"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد..."

تَعَلَّمتُ لِأجلِکَ لغةَ الصُّمتِ

کَی لااُعاتِبکَ

وَ أقول لکَ بِمَرارةٍ

إنَّکَ خَذَلتَنی...

*******************

به خاطر تو زبان سکوت را آموختم 

تا تو را سرزنش نکنم

و  با تلخی به تو نگویم 

که تو تنهایم گذاشتی...

" غادةالسمان ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از هوشنگ ابتهاج: نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد/ زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد/ چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟/  تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد...

بیزارم از زبان/ زبان تلخ/ زبان تند/ از زبان دستور/ از زبان کنایه/ با من به زبان اشاره سخن بگو ../ " عباس کیارستمی "

* این سیب های سرخ برای نچیدن است/ دل بستنم مقدّمه ی دل بریدن است/ حتّی کلاف کهنه ی نخ هم نمی دهم/ بالای یوسفی که برای خریدن است/ زیباترین نبودی و من ماه خواندمت/ این است عشق، عشق، بدی را ندیدن است/دنیا پُر از صداست تو گاهی سکوت کن/ گاهی سکوت، گامِ نخستِ شنیدن است/ بی دوست آسمان قفسی می شود وسیع/ ای دوست! عشق لذّت با هم پریدن است/""مجید ترکابادی"

* من آغوشی برای تو نداشتم/ تمام عشّاق زندگی من افسانه های کهن بودند/ می آمدند/ می جنگیدند/ و می مردند/ تو هم به این آغوش نمی رسی/ زیرا نیامده مرده ای/ این واقعیّت عشّاق من است/"غادة السمان"

* درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟/ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-/ در آن دو چشم پُر از گفت و گو چه می بینی؟/"حسین منزوی"

* چقدر می توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی/ و زندگی ام یخ کرده و منجمد است/ چقدر؟/ تا کی؟/ تا کجا؟/"از نامه های فروغ به ابراهیم گلستان"

* حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت/ وای اگر چشم بخواند غم ناپیدا را/"مهدی فرجی"

* آدم خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است/ امپراطوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش/ و سلاح او گریه است/ "فاضل نظری"

* منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس/ خلیفه ای که از آغاز تاج و تخت نداشت/"فاضل نظری"

* من از تو یادگار ندارم/ غیر از همین جنون تماشا/ غیر از مسیرهای نرفته/ غیر از قرارهای مبادا/"احسان افشاری"

* علاج درد مشتاقان، طبیبِ عام نشناسد/ مگر لیلی کند درمان، غمِ مجنونِ شیدا را/"سعدی"

* بارها و بارها کسی توی این دریاچه غرق شده است/ آدم ها امّا پشت به دریا می ایستند/ لبخند می زنند به لنزها و عکس می گیرند/ همیشه پشت همه ی عکس های دو نفره ی دنیا/ چند نفر مرده اند/"رؤیا شاه حسین زاده"

* یک نفر هست که از تمام عکس ها رفته است/ یک نفر که جای دست هایش روی تمام لباس ها درد می کند/ یک نفر که لبخند را از آینه برده است/ یک نفر که یک نفرِ دیگر شده../"جلال حاجی زاده"

* شعار سازمان بهداشت جهانی در سال 2017 "افسردگی بیداد می کند با هم حرف بزنید" با هم حرف بزنید، با هم حرف بزنیم، با هم حرف ...

* ای که نزدیک تر از جانی و پنهان زِ نِگَه/ هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران/"اقبال لاهوری"

* ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست/ صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت/"منسوب به سعدی"

* به روز حشر اگر اختیار با ما بود/ بهشت و هرچه در او از شما و یار از ما/"شهریار"

* چه اجباری چه تحمیلی و چه استیصالی در این جمله هست آنجا که رضا براهنی می گوید: مرا به او بخواهانید شخصا مرا نمی خواهد...

عباس کیارستمی: این دیالوگ رو عصبانی نگو با دلخوری بگو. ژولیت بینوش: فرقشون چیه؟ کیارستمی: دلخوری توش عشق داره...

* هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش/ نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش/"سعدی"

* صبحی که بوسه ام ندهی بی طلوع باد/ روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد/"فرامرز عرب عامری"

* ای دو چشمت سبب و علّت پیدایش صبح/ دیده بگشا که جهان منتظر آغاز است/"کبیر قزوینی"

* سال ها رو به قبله بودم و می گفتم /دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید/ آمدی/ رد شدی/ بند دلم پاره شد/ کاش می فهمیدی چه لذّتی دارد پاره شدنِ طناب یک اعدامی/"لیلا کردبچه"

* همه ی ما قاتل هستیم/ به جرمِ کُشتنِ کسی در خودمان/ خلاص کردن بخشی از خودمان/ و همه ی ما دست کم صدبار مُرده ایم/ در کسی یا برای کسی/"مریم قهرمانلو"

* برخی آدم ها تو را خوب بلدند/ مثلاً می دانند کدام آجر نصفه ی دیوار دلت را بیرون بکشند/ تا دیوارت یکسره فرو  بریزد/"محمدهادی فرج اللّهی"

* من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام/ چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد/"ژوزه ساراماگو"

* خریدی خانه ی دل را، دل آنِ توست می دانی؟/ هر آنچه هست در خانه از آنِ کدخدا باشد/"مولانا"

* من همه را می بخشم به جز آن ناظمی که ساعت 7 و نیم صبح مرا دم در دفتر نگه می داشت و دوتا قند به دستم می داد و مجبورم می کرد لاکم را پاک کنم و با سرزنش به من می گفت از همه انتظار داشتم جز تو :-) 

* دیروز از بابل که بر می گشتم وسط جاده توی پمپ بنزین از این خانم هایی که به طور سیّار کتاب می فروشند یک کتاب خریدم به نام حکایت های منطق االطیر عطّار هنوز فرصت نکردم بخوانمش وقتی خواندم بخش هایی از آن را حتماً اینجا برایتان می نویسم. شما را به خدا از اینها کتاب بخرید اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید. از قیافه اش معلوم بود چند سالی از من بزرگتر است وقتی به من رسید گفت: سلام خانم خوشگله کتاب نمی خوای؟ من هم طبق معمول همیشه که فکر می کردم کتاب کودک دارد در جواب گفتم نه ممنونم من بچّه ندارم. او هم گفت: کتاب بزرگسالان است. وقتی داشتم کتاب هایش را نگاه می کردم در حالی که مقنعه اش را درست می کرد و موهایش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار می داد با دلخوری گفت: اعصابم را خرد کردند. وقتی پیگیر شدم دیدم گویا مسافری از قم آمده بود و خانم به حالت ارشاد به فروشنده ی کتاب گفت موهایت را بپوشان. باور کنید اینها اگر اهل کار دیگری بودند بزک دوزک می کردند و کنار خیابان می ایستادند و خیلی راحت تر پول در می آوردند. به نظرتان چه چیزی یک زن را وادار می کند در آن ساعت از روز آنجا باشد؟ در ساعتی که باید در کنار همسر و فرزندانش باشد در اوج گرما با کوله پشتی پُر از کتاب و آغوش پُر از کتاب. غمِ نان . حتّی اگر کتاب نمی خرید اذیتشان نکنید...

* چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من/ نی تن کشاند بار من، نی جان کند پیکارِ من/ چندان طوافِ کان کنم، چندان مصافِ جان کنم/ تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من/" مولانا"