"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"با اینکه خاستگاه کهن ریشه ها منم/ امّا هنوز مرتکبِ تابویِ زنم"

عِندَما تَبکی الاُنثى 

هِیَ لا تَبکی لِضَعفِها

إنّ دُموعَها تَعنی عُمقَ مَشاعِرِها

لِذا ... عَلیکَ أن تَعشقَ أُنثاکَ ألفَ عامٍ

بِکُلِّ دَمعَةٍ تذرفُها!

 ****************

وقتی زن گریه می کند

 اشک هایش دلیل ضعفش نیست

اشک هاى او عمق احساساتش را نشان می دهد

بنابراین در ازاى هر قطره اشکى که زنت مى ریزد 

باید که او را به اندازه ی هزار سال عاشق شوى !

"خلیل عواوده ترجمه ی خودم"

*****************************************

عندَما تَغضبُ المَرأةُ

تَفقِدُ رُبعَ جمالِها

وَ نصفَ أنوثَتِها

وَ کُلَّ حُبِّها

********************

وقتی زن خشمگین شود

یک چهارم زیبایی اش

و نصف زنانگی اش

و تمام عشقش را از دست می دهد...

"نجیب محفوظ ترجمه ی خودم"



 * عنوان پست از ساحل تراکمه: با اینکه خاستگاه کهن ریشه ها منم/ امّا هنوز مرتکبِ تابوی زنم/ یک زن درون قبر نفس هاش زنده بود/ یک زن که ذرّه ذرّه شکسته ست در تنم/ هر لحظه ای که مصلحتت بود در سکوت/ هر گوشه ای که فاجعه رخ داد شیونم/ حالا تمام عمر قفس باش چون که من/ جدّی تر از گذشته به فکر پریدنم...

هیچ کس به شما هشدار نداده بود زنانی که پای دویدنشان را بریده اند دخترانی به دنیا می آورند که بال پرواز دارند؟/"لیوما آمبیبو"

 * زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد/ ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد/ زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه/ میان شستن و پختن درون آشپزخانه/ سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست/ صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست/ زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است/ چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست/ زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه/ ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟/ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد/ زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد/ زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد/ زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند / زنی خو کرده با زنجیر زنی مأنوس با زندان/ تمام سهم او این ست نگاه سرد زندانبان/ زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر/ ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر/ زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد/ زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند/ زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی/ که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی/ زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد/ ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد/ زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند/ اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد/ زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه/ اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه/ زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری/ و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی/ زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است/ شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است/ زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته/ دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه/ زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده/ و چون فاتح شده آخر به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیده/ زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند/ زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند/  زنی در کار چون مرد است/ به دستش تاول درد است/ ز بس که رنج و غم دارد/ فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد/ زنی در بستر مرگ است/ زنی نزدیکی مرگ است/ سراغش را که می گیرد؟ نمی دانم/ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد/ زنی را می شناسم من.../"فریبا شش بلوکی"

* هرچه در این مشرق زمین کوشیدم روبه روی آینه و بر روی دو صندلی " زن" و "آزادی" را کنار یکدیگر ولی به مهربانی بنشانم بیهوده بود و همیشه واژه ی "مردم" به زور می آمد و تسبیح به دست خود به جای زن می نشست/"شیرکو بیکس"

* تنها مردی که زن ها را فهمید آقای ویلیام گلدینگ برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات بود که گفته: من معتقدم زن ها باید دیوانه باشند که فکر می کنند با مردها مساوی هستند/ همیشه خیلی بالاتر بوده اند!/ هر چیزی را به یک زن بدهی آن را به بهترین مبدّل می سازد/ اگر به او اسپرمی بدهی او به تو یک بچّه می دهد.../ اگر به او یک محل اقامت بدهی او آنجا را به یک خانه تبدیل می کند/ اگر به او مادّه ی غذایی بدهی او به تو یک وعده ی غذایی می دهد... / اگر به او لبخند بدهی او قلبش را به تو می دهد/ زن ها هدیه هایی را که دریافت می کنند چندین برابر و بهترینش می کنند...

مهمترین کاری که یک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد این است که عاشقِ مادرشان باشد.../"تئودور هسبورگ"

* امّا تو را قضاوت نکردم/که می دانستم تحمّل زن بودن از تیترهای جراید هم تلخ تر است/"حسین صفا"

* زنان کشته شده از اندوه فراوان تر از مردان کشته شده در جنگند.../"انیس منصور"

* همه ی زنان با حضور زنی دیگر فراموش نمی شوند!/ زنی وجود دارد که اگر گم شد/ تمام زندگی ات را برای جمع کردن چهره اش از صدها زن دیگر می گذرانی و پیدایش نمی کنی/"نزار قبّانی"

* اگر یک روز از من بپرسند قوی ترین انسان های دنیا چه کسانی هستند؟ جواب می دهم زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند/"جمال ثریّا"

* زنی که حالش با یک کتاب/ یک شعر/ یک ترانه/ یا فنجانی قهوه بهتر می شود را هیچ کس نمی تواند شکست دهد/"جبران خلیل جبران"

من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم/ من منم، من مادرم، دوستم، رفیقم، همسرم/ شیره ی جانت ز من، چادر مینداز بر سرم/ روبهک من شیر زنم ، خاموش تو ، من روشنم/ با سلاح دین دگر آتش مزن بر خرمنم/ تاب گیسویم سرابی بیش نیست/ نقش بیهوده بر آبی بیش نیست/ این لب لعل و حدیث چشم مست/ بر لب مست خرابی بیش نیست/ وصف ابروی کمان و تیر مژگان سیاه/ حربه و افزار جنگ شعر نابی بیش نیست/ من منم، من یک زنم، عطر هوس دارد تنم/ نطفه ی هستی درم از جان و از دل می تنم/ تا بدانی چیست جان و جوهرم/ دستی انداز و تو دریاب گوهرم/ نیمه ی تنها، مرا از خود بدان/ من برابر با تو، جنس دیگرم/ بال و پر بگشا که اندر راه عشق/ بال پرواز گر تویی من شهپرم/ من منم، من یک زنم، آزادگی پیراهنم/ عشوه از پا تا سرم، لیکن ز سنگم، آهنم.../ "زیبا شیرازی"

مانده ست دو موی خسته بر شانه ی تو/ از یک زنِ بی حواس در خانه ی تو!/ یک زن مانده یواشکی گریه کند/ مردی مانده هنوز دیوانه ی تو…/ دلتنگ ترین آدمِ اینجا هستم/ دلخسته ترین خسته ی دنیا هستم/ من هستم و من هستم و من هستم و من/ ای تنهایی! چقدر تنها هستم/ می اندیشی به ساعتِ بیداری/ به کفشت و رفتن از شب تکراری/ می اندیشی به زیر باران رفتن/ «سهراب! بخواب، ظاهراً تب داری!!»/ شادی یادت رفت که غم یادت رفت!/ قولی که ندادیم به هم یادت رفت!!/ مانند عروسکی ته ِ انباری/ خوابی بودم که صبحدم یادت رفت/ زن بود و صدای هق هقی تکراری/ مردی وسطِ هزار شب بیداری/ پایان شب سیاه تاریکی بود/ در پشت دری که باز شد، دیواری…/ با چشم کسی اشاره به رفتن کرد/ با گریه زنی پیرهنش را تن کرد/ مردی وسطِ تخت، رگِ خود را زد/ دستی لرزان، موبایل را روشن کرد/ امّا… شاید… اگر که… گرچه… لابد…/ دنبال کسی بود فراتر، از خود/ «شاید خود او باشد… حتما خودِ  اوست!»/ مردی آمد… و از کنارش رد شد/"سید مهدی موسوی"

مرد اگر بودم/ نبودنت را غروب های زمستان در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم / نبودنت دود می شد/ و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه/ بعد تکیه می دادم به صندلی/ چشم هایم را می بستم/ و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم/ تا بیشتر از یادم بروی/ نامرد اگر بودم/ نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم/ مرد نیستم امّا/ نامرد هم نیستم/ زنم/ و نبودنت پیرهنم شده است!/"رؤیا شاه حسین زاده"

* چون تو غم روی زرد را کس نشناخت/ تنهایی روح مرد را کس نشناخت/ مانند تو در سینه‌ی تاریخ قرون/ جغرافی شهر درد را کس نشناخت/"حمیدرضا واحدی فر"

* زن آهویی‌ ست خسته که با تیر می ‌خورَد/ خونِ دلی که در قفسِ شیر می ‌خورَد/ زن آن مسافری ‌ست که احساس می ‌کند/ از هر طرف نرفته به تقدیر می ‌خورَد/ از عشق که گفته ‌اند که خون ‌ریز و... غافلند/ زن، زخمِ تشنه ‌ای ست که شمشیر می ‌خورَد/ زن نیستی که بعدِ من این ‌گونه زنده‌ ای/ زن بوده ‌ام که غصه مرا سیر می‌ خورَد!/ دیگر چه جایِ شِکوه؟ که کج آفریده ‌اند/ منقارِ آن پرنده که انجیر می‌ خورَد.../ "مژگان عباس‌لو"

هر یک از زنانی که زمانی بی تفاوت از کنارشان گذشته ای/ تمام دنیای مردی بوده اند.../ همین زن که از اتوبوس پیاده شد/ با چشم های معمولی/ و کیفی معمولی تر/ و تو معصومش پنداشتی/ روزی/ جایی/ کسی را آتش زده.../ با همان ساق های معمولی/ و انگشت های کشیده/ شک ندارم مردی هست/ که هنوز/ در جایی از جهان/ منتظر است آن زن/ خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی به خانه ی  او ببرد.../"رؤیا شاه حسین زاده"

* ما گناه را نمی بینیم مگر آنکه زنی مرتکب آن شود/"غادة السمان"

* هر زن/ شعری ست که جهان را لطیف تر می کند/"رضا دستجردی"

* آیا مسؤول نهایی آرامش جهان آغوش عجیب حضرتی به نام زن است؟/"سیّد علی صالحی"

* وای از زن عاشق!/ حتّی گناهان و زشتی های معشوقش را هم می پرستد!/ در آن حدّی که خود مرد هم نمی تواند جنایاتش را بدان گونه که زنی عاشق برایش تبرئه می کند تبرئه کند/"فئودور داستایوفسکی"

*  این را هم بخوانید:

الکوخُ الّذی تَضحَکُ فیه المرأةُ

خیرٌ مِنَ  القَصرِ الّذی  تَبکی فیه..

*******************

کلبه ای که زن در آن بخندد

بهتر از کاخی است که در آن گریه کند...

"جبران خلیل جبران ترجمه ی خودم"

* به فرزندانتان بیاموزید/ زن/ دوست است/ وطن است/ زندگی ست.../"نزار قبّانی دوست داشتنی من"

*****************************************

در پایان بخش کوچکی از پایان نامه ی کارشناسی ارشدم را برایتان می گذارم که مربوط به سال 1388 است مقاله اش را در وبلاگ سابقم گذاشته ام در قسمت آرشیو موجود است تحت عنوان "مقاله ی من" اگر دوست داشتید می توانید مراجعه کنید و بخوانید در مورد زن و ادبیات زنانه است و خواندنش خالی از لطف نیست :

زن حتّی در اشعار عرفانی نیز به عنوان اصلی­ ترین ابزار و نماد، در اختیار شاعر قرار می­ گیرد و به گونه ای بین معشوق زمینی (زن) و معشوق آسمانی، پیوند و امتزاج قرار می ­گیرد که هنوز نیز صاحب نظران، بر سر تفکیک و تأویل این نمادها از هم_ به زمینی بودن و یا آسمانی بودن - اختلاف نظر دارند.

«عارفان، عقل را که عنصری است مردانه، در راه شناخت حق، هزاران بار بیکاره و ناتوان خوانده‌اند و همه جا عشق را که عنصری است زنانه، راه­یاب به بارگاه دوست به شمار آورده ­اند که این خود حکایت از اهمیّت این جنس در تحقّق معرفت حق دارد.»(یزدانی، 1386: 22)

اهمیّت این موضوع، تا اندازه ­ای است که شیخ الاسلام عهد صفوی، کسی را که زن را دوست نمی دارد، انسان نشمرده و از عشق و محبّت خالی می داند:

«هر که نبود مبتلای ماهروی                           

 نام  او  از  لوح  انسانی  بشوی

دل که فارغ باشد از مِهر بُتان                       

لته­ ی حیضی به خون آغشته دان

سینه ی  فارغ ز مِهر گل­رُخان                         

کهنه  انبانی است  پر از استخوان    

کُلُ مَنْ لَمْ یَعْشَقِ الوَجْهَ الحَسَنْ                   

 قَرِّبِ  الْجُّلَّ    اِلیه   و    الرَّسَنْ»

( کاسب، ۱۳۷۵ : ۱۸۷)

با تمام این احوال، از زن­ گویی، در بیشتر موارد در ادبیات فارسی و عربی، دستاویزی بود برای تحقیر و نکوهش جنس زن . ریشه­ ی این اندیشه­ ها را باید در فرهنگ کهن سرزمین ­های عربی و ایرانی جست که همواره زن، در آن موجودی پایین دست و فروتر از مرد بوده است؛ مثلا، فردوسی این­گونه از زن سخن می گوید، سخنی که موجب نقد و اعتراض شدید شاملوی بزرگ نیز در دهه های معاصر شده بود. فردوسی می گوید:

