"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آسمان را شرمسار، شادمانی را نثار شهر ماتم می کنی/"


خَطَرَ بِبالی هذهِ اللیلةَ

أن أفتَحَ رَسائِلی القدیمةَ وَ أقرَأَها

لَم أکُن أعرِفُ أنَّنی ألعَبُ بِالنّارِ

وَ أنَّنی أفتَحُ قَبری بِیَدی

 بَعدَ دقیقةٍ مِنَ القِراءةِ

إحتَرَقَت أصابِعی

بَعدَ دقیقتانِ

إحتَرَقَ المِصباحُ الّذی کنتُ أقرأُ عَلی ضَوئِهِ

بَعدَ ثِلاثِ دقائقَ أحرقَ غِطاءُ سریری

بَعدَ خمسِ ِدقائقَ إحترقَ ثَوبُ نَومی

وَ لم یَبقی مِنّی سِوی کومٍ مِنَ الرِّماد

لم أکن أعلم أنَّ رسائلَ الحُبِّ

یُمکنُ أن تَتَحَوَّلَ إلی ألغامٍ موقوتةٍ

تَنفَجِرُ بی اذا لَمَستُها

لم أکن أعرف أنَّ عباراتِ العشقِ

یُمکنُ أن تأخُذَ شکلَ المِقصَلَةِ 

لم أکن أعرف أنَّ الانسانَ یُمکنُ أن یَعیشَ اذا قَرَأَ رسالةَ حُبٍّ

وَ یمکنُ أن یموتَ اذا أعادَ قِراءتَها

 أیَّةَ حماقةٍ إرتَکَبتُها

حینَ فَتَحتُ غِطاءَ بُرکانٍ

هَمَدَ مُنذُ أعوامٍ

وَ أیَّةَ مُغامَرَةٍ دَخَلتُ فیها ؟

حینَ أطلقتُ الماردَ مِن قُمقمةٍ

فَحَطَمَ أثاثَ غُرفتی

وَ بَعثَرَ أساوِری وَ أوراقی وَ کُتُبی وَ أدواتِ زینتی

وَ إلتَهِمُنی بِلُقمةٍ واحدةٍ کَالتُّفاحَةِ

هل یُمکنُ لِإمراةٍ أن تَنتَحِرَ بِرَسائِلِ حُبِّها ؟

هل یُمکِنُها أن تَرمی بِنَفسِها تحت َعَجَلاتِ الأحرُفِ السّاحِرَةِ وَ الکلماتِ المجنونةِ؟

هل یُمکِنُها بِکُلِّ بُرودةِ أعصابٍ أن تَقتُلَ نَفسَها غرقاً فی بَحرٍ مِنَ المِداد الأزرقِ؟

هذا ما فَعَلتُه هذه اللیلةَ حینَ فَتَحتُ جواریری

وَ فَتَحتُ النّارَ عَلی ذاکرتی

وَ أیقَظتُ الشیطانَ مِن نَومِهِ

أیُّها الغائبُ.. الحاضرُ فی الزَّمانِ وَ المکانِ

قِراءةُ رسائلی إلیکَ بَعدَ أعوامٍ مِن رَحیلِکَ مذبحةٌ حقیقیَّةٌ

وَ ها أنَذا أخرُجُ مِن تَجربتی الدامیَةِ

کَدَجاجةٍ لا رَأسَ لها

  ***************************

 امشب به سرم زد نامه‌های قدیمی را باز کنم و بخوانم

نمی‌دانستم دارم با آتش بازی می‌کنم و با دست خودم قبرم را می‌کَنم!

بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.

بعد از دو دقیقه چراغ مطالعه‌ام سوخت

بعد از سه دقیقه روتختی‌ام آتش گرفت

بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت 

و تنها تلّی از خاکستر از من باقی ماند

نمی‌دانستم نامه‌های عاشقانه 

ممکن است به بمب‌های ساعتی تبدیل شوند

 که با دست زدن منفجرم کنند.

نمی‌دانستم جملات عاشقانه ممکن است تبدیل به چوبه‌ی دار شوند

 نمی‌دانستم انسان ممکن است با خواندن نامه‌ی عاشقانه‌اش زندگی کند 

و با بازخوانیش بمیرد…!

چه حماقتی کردم؟!

درِ آتشفشانی را گشودم که سالها خاموش شده بود

و وارد چه ماجراجویی شدم؟

هنگامی که غول جادو را از چراغش آزاد کردم

همه چیزم را نابود کرد

 النگوها و برگه ها و کتاب ها و وسایلم را زیرو رو کرد

و  مرا مثل سیبی یک لقمه ی چپش کرد!

آیا ممکن است زنی با نامه‌های عاشقانه‌اش خودکشی کند؟

یا خودش را زیر چرخ‌های حروف جادوگر و  واژه‌های دیوانه بیندازد؟!

آیا ممکن است زنی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!

این همان کاری است که من امشب کردم وقتی کشوها را باز کردم 

و حافظه‌ام را آتش زدم

و شیطان را بیدار کردم!

ای سفر کرده که در همه جا حاضری

خواندن نامه‌هایت بعد از سال ها از رفتنت، قتلگاهی واقعی است

و اکنون این منم که از این تجربه ی خونین بیرون می‌زنم

مثل مرغی سرکنده !

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"




* عنوان پست از اسماعیل واسعی: رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آسمان را شرمسار، شادمانی را نثار شهر ماتم می کنی/ نقره گون ماه عالم تاب را از خجالت سر به زیر  و خوشه های دلفریب خنده ات را ارزانی غم می کنی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی/ آبی دریا کناری می رود/ آسمان یکباره ساکت می شود/ لاله ها روح شقایق می شود/ عشق جاری می شود/ رنگ های روشن رنگین کمان را با نگاه ساده ای خم می کنی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی/ جلوه های آبی احساس را واژگانی دلنشین بر قامت لب می کنی/ اختران آسمان ها را خِجِل، سینه ریزی از ستاره در برِ شب می کنی/ مهربان هستی ولیکن مهربانتر می شوی/ رنگ آبی را که بر تن می کنی...

* حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم/ آخ...تا می بینمت یک جور دیگر می شوم/ با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند/ یاسم و باران که می بارد معطر می شوم/ در لباس آبی از من بیشتر دل می بری/ آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم/ آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو/ می توانم مایه ی گه گاه دلگرمی شوم/ میل میل توست اما بی تو باور کن که من/ در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم.../"مهدی فرجی"

شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم/ هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم/ شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید/ تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم/ هی جام پس از جام پس از جام بیاری/ هی جام پس از جام پس از جام بگیرم/ آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد/ آرام شوی در دلت آرام بگیرم/ سهمم اگر افتادن  از این بام بیفتم/ سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم/ سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید/ پیغام فرستادم پیغام بگیرم/ شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است/ شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم/"محمدحسین ملکیان"

* عادت داشت نوک خودکار را بین لب هایش بگیