"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"کافه های دنیا/ دانشکده های عاشقی اند/ اگر روزی تعطیل شوند/ عشق و عاشقی هم تمام می شود"

کَمَقهى صَغیرٍ على شارعِ الغُرَباء 

 هُوَ الحُبُّ ... یَفتَحُ أبوابَه لِلجَمیعِ. 

کَمَقهى یَزیدُ وَ یَنقُصُ وفْقَ المُناخِ:

 إذا هَطَلَ المطرُ ازداد رُوّادُهُ، 

وَ إذا إعتَدَلَ الجَوُّ قَلُّوا وَ مَلُّوا

 أنا ههنا - یا غربیةُ - فِی الرُّکنِ أجلسُ 

مَا لونُ عَینیکِ؟ مَا اسمُکِ؟ 

کَیفَ أُنادیکِ حینَ تَمُرِّین بی، وَ أنا جالِسٌ فی إنتظارِکِ؟ 

مَقهى صَغیرٌ هُوَ الحبُّ...

أطلبُ کأسَی نَبیذٍ وَ أشربُ نخبی و نخبکِ. 

أحملُ قُبّعتین وَ شَمسیةً.

 إنّها تَمطرُ الآن تَمطرُ أکثرَ مِن أیِّ یَومٍ،

 وَ لا تَدخُلینَ

 أقولُ لِنَفسی أخیراً: لَعَلَّ الّتی کُنتُ أنتظرُ انتظَرَتْنی ... أو انتظَرتْ رَجُلاً آخرَ

 - إنتظرتنا وَ لَم تَتَعَرَّف عَلیهِ / علیَّ،

 وَ کانت تَقولُ: أنا ههُنا فی إنتظارِک

 ما لونُ عَینیکَ؟ أیَّ نبیذٍ تُحِبُّ؟ 

وَ ما اسمُکَ؟ کَیفَ أُنادیکَ حینَ تَمُرُّ أمامی

**********************************

عشق، قهوه خانه ای کوچک است در خیابان غریبه ها

درهایش به روی همگان باز است

مثل قهوه خانه ای است که مطابق شرایط جوی مشتری هایش کم و زیاد می شوند

هنگامی که باران می بارد مشتری هایش زیاد می شوند

و هنگامی که هوا خوب می شود مشتری هایش کم و بی حوصله می شوند

من همان جا هستم ای غریبه در گوشه ای نشسته ام

چشمانت چه رنگی است؟ نامت  چیست؟ چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری ؟

من همانجا منتطرت نشسته ام.

عشق قهوه خانه ای کوچک است

 دو پیمانه شراب سفارش می دهم

یکی را به سلامتی خودم می نوشم و یکی را به سلامتی تو

دو کلاه با خود آورده ام و یک چتر

باران می بارد، بیشتر از هر روز دیگر باران می بارد

 و تو داخل قهوه خانه نمی شوی

با خود می گویم: شاید کسی که منتظرش هستم، منتظرم باشد و شاید منتظر مردی دیگر باشد

شاید هم منتظر هر دوی ماست و هیچکدام مان را نمی شناسد

 و با خود می گوید:من اینجا منتظرت هستم

چشم هایت چه رنگی است؟ چه شرابی دوست داری؟

 نامت چیست؟  چگونه صدایت کنم وقتی از برابر چشمانم می گذری؟

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبانی دوست داشتنی

* مرد بودم اگر/ نبودنت را غروب های زمستان در قهوه های دوری سیگار می کشیدم/ نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه/ بعد تکیه می دادم به صندلی/چشم هایم را می بستم/ و انگشتانم را دورِ استکانِ کمر باریک چای داغ حلقه می کردم/ تا بیشتر از یادم بروی/ نامرد اگر بودم/ نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم/ مرد نیستم/ اما نامرد هم نیستم/ زنم و نبودنت پیرهنم شده است/"رویا شاه حسین زاده"

*  قبل پاییز تو غایب بودی!/ بعد پاییز تو غایب بودی!/ همه جا،کافه نشینی کردم/ آنور میز تو غایب بودی!/ آنطرف تر نم باران هم بود/سرفه ی خشک درختان هم بود/ ساعت خیره ی میدان هم بود/چشم بد، دور دو فنجان هم بود/ آنور میز تو غایب بودی.../آنور میز هوا تاریک است همه ی منظره ها، کاغذی اند/وسط قاب خیابانی سرخ دو نفر شکل خداحافظی اند.../"احسان افشاری"

