"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"غریبگی نکن/ نکن غریبگی پسرم/ اینجا خاورمیانه است/ و هر کجای خاک را بکنی/ دوستی/ عزیزی/ برادری بیرون می زند"

لایَهِمُّ السَبَبُ الّذی نَبکی مِن أجلِهِ

فَقَد کانَت قلوبُنا تَمتَلِیءُ بِألأحزانِ لِدَرَجةٍ أنَّ أیَّ شَیءٍ یَکفی لِیَکونَ سَبَباً

*************************

مهم نیست برای چه گریه می کنیم

قلب هایمان انقدربا  غم  و اندوه پر شده است که هر چیزی می تواند بهانه ای باشد برای گریستن

"عبدالرحمن منیف ترجمه ی خودم"

///////////////////////////////////////////////////

یا وطنی الحزین

حوّلتَنی بِلحظةٍ

من شاعرٍ یکتُبُ الحبَّ وَ الحنینَ

لِشاعرٍ یَکتُبُ بالسِّکّینِ...

**********************************

ای سرزمینِ اندوهگین  من؛

 در یک لحظه

مرا از شاعر عشق و مهربانی

به شاعری خنجر به دست

تبدیل کردی...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از گروس عبدالملکیان

* ما بوسه، ما بغل، تو تیر، تو تفنگ/ ما قلب شیشه ای تو مُشت مُشت سنگ/ما موشِ موشِ موش، تو یوز، تو پلنگ/ ما گریه ی یواش، تو بنگ بنگ بنگ/ کو صبح آشتی؟ کو یک شبِ قشنگ؟/ لطفا تمام شو ای جنگ! جنگ! جنگ!/"آیدا دانشمندی"

* ما نمی‌خواستیم اما هست/ جنگ این دوزخ این شررزا هست/ گفته بودم که هان مبادا جنگ!/ دیدم اکنون که آن مبادا هست/ خصم چون ساز کج مداری کرد/ کی دگر فرصت مدارا هست؟/ این وطن جان ماست، با دشمن/ مسپارید جانِ ما تا هست/ "سیمین بهبهانی"

* ای کودک امروزین دلخواه تو گر جنگ است/ من کودک دیروزم کز جنگ مرا ننگ است/ زان روز که عالم را در خون و جنون دیدم/ پَرهیختن از جنگم سرلوحه ی فرهنگ است/"سیمین بهبهانی"

* اگر دریابیم فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم/ تمام باجه های تلفن از افرادی پُر می شد/ که می خواستند به دیگران بگویند آنها را دوست دارند/"کریستوفر مورلی"

* اکنون می دانم که با تمام عزیزانم باید خوب خداحافظی کنم/ زیرا هیچ یک از ما نمی دانیم کدامین قرار /آخرین دیدار خواهد بود/آتاأُل بهرام اوغلو"

* افتاده ام در بستر جنونی لاعلاج/ و تمام عاقلان شهر برایم آغوش تو را تجویز می کنند/ می گویند اگر خودش نبود پیراهنش/ پیراهنت../ ای درد.../ ای درمان.../ ای زخم.../ ای مرهم.../ خودت را برسان.../"نیلوفر حسینی خواه"

* شبیه عطر تن او که در لباسش هست/ خودش که نیست ولی دائما هراسش هست/خودش که نیست ببیند به هرچه می نگرم/ به روی مردمک چشم، انعکاسش هست/ نمی توانم از این عشقِ مُرده دل بِکَنم/ هنوز توی سرم عطرِ مستِ یاسش هست/هنوز می پرم از جا به زنگ هر تلفن/ هنوز دلهره ی آخرین تماسش هست/ دلم برای که تنگی؟ به این که دلتنگم/ تو فکر می کنی اصلا کسی حواسش هست؟/ "سید تقی سیدی"

* وصال با منِ خونین جگر چه خواهد کرد؟/ به تلخ کامی دریا، شِکَر چه خواهد کرد؟/ "صائب تبریزی"

* غمِ فسردن و پژمردن از خزانش نیست/ گلِ همیشه بهار است داغِ سینه ی ما/"طالب آملی"

* هیچ کس نمی تواند مدت زیادی ماسکی را که بر چهره دارد به نمایش بگذارد/ سرشت آدمی هر آنچه را که به طور تصنعی کسب شده است در هم می شکند/" آرتور شوپنهاور"

* یکی از شیوه های غیرمستقیم مردان ژاپنی برای خواستگاری پرسیدن این سؤال از معشوقشان است: آیا حاضری لباسهایم را بشوری؟ این سؤال در فرهنگ ژاپن این معنی را می دهد که مردی آنقدر به زنی اعتماد دارد که شخصی ترین دارایی هایش را برای شستن به او خواهد داد. من اگر جای خانم های ژاپنی بودم آن دست گل خواستگاری را - بر فرض اینکه آنجا هم موقع خواستگاری دست گل با خود ببرند- توی حلق چنین عاشقی فرو می کردم با آن شیوه ی جلب اعتمادشان. همسر من 4 بار به خواستگاری من آمد. هر بار که جواب نه شنید دفعه ی بعد با تاج گل بزرگتری آمد. دفعه ی آخر به من  گفت: این که چهارمین بار است، چهل بار دیگر هم اگر لازم باشد که بیایم، می آیم تا تو به من اعتماد کنی و چه خوب شد که به او اعتماد کردم، او تا امروز هرگز مرا پشیمان نکرد... باور کنید خیلی لذت بخش است اینکه ببینید مردی برای به دست آوردنتان اینهمه تلاش می کند و مصمم است. اینجا دیگر چیزی به نام غرور معنا ندارد و او در طول زندگی هرگز فراموش نخواهد کرد که چه ها گذشت تا بدستتان آورد... بگذارید برایتان بجنگند...

* موقع رفتن خوب فکرهایتان را بکنید چون به قول شادمهر "شاید یه روز سرد، شاید یه نیمه شب، دلت بخواد بشه برگردی به عقب!"

* وقتی می خواهید سراغش را بگیرید مثل وحشی بافقی بپرسید: باعثِ خوشحالی جانِ غمینِ من کجاست؟!

* گاهی اگر از خواب می پَرم/ و به تو خیره می شوم/ یعنی صبح ِ به این زودی/ در حدّ مرگ، دوستت دارم.../"آرش شفاعی"

* پیرو شعر آرش شفاعی این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

لَو تَعلَمینَ بِأنّنی فی کِلِّ صُبحٍ ما أنتظرتُ الشمسَ تَشرُقُ إنّما قد کُنتُ أنتَظِرُ الصَباحَ بِلَهفةٍ کَی تَشرُقینَ...

کاش می دانستی که من هر صبح منتظر خورشید نبودم که طلوع کند... من تشنه ی برآمدن صبح بودم تا تو بتابی...

* اصلا هم قشنگ نیست/ که معیار زیبایی تمام ِ شاعران شده ای/ مثل کافه ی دنجی که آدرسش/ لو رفته باشد.../ راستش نگرانم/ تو هر روز بیشتر می درخشی/ شبیه فیلم فلان در جشنواره های کوفت!/ و من که آرزوهایم را با کسی تقسیم نمی کُنَم./"علی درویشی"

* کاش الان یک سنجاب بودم توی جنگل های نروژ در حالی که داشتم می رفتم بلوطم را جایی چال کنم بالای سرم را نگاه می کردم و یک آسمان پر ستاره و شفق قطبی می دیدم و اصلا نمی دانستم ایران کجاست! 

* همین...