« زنان را سِتایی سگان را سِتای            
که یک سگ بِه از صد زنِ پارسای
زن و اژدها هر دو در خاک بِه                    
جهان  پاک  از  این  هر دو  ناپاک بِه »
(فردوسی ، 1370، مج2: 482)

در شعر و ادبیات عربی نیز چهره­ ی بهتری از زن را شاهد نیستیم؛ مثلا، «علقمة الفحل» یکی از این شاعران جاهلی، با نگرش منفی در رابطه با زنان، از بی‌وفایی آنان دم زده و آن­ها را به ناپایداری در عشق، متهّم می کند و می ‌گوید:

« فإنْ تسأَلونی  بالنِّساءِ  فإِنَّنی                           
بصیرٌ  بأَدواءِ النِّساءِ طبیبُ
إذا شابَ رأسُ المرءِ أوْ قَلَّ مالُهُ                         
فَلیسَ له مِنْ وُدِّهِنَّ نصیبُ»
( شیخو،1998، مج1: 172)
اگر از من درباره‌ی زنان بپرسی، من، طبیب دردهای زنان هستم و نسبت به زنان، بینا هستم. هنگامی که مردی موی سرش سفید می‌شود و یا از مالش کم می‌شود، از عشق زنان، بی‌بهره می ‌ماند.

عرب جاهلی، اغلب از زن، به عنوان موجودی فریبکار و دلربا که همواره در پی خدعه و نیرنگ مردان است، یاد می‌کند؛ مثلا، «‌مهلهل » به طور مستقیم به مکر و حیله­ ی زنان اشاره کرده و جامعه­ ی مردان را به بر حذر بودن از مکر آنان دعوت می­ کند:


« أنا أُوصیکَ مِنْ بَعدِی وصیةً                      
 لا تأمنْ  إلی  مَکْرِ  النِّساءِ
مِنَ النِّسوانِ بالَک  ثُمَّ   بالَک                       
 لا تأمَنْ  و لَو  طالَ  المَداء
لا تَرکُن لأُنثی طولَ عُمرک                             
وَ لو قالتْ نَزَلْتُ مِنَ السَّماء»
(مهلهل، 1894: 22)

تو را سفارش می‌کنم که بعد از من، از فریب و حیله‌ی زنان، در امان باشی. از زنان بپرهیز و از ایشان ایمن مباش، اگرچه که فاصله‌ی تو با آن‌ها زیاد باشد. در طول عمرت به زن اعتماد مکن، اگرچه که بگوید من از آسمان آمدم.

امّا آنچه تأمّل و تفحّص بیشتری را می ­طلبد، این نکته است که زن، در بعضی از متون مذهبی منتسب به بزرگان دینی نیز چهره‌ی بهتری از آنچه که در ادبیات کهن عربی و فارسی آمده، نداشته است و نوع تفکّر و تلقّی از او تغییر نکرده است. علی رغم اینکه اسلام و تعالیم آن، ملاک برتری انسان ­ها را تقوی قرار داده و ارزش زن در این مکتب تا به اندازه ­ای بوده که پیامبر، دختر گرامیشان را «امّ ابیها» نام نهادند.

برای مثال، می ­توان به چند حکمت منتسب _ و البته در موضع تردید_ به امام علی (ع) در نهج‌البلاغه اشاره داشت که زن، در موقعیتی نه چندان مناسب، نسبت به آنچه که در تعالیم اسلامی از آن سراغ داریم، قرار داشته است و گاه به اندازه‌ی یک ابزار در دست مردان سقوط می‌کند:

«ألْمَرْأَةُ شَرٌّ کُلُّهَا وَ شَرُّ مَا فِیهَا أَنَّهُ لَا بُدَّ مِنْهَا .»( حکمت 238)

زن ،همه‌اش دردسر است و زحمت بارتر اینکه چاره‌ای جز بودن با او نیست.          

البته در فارسی نیز ضرب المثلی با این مضمون وجود دارد که به نظر می رسد از این حکمت تأثیر پذیرفته باشد( زن بلاست هیچ خانه ای بی بلا نباشد)

«غَیْرَةُ الْمَرْأَةِ کُفْرٌ وَ غَیْرَةُ الرَّجُلِ  ایمَانٌ . »( حکمت 124)

غیرت زن، کفرآور و غیرت مرد، نشانه‌ی ایمان اوست.

«الْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ حُلْوَةُ اللَّسْعةِ.»( حکمت 61)

زن، به مانند عقربی است که نیشش شیرین است.

****************************************

* این پست به مناسبت 4 آذر (25 نوامبر) روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است ... اگرچه که کمی با تأخیر...