شبیه جرعه‌ای از قهوه‌ی یخ‌کرده می‌مانی/ که بعد از سال‌ها ماسیده باشد توی فنجانی/ همان‌قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم/ که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی/ تو را نوشیده‌ام فنجان به فنجان و نفهمیدم/ که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی/ نمی‌خواهم بماسد قهوه‌ی چشمت ته شعری/ که مدت‌هاست فال شاعرِ آن را نمی‌خوانی/ دلم را می‌شکافم دور دستانت و از اول / غزل می‌بافم از حالی که می‌دانم نمی‌دانی/ تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا/ کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی/ که می‌خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را/ همان فالی که تو یک جرعه‌ی یخ‌کرده از آنی/"نیلوفر عاکفیان"

رنگ سال گذشته را دارد همه‌ی لحظه‌های امسالم/ سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می‌کشم به دنبالم/ قهوه‌ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی‌گنجم/ دیده‌ام در جهان نما چشمی که به تکرار می‌کشد فالم/ یک نفر از غبار می‌آید مژده‌ی تازه‌ی تو تکراری است/ یک نفر از غبار آمد و زد زخم‌های همیشه بر بالم/ باز در جمع تازه‌ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم/ هم نمی‌دانم از چه می‌خندم، هم نمی‌دانم از چه می‌نالم/ راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی‌ست/ به غریبی قسم نمی‌دانم چه بگویم جز این‌که خوشحالم/ دوستانی عمیق آمده‌اند چهره‌هایی که غرق‌شان شده‌ام/ میوه‌های رسیده‌ای که هنوز من به باغ کمال‌شان کالم/ چندی‌ست شعرهایم را جز برای خودم نمی‌خوانم/ شاید از بس صدایشان زده‌ام دوست دارند دوستان؛ لالم/ "محمدعلی بهمنی"

* اگر منعم کند دین از شراب ِخونِ گیرایت/دو فنجان قهوه می نوشم به یاد مردمک هایت/ دو فال قهوه می گیرم سپس شاید بدانم کِی/میسّر می شود همراهِ هم فال و تماشایت/ "غلامرضا طریقی"

* تو به نقش قهوه اعتقاد داری/ به پیش بینی/ به بازی های بزرگ/ من فقط به چشمانت/ "پل ورلن"

* نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی/ و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی/ و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی/ و شنیدن آهنگی که تو دوست داری/ و دوست داشتن گل هایی که تو می خری/"نزار قبانی"

* عشقت به من آموخت تو را در همه چیز جست و جو کنم/ و دوست بدارم درخت عریان زمستان را/برگ های خشک خزان را/ و باد را و باران را/ و کافه های کوچکی که عصرها در آن قهوه می نوشیدیم/ عشقت پناه بردن به کافه ها را به من آموخت/"نزار قبانی"

* من قول تو را به تمام شهر داده بودم/ به تمام کوچه های بن بست/ به تمام سنگفرش های خیس/ به تمام چترهای بسته/ به تمام کافه های دنج/ اما حالا که فنجان ها از من ناامید شده اند/ باور می کنم/ از اول هم کافه چی قول تو را به قهوه ی دیگری داده بود/ "سمانه سوادی"

* عادت کرده ام به طعم قهوه/ به آدم های پشت پنجره ی کافه/دست هایی که می روند/ آدم هایی که نمی مانند/ به تو که روبه رویم نشسته ای/ قهوه ات را به هم می زنی/ می نوشی/ می روی/ یکی به آدم های پشتِ پنجره ی کافه اضافه می شود/"مرضیه احرامی"

* نصف قاشق سیانور به فنجانت می ریزم/ لبخند که می زنی/ می گویم قهوه ات سرد شده/ بگذار عوضش کنم/ این کار هر شب من است/ سال هاست که می خواهم تو را بُکُشم/ ولی لبخندت را چه کنم؟/"موریس مترلینگ"

ناگهان دیدم/ قهوه ی سیاه را از شط چشمان من می نوشی/ و در آنها روزنامه ی صبح را می خوانی/ پای به قهوه خانه ها گذاشتم/ تا مرا بنوشی/ و روزنامه های صبح را می خرم/ تا مرا بخوانی/"سعاد الصباح"

