"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"دیکتاتوری هم بد نیست/ اگر تمام جغرافیای بدنم مستعمره ی تو باشد"


إنَّ المرأةَ یَسحَرُها أوَّلاً

ألأمانُ ألّذی یَزرَعُهُ الرَّجُلُ مِن حَولِها

بَعَدَ ذلکَ کُلُّ شیءٍ یأتی مِن تلقاءِ نفسِهِ

*******************************

اوّلین چیزی که زن را جادو می کند 

امنیتی است که مرد پیرامون او می کارد

پس از آن همه چیز خود به خود اتّفاق می افتد...

"واسینی الاعرج ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از ابراهیم ضیاء

* دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند/ دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند/ آیینه بانو! تجربه این را نشان داده:/ وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند/ تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است/ اصلاً تمام قرص ها جز تو ضرر دارند/ آرامش آغوش تو از چشم من انداخت/ امنیتی که بیمه های معتبر دارند/ «مردی» به این که عشقِ دَه زن بوده باشی نیست/ مردانِ قدرتمند، تنها «یک نفر» دارند!/ ترجیح دادم لحن پُرسوزم بفهماند/ کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!/ بهتر! فرشته نیستم ، انسانِ بی بالم/ چون ساده ترکت می کنند آنان که پَر دارند/ می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش/ نادوستانم  از سرِ  تو  دست  بردارند.../"امید صباغ نو"

* بگیر آنقدر محکم در بغل دلبسته ی خود را/ که در بر دارد انگاری هلویی هسته ی خود را/ صلات ظهر هم باشد، شبم آغاز خواهد شد/ به محض اینکه می بندی دو چشم خسته ی خود را/ شدم چون آینه محو وجود بی مثال تو/ بیا در من ببین شخصیّت برجسته ی خود را/ تمام عمر مثل سایه دنبال خودم بودم/ چطور از من جدا کردی من وابسته ی خود را؟/ گره روی گره افتاده وا کن اخم هایت را/ نکش در هم دو ابروی به هم پیوسته ی خود را/ به دنیا ظلم کن امّا نه با من که خودی هستم/ که چاقو می برد هر چیزی إلّا دسته ی خود را/"جواد منفرد"

* آورده است چشم سیاهت یقین به من/ هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من/ من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست/ خورشید تیزچشم تو با ذرّه بین به من/ بر سینه ام گذار سرت را که حس کنم/ نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من/ یاران راستین مرا می دهد نشان/ این مارهای سرزده از آستین به من/ تا دست من به حلقه ی زلفت مزیّن است/ انگار داده است سلیمان نگین به من/ محدوده ی قلمرو من چین زلف توست/ از عرش تا به فرش رسیده ست این به من/ جغرافیای کوچک من بازوان توست/ ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من .../"علیرضا بدیع"

* عادت داشت نوک خودکار را بین لب هایش بگیرد، یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید: چرا لب هایم آبی شده؟ می خواستم بگویم برای اینکه او آبی می نویسد همیشه آبی.../"استیو تولتز"

* وطن به مادر می ماند/ یک فرزند ناخلف برای به زانو در آوردنش کافی ست/"رضوان شجاعی فر"

* سعدی چو اسیر عشق ماندی/ تدبیر تو چیست؟ ترک تدبیر/ (مقصود از این بیت این است که وقتی اسیر عشق شدی تنها چاره ای که برایت باقی می ماند نیندیشیدن به هر تدبیر و چاره است یا به عبارتی هیچ چاره ای برای رهایی از عشق نیست. اینگونه است که می گویند: از عشق رهایی نیست کسی که عاشق شد دیگر نمی تواند با تلاش و همّت و تصمیم، خود را از بند عشق رها سازد به قول حافظ: راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست/آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست/ یعنی تنها راه رهایی از عشق، مرگ است... عالی شیرازی در همین مضمون می گوید: تپیدن، سوختن، در خاک و خون غلطیدن و مُردن/ بحمداللّه که درد عاشقی تدبیرها دارد...)

* مرا دردی ست دور از تو که نزد توست درمانش/ بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان/"عراقی"

* یقه اش را گرفتم و از میان سینه ام بیرون انداختمش و چون کبوتری جلد دوباره به قلبم بازگشت... دوست داشتنت را می گویم/"حمید جدیدی"

* ما جایگزین شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته شویم منحصر به فردیم/" از کتاب تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ"

* گفت تو اصلا چه می خواهی؟ گفتم تو را می خواهم! و من نمی دانم آیا به یک زن بالاتر از این می شود چیزی گفت؟!/"عقاید یک دلقک هاینریش بل"

* در لحظه ای که به او فکر می کنم او را بیشتر دوست دارم او از آدم هایی بود که فکر کردن به آنها دیدن آنهاست/"یداللّه رؤیایی"

* ترسم اندر برِ اغیار بَرَم نام عزیزت/ چه کنم بی تو چه سازم؟ شده ای ورد زبانم/"عماد خراسانی"

* دوستت دارم چونان مردی که عاشق زنی ست که هیچگاه لمسش نکرده فقط برایش نوشته است و چند عکسش را نگاه می دارد/"چارلز بوکوفسکی"

* هزاران جان ما و بهتر از ما/ فدای تو که جانِ جانِ جانی/"مولانای جانی"

* متأسفم بابت اینهمه تأخیر...

* همین...