"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

" ما را نگذارند به یک خانه ی ویران/ یا رب بستان دادِ فقیران زِ امیران"

یا ربِّ
یا مانِحَ الشَّعرِ لِلماعِزِ
وَ الصّوفِ لِلأغنامِ
یا واهبَ المَطَرِ لِلأرضِ
وَ الماءِ لِلشَّجرِ
وَ الحُریَّةِ لِلقِطَطِ وَ السّعادینَ
لا نُریدُ حُریَّةً کاملةً  وَ کرامةً بِلا حدودٍ
نَحنُ نَعرِفُ حُدودَنا
و لکنَّ کُلَّ ما نُریدُه ُفی أواخر ِهذا العمرِ
وَ نَحنُ شاکرونَ ممتنونَ قانعونَ
أُسبوعٌ واحدٌ مِنَ الکرامةِ فی کُلِّ عامٍ.. 
کَأُسبوعِ النِّظافةِ
یومٌ واحدٌ مِنَ الحُریَّةِ فی کُلِّ عامٍ..
کَیَومِ المُرورِ العالَمیِّ
***********************
پروردگارا
ای که به بز کرک دادی 
و به گوسفند پشم
ای که به زمین باران دادی
به درخت آب
و به گربه‌ها و میمون‌ها آزادی
ما آزادی و کرامت بی‌ حد و مرز نمی‌ خواهیم
حد و حدود خودمان را می‌‌ دانیم
شاکر و قانعیم
همه ی آنچه که  این آخر عمری می خواهیم
این است که یک هفته کرامت در سال برایمان تدارک ببینی
شبیه هفته ی پاکیزگی
یا یک روز آزادی در سال
شبیه روز جهانی ترافیک
"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از عارف قزوینی

* با عشق طلسم گرگ را می شکنیم/ شب این قفس سترگ را می شکنیم/ هرچند تبر به دوشمان نیست ولی/ یک روز بت بزرگ را می شکنیم/"جلیل صفربیگی"

* این را هم بخوانید:

فَحُزنٌ لا حَسَبََ له وَ لا نَسَبَ

کَالأرصِفةِ

کَجَنینٍ وُلِدَ فی مبغی

***************************

اندوه، اصل و نسب ندارد

شبیه پیاده‌روها

شبیه جنینی که در فاحشه‌ خانه به دنیا می‌ آید...

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"

* اندوه، کسی را نکُشت/ اما ما را از همه چیز تهی ساخت/"محمود درویش"

* هر که آمد بار خود را بست و رفت/ ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب/ زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟/ زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟/"مهدی اخوان ثالث"

دل بسته اند عالم و آدم به روزگار/ این روزگارِ وعده فروشِ فریبکار/ با نا امید نیز مدارا نمی کند/ وقتی وفا نکرده به چشمِ امیدوار/ هر شب به شوق خوابِ خوشی چشم بسته ایم/ تنها نصیبمان شده کابوسِ مرگبار/ ما سال هاست غیر زمستان ندیده ایم/ تقویم ها دروغ نوشتند از بهار/ دریا، بیا و نقطه ی پایان رود باش/ دارد سقوط می کند از کوه، آبشار/"نفیسه سادات موسوی"

به کجا چنین شتابان؟/ گون از نسیم پرسید/ دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟/ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم/ به کجا چنین شتابان؟/ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم/ سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را/ چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی/ به شکوفه‌ها، به باران/ برسان سلام ما را.../ "شفیعی کدکنی"

* گاهی باید دروغ را راست پنداشت و گاهی راست را دروغ/ بی فریب خوردن زندگی سخت است/"فروغ فرخزاد"

هرگز به خیانت به وطن تن، ندهیم/ از وسعت میهن، سر سوزن ندهیم/ ما سیل به جان خریده اما از آن/ یک قطره به آسیاب دشمن ندهیم !/"سید اکبر سلیمانی"

هر شب تماشا می کنم اشک روانت را/ چاقوی مانده تا ابد در استخوانت را/ هر شب دعایت می کنم ...اما دعاهایم/ پیدا کند ای کاش راهِ آسمانت را/ سیلاب شد از چشم هایت هرچه باریدی/ حالا چرا پر کرده خون و گِل دهانت را ؟/ بر آب دادی دسته گل ها را چه پی در پی/ آلاله ها و غنچه های بی زبانت را/ می دیدی و باور نمی کردی که بارانی/ پرپر کند گل های گلدان جوانت را/ پاهات خیس و خسته است ایرانِ من اما/ از من نگیری دست های مهربانت را/ ای مرزهایت معنی جغرافیای عشق/ دنیای من ...آباد می خواهم جهانت را/ بر گِل نشسته چند روزی کشتی ات اما/ بادِ موافق می شناسد بادبانت را/ برخیز باید تیر زد بر چشم اهریمن/ آرش بیا زِه کن شبی از نو کمانت را/ "سمانه وحید"

دردی ست که کس نمی تواند بکشد/ این شهر نفس نمی تواند بکشد/ انسان به جدال مرگ ناچار شده است/ دیگر پا پس نمی تواند بکشد/"سارا قره تپه"

* هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق/ می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق/ بی سبب دست تمنّا تا درختان می بری/ سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق/ رفتنت چون بودنت تکرارِ رنجِ زندگی ست/ مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق/ از دورویی  تلخ تر در کامِ اهلِ عشق نیستتا دلت با من دو رنگی کرد شیرین شد فراقکافرم در دیده ی زاهد ولی در دینِ عشقآفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق/"فاضل نظری"

*  ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود/ اکنون زِ چه ترسیم که در عین بلاییم؟/"مولانا"

* می گویند از هر چیزی کمی باقی می ماند/ در شیشه کمی قهوه/ در جعبه کمی نان/ و در انسان کمی درد.../"تورگوت اویار"

* بر لبم کس خنده ای هرگز ندید الّا مگر/ در میان گریه بر احوال خود خندیده ام/"نزاری قهستانی"

* محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است/ رمقِ ناله کم و کوه و کمر بسیار است/ ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید/ بنویسید که اندوه بشر بسیار است/ "حامد عسکری"

* چه پُرخون نوشتند این سرگذشت/ دلی کو کزین غُصّه پُرخون نگشت؟/"هوشنگ ابتهاج"

مرگ او را از کجا باور کنم؟/ صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ وای جنگل را بیابان می کنند/ دستِ خون آلوده را در پیش چشمِ خلق پنهان می کنند/هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا/ آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند/"فریدون مشیری"

* صبرِ ایوب مثالی ست که ما صبر کنیم/ ورنه آن زجر که من دیده ام ایوب ندید!/"میثم بهاروند"

* انسان شهرش را عوض می کند/ کشورش را عوض می کند/ ولی کابوس ها را نه/ فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی/  و در کدامیک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی/ این تنها جامه دانی ست/ که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس/ "رضا قاسمی"

* بَرِمان گردان دنیا/ به روزگاری که هنوز/ مردگان زیادی را از نزدیک نمی شناختیم/ مرگ/ به اندازه ی بستگانِ دورِ همسایه/ دور بود/ به روزگاری که ترانه های حزن آلود/ کسی را به یاد کسی نمی انداختند/ عطرها/ آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند/ و در هر گوشه ی این شهر/  خاطره ای که پوستِ دل را بکند/ کمین نکرده بود.../"رویا شاه حسین زاده"

به‌ تنهایی گرفتارند مُشتی بی‌ پناه اینجا/ مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا/ غرض رنجیدن ما بود_از دنیا_که حاصل شد/ مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا/ برای چرخش این آسیابِ کهنه ی دل سنگ/ به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا/ نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم/ بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا/ اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست/ نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا/ تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست/ هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب، ماه اینجا/"فاضل نظری"


* اوج درد و رنج فقط آنجا که هوشنگ ابتهاج می گوید: نمی دانم چه می خواهم بگویم/ غمی در استخوانم می گُدازد...

* هنگامی که انسان، زندگی انسانی ندارد مرگ و زندگی مشابه است!/"جورج اورول"

* برای ما بی مفهوم ترین جمله همین است: "کاش غمِ آخرتان باشد" غم برای ما به سمت بی نهایت میل می کند/"علی قاضی نظام"

 اخبار چند حادثه از موج رادیو/ آتشفشان هند، زمین لرزه ی پِرو/ دیروز سرنگون شده از ریل یک قطار/ دیشب سقوط کرده ته درّه یک رنو / هر صبح : منفجر شدن بمب در عراق/ هر شام : منتشر شدن مرگ در توگو !/ مرگ ِ سه دوره گرد پی سردی هوا/ قتل دو پیرمرد برای نود  پزو . . ./ خاموش می کنی و زبان در می آوری/ اصرار می کنی بنشینم کنار تو/ خود را کنار می کشم و سرخ می شوم/ آرام می زنی درِ گوشم که خر نشو . . ./ جشن عروسی است ، کنارم نشسته ای بر صندلی راحتیِ روی تابلو/ من را شبیه میوه ی گندیده دیده ای/ من را شبیه پاکتِ خالیِ ماربرو/ دست مرا گرفته ای و ناز می کنی/ به مردهای چشم چران پیاده رو/ گفتی که عاشقانه به من فکر می کنی/ این بار نیز راست نگفتی پینو کیو !/ تعقیب چند عامل توزیع آبجو/ افزایش جهانی یِن ، کاهش یورو . . ./ با خشم هدیه های مرا پاره می کنی/ یک جلد از هِگِل ، دو سه جلد از میشل فوکو !/ نشنیده حرف های مرا قطع می کنی/ هی داد می کشم سر گوشی : الو . . . الو  !/ بی اختیار پنجه­ ی من پیش می رود/ تا ماشه­ ی تفنگ پدر ، گوشه ی کشو/ درب اتاق خواب تو را قفل می کنم/ هی التماس می کنی از نو : نیا جلو !/ به خاطرات کوچکمان فکر می کنم/ شلیک می کنم طرف تو : کیو ! کیو !/ پاشیده است مغز دو تا نعش در اتاق/ برنامه های ویژه ی تحویل سال نو !/ دنیا همیشه منتظر ما نمی شود/ دنیا عبور می کند از پیچ رادیو  ..../"حامد ابراهیم پور"

* هوشنگ گلشیری در جایی می گوید: "آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم"

* همین تمام قصه همین است...