"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"بیروت/ در آتش می سوزد/ و من / دوستت دارم"

عِندَما کانَت بَیروتُ تَحتَرِقُ 

وَ کانَ کلُّ واحدٍ یُفَکِّرُ فی إنقاذِ ما تَبقی لَهُ مِن ثروةٍ شخصیٍّ

تَذَکَّرتُ فجأةً

أنَّکِ لاتزالینَ حبیبتی

وَ أنّکِ ثروتی الکُبری الّتی لم أصرَح عَنها 

وَ أنّنی مُضطرٌّ  

وَ لَو کَلَّفَنی ذلک حیاتی

لِإنقاذِ تُراثِنا المشترکِ و مُمتَلِکاتنا العاطفیةِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی نائمةً أو صاحیةً

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن تَکونی عاریةً أو نصفَ عاریةٍ

لَم یَکُن یَهِمُّنی أن أعرِفَ مَن یُشارِکُکِ الفراشَ

هذه کُلُّها اشیاءُ هامشیةٌ

امّا القضیّةُ الکُبری فَهِیَ إکتشافی

 أنّنی لاأزالُ أحِبُّکِ

لَم یَکُن یَهِمُّنی مَن تحبّینَ الآنَ 

وَ بِماذا تُفکّرینَ

فَهذه امرٌ تَتَکلّمُ عَنها فیما بَعدُ

فالقضّیةُ المَصیریَّةُ الآن

هِیَ أنّنی أحِبّکِ 

وَ أعتَبِرُ نَفسی مَسؤولاً عَن حِمایةِ أجملِ بَنَفسَجَتَینِ فِی العالمِ

انتِ... وَ بَیروت...

لا تُؤاخِذینی 

إذا إقتَحَمتُ بابَ غرفتِکِ دونَ موعِدٍ سابقٍ

ضَعی أیَّةَ خِرقَةٍ تُصادفینَها عَلی جَسَدِکِ

وَ لا تَسألینی لماذا؟

إنَّ بَیروتَ تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

إنَّ بَیروتَنا تَحتَرِقُ فِی الخارجِ

وَ أنا عَلی رغمِ کُلِّ حِماقاتِکِ وَ کلِّ إساءاتِکِ الماضیةِ

لاازالُ اُحِبُّکِ...

******************************

وقتی بیروت در آتش می سوخت

و هر کس به فکر این بود که باقی مانده ی ثروت شخصی اش را نجات دهد

ناگهان به یاد آوردم 

که تو هنوز معشوقه ی منی

و تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز آشکارش نکرده ام

و من ناچارم 

اگر زندگی چاره ای برایم بگذارد

میراث مشترکمان و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم

برایم مهم نبود خواب باشی …یا بیدار…

برایم مهم نبود برهنه باشی ….یا نیمه برهنه…

برایم مهم نبود بدانم چه کسی هم بستر توست

همه ی این ها مسائل حاشیه ای ست 

امّا مسئله ی سرنوشت ساز این کشف من است

که  همیشه دوستت داشته ام...

برایم مهم نبود اکنون چه کسی را دوست داری 

و به چه می اندیشی

درباره ی اینها بعداً حرف می زنیم 

مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است

 که من تو را دوست دارم

و خودم را مسؤول حمایت از زیباترین بنفشه های جهان می دانم

تو … و  بیروت ...

مرا سرزنش نکن

اگر سرزده وارد اتاقت شدم

هر لباسی دم دستت بود بر تنت بینداز

و از من نپرس چرا ؟

بیروت، آن بیرون می سوزد

بیروت ما، آن بیرون می سوزد

و من  علی رغم همه ی نادانی ها و همه ی بدی های سابقت

هنوز دوستت دارم...

"نزار قبّانی دوست داشتنی من ترجمه ی خودم"



* بلقیس رفته بودی انار بگیری/ دانه هایت برگشت/ آن ها بیروت را رها کردند و غزالی را کشتند/ چشم هایت که بسته شد دریا استعفا داد/ بلقیس کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند / فهمیدم که با رنگین کمان زندگی می کردم.../ "نزار قبّانی"

* حادثه ی اخیر انفجار بیروت مرا به یاد حادثه ی بمب گذاری سفارت عراق در بیروت انداخت که منجر به کشته شدن بلقیس _ همسر نزار قبّانی _ شد...تصویر هم متعلّق به نزار و بلقیس است...

* این عشق کمال است و کمال است و کمال / وین نفس خیال است و خیال است و خیال/ این عشق جلال است و جلال است و جلال/ امروز وصال است و وصال است و وصال/"مولانای دوست داشتنی تر"  :-)

* نیست... ندارد...