"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من/ که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا"


أحلُمُ بشیءٍ واحدٍ أو أکثرَ قلیلاً

أن ألِفَّ ذراعی الیُسری حولَ کتفِکَ

وَ الیُمنی حولَ کتفِ العالَمِ

وَ أقولُ لِلقَمَرِ صَوِّرنا....

****************************

یک رؤیا دارم یا کمی بیشتر 

اینکه دست چپم را دور شانه ی تو بگذارم

و دست راستم را دور شانه ی  دنیا

و به ماه بگویم از ما عکس بگیر...

"ریاض الصالح الحسین ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از مولانا: آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من/ که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا/ ابر چشمم به هوای رخ تو بارانی ست/ مثل دریای دلت دیده ی من طوفانی است/ یک نظر کردی و دل گشت اسیرت اینک/ پشت مژگان دو چشمت دل من زندانی است/ همچو گردون به تمنّای وصالت شب و روز/ کار و دل از پی دیدار تو سرگردانی است/"مولانا"

* در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، امّا محبوب ِ مجنون نبودند. مجنون را می گفتند که از لیلی خوبترانند؛ بر تو بیاریم. او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی است. من از آن جام شراب می نوشم. پس من عاشق شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرّین بود مرصّع به جوهر و درو سرکه باشد یا غیر شراب چیز دیگری باشد، مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه ی شکسته که درو شراب باشد به نزد من بِه از آن قدح و از صد چنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد. همچنانکه آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است، و سیری به روز پنج بار خورده است. هر دو در نان نظر می کنند. آن سیر صورت نان می بیند . گرسنه صورت جان می بیند. زیرا این نان همچون قدح است و لذت آن همچون شراب است در وی، و آن شراب جز به نظر اشتها و شوق نتوان دیدن. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورت بین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی./" فیه ما فیه / مولانا"

* حالم بد است جای خودت را به من بگو/ تنها علاج زندگی ام شانه های توست/"محمّد قاسملوی"

* من از تمام جهانی که غرق اندوه است/ به شانه های تو تکیه زدم که چون کوه است/"مهتا پناه"

* اگر عشق، حقیقی باشد و رابطه، رابطه ی سالم، تو دوباره عاشق خواهی شد! یک بار عاشق او، یک بار با کمک او عاشق خودت.../"مادام کوترل"

* همه چیز را می شود حاشا کرد جز عطر آنکه دوستش داری/ همه چیز را می شود نهان کرد جز صدای گام زنی که در درونت راه می سپرد/ با همه چیز می شود جدال کرد جز زنانگی تو/ " نزار قبانی"

* همه ی زنان با حضور زنی دیگر فراموش نمی شوند!/ زنی وجود دارد که اگر گم شد/ تمام زندگی ات را برای جمع کردن چهره اش از صدها زن دیگر می گذرانی/ و پیدایش نمی کنی/"نزار قبّانی"

* در این جهان چیزهایی هست که هیچوقت نمی شود کامل گفتشان/چیزهایی که وقتی به کلمه در می آیند از ابعادشان کاسته می شود/ مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی می ترسم /هیچ جوره نمی شود ابعاد این ترس را فهمید/ نمی شود گفت منظور ترسی است که تا عضله ی ران بالا می آید/ یا ترسی که اتاق را پر می کند یا ترسی که به اندازه ی جهان است/ ابعاد دقیق تنهایی را نمی شود معیّن کرد/"عطیه عطارزاده"

* دلم را که مرور میکنم تمام آن از آن توست فقط نقطه ای از آن خودم.روی همان نقطه هم میخ می کوبم و عکس تو را می آویزم/ " نزار قبانی"

* این حس و حال و حالتم را دوست دارم/ یک عکس کوچک توی جیب کیف پولم / تنهاترین هم صحبتم را دوست دارم / برعکس آدمهای دلبسته به دنیا / هر تیک و تاک ساعتم را دوست دارم / امشب دوباره خاطرت مهمان من بود / مهمانی بی دعوتم را دوست دارم/ هرچند باعث می شود هر شب ببارم/ اما دل کم طاقتم را دوست دارم / عادت شده این گریه های بی تو ،هر چند / می خندی امّا عادتم را دوست دارم ./ "سید تقی سیدی"

* در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی/ لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم/ "عطار نیشابوری"

* چقدر جای من در بین کتاب های تاریخ خالی ست/ بس که با چشم های تو جنگیده ام/"حمید سلاجقه"

* به من گرسنگی بدهید/ سخت و جانفرسا/ امّا برایم عشق کوچکی باقی بگذارید/ صدایی که در پایان روز با من سخن بگوید/ دستی که در تاریکی اتاق لمسم کند/ و این تنهایی طولانی را بر هم زند/"کارل سندبرگ"

* افسردگی از جنس غم نیست، خشم است، خشمی علیه خود. خشمی که رو به درون چرخیده و حمله می کند/"فروید"

* غمگین ترین دیالوگی که تا به حال شنیده ام مربوط به سریال fleabag بود: کاری نکن ازت متنفر بشم، دوست داشتنت به اندازه ی کافی دردناک هست.

* در لحظه ی خاصی از درد، هیچ کس نمی تواند کاری برای آدمی انجام دهد، رنج همیشه تنهاست/"آلبر کامو"

* گفته اند که وقتی پیامبر به مدینه آمد و مردم مدینه مسجد نبوی را بنا کردند، درست در نزدیک ترین جا به محراب پیامبر، درخت خرمای سالخورده ای جا خوش کرده بود. انگار که ستون مسجد باشد. پیامبر که می خواست با مردم صحبتی بکند، می رفت و به درخت خرمای خشک و کهنه تکیه می زد، تا اینکه مردی از راه رسید و برای پیامبر منبری ساخت که وقت صحبت بر آن بنشیند و مردم او را بهتر ببینند. می گویند که وقتی پیامبر درخت را رها کرد و بر سر منبر نشست درخت انگار خم شد، انگار پشتش تا شد. متمایل شد به جانب منبری که پیامبر بر آن نشسته بود. بعد صدایی از درخت به گوش رسید که شبیه صدای ناله بود. پیامبر ناله ی درخت را که شنید به اصحاب گفت: حَنَّ إلیَّ...( یعنی دلتنگ من شده برای من ناله می کند) و رفت و درخت را در آغوش گرفت و نوازشش کرد. بعد از آن درخت آرام گرفت. از همان وقت نام درخت شد حنّانه( یعنی بسیار ناله و فغان کننده) درخت بعدها از مسجد خارج شد امّا هنوز هم که هنوز است در مسجد پیامبر جای درخت باقی ست. بماند برای آدم های دلتنگ با پی نوشت این بیت زیبای مولانا: بنواخت نور مصطفی آن اُستُنِ حنّانه را/ کمتر ز چوبی نیستی حنّانه شو حنّانه شو... (اُستُن یعنی ستون)

* خسته بودم. دل و دماغ به روز کردن اینجا را نداشتم امّا دلم نیامد بیایید و دست خالی بر گردید. از لطف شما به این صفحه ممنونم. خوشحالم که اینجا را دوست دارید...