیت هستم، بیست و سه سال دارم. یک بار عشق را لمس کردم، طعم تلخ قهوه ی سیاه را داشت! تپش قلبم را تند کرد، حواسم را به هم ریخت و رفت! من ژولیت هستم، هزار ساله و هنوز زنده ام/"هالینا یوشویاتوسکا"

* آدمی از فراموشی دیوانه می شود یا از به یاد آوردن؟!/"لطیفه تکین" به نظر من از به یاد آوردن...

* این را بخوانید:

سَیبقی غیابُکِ  

بینَ جُروحی الّتی لاتُداوی

*******************************

نبودنت باقی خواهد ماند

میان زخم هایی که درمان نمی شود

"مظفّر النّواب ترجمه ی خودم"

* وقتی انسان آموخت چگونه با رنج هایش تنها بماند، آنوقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد/"آلبر کامو"

* در پنهان ترین زوایای روح خود رنجی نهفته داریم/"فئودور داستایوفسکی"

* زخم هایم چون جامه ای خارق العاده از شانه تا پنجه هایم را آذین بسته است و من هیچ واهمه ای از نشان دادنشان ندارم/"ال مارکس"

* هرجا هوا مطابق میلت نشد برو/ فرق تو با درخت همین پای رفتن است/ "سیّد سعید صاحب علم" حالا من از شما می پرسم مگر ریشه ی آدم پاهایش است که بتواند راحت همه چیز را رها کند و برود؟ ریشه ی آدم دلش است...

* باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من/"مولانای من"

* سلام...