* درست مثل فنجان قهوه که ته می کشد/ پنجره کم کم از تصویر تو تهی می شود/ حالا من مانده ام و پنجره ای خالی/ و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته پشیمان است/"گروس عبدالملکیان"

* از تیغه ی دلتنگی به کجا بگریزیم روزهای یکشنبه؟/ جایی قهوه ای نمی نوشیم/نرگسی نمی خریم/ و بر دفتر شعرم لبخندی نقش نمی بندد/نه نوازشی/ نه جامی/ که رنگ چشمانت را لحظه ای دگرگون کند/ و مرز زمان را از میان بردارد/"نزار قبانی"

* چون قهوه به دست گیرد آن حب نبات/ از عکس رُخش قهوه شود آب حیات/ عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم/ خورشید برون آمده است از ظلمات/"شاطر عباس صبوحی"

* چه روزی است امروز/ قهوه ای/ منفرد/ معطر/ امروز را به خاطر بسپاریم/"حسین منزوی"

* قهوه ات را بخور/ آرام / گوش کن/ شاید با هم دوباره قهوه ای نخوریم/ و فرصت دیگری نباشد برای حرف زدن/"نزار قبانی" 

* شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید،روزی خواهید مُرد. تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید، برای تعداد کمی از مردم، اهمیت خواهند داشت، آن هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند. ما غبارهای کیهانی بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطه‌ی‌ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.پس از قهوه‌ی لعنتی‌تان لذت ببرید.../"مارک منسن"

* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

تَبردُ قهوتُک إذا غفلتَ عَنها فَما بالُکَ بِمَن تُحِبُّ!/ اگر حواست به قهوه ات نباشد سرد می شود چه برسد به کسی که دوستش داری!

علیرضا آذر می گوید: چای داغی که دلم بود به دستت دادم/ آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم...

* این  دو دیوار نوشته را هم که قبلا برایتان ترجمه کرده بودم خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

1-

النساءُ یَعشقنَ القهوة

لِأنها تُشبِهُهُنَّ

وَ بعضُهنَّ حُلوٌ

وَ بعضُهنَّ مُرٌّ

وَ بعضُهنَّ ثقیلٌ

وَ بعضهنُّ خفیفٌ

و لکنَّها فی مُجملِها تحتوی علی الکثیر مِن الحُبِّ

و الرجالُ یعشقونَ القهوةَ لِآنهاتُشبهُ النساءَ

لاتَقُل شَربتُ قهوتی وحیداً

فالقهوةُ هی شریکةُ الحرفِ و الکلمةِ و الشعورِ و المکانِ...

*********************************************************

زن ها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

بعضی هایشان شیرین اند

و بعضی هایشان تلخ

و بعضی هایشان سنگین و بعضی هایشان سبک

ولی به طور خلاصه سرشار از عشق اند

و مردها عاشق قهوه هستند

چون قهوه شبیه زن هاست

نگو که قهوه ام را تنها نوشیدم

چرا که قهوه خودش همراه حرف و کلمه و احساس و مکان است...

2-

 أجملُ ما فی اللَونِ البنیِّ عیناک وَ القهوةُ/ زیباترین چیزی که درباره ی رنگ قهوه ای وجود دارد یکی چشمان توست و دیگری قهوه...

******************************************************

این شعر را هم بخوانید:

إنَّنی أُحِبُّکِ

وَ لا أُریدُ أن أربطَکِ بِالماءِ.. أوِ الرّیحِ

أو بِالتّاریخِ المیلادیِّ أو الهِجریِّ

وَ لا بِحَرَکاتِ المَدِّ وَ الجَزرِ

أو ساعاتِ الخُسوفِ وَ الکُسوفِ

لا یَهِمُّنی ما تَقولُه المَراصِدُ

وَ خطوطُ فَناجینِ القَهوةِ

فَعیناکِ وَحدَهما هُما النبوءةُ

وَ هُما المَسؤولتانِ عَن فَرَحِ هذا العالَمِ

****************************************

دوستت دارم 

و نمی‌خواهم تو را به آب یا  باد 

 به تاریخ‌ هجری یا میلادی

و  به جزر و مد دریا

 یا به ساعت های ماه گرفتگی  و خورشید گرفتگی ربط دهم

مهم نیست ستاره شناسان و 

خطوط فنجان های‌ قهوه ، چه می‌گویند

 دو چشمانت ،  تنها پیشگویی عالمند

آن‌ها مسؤول شادمانی این جهانند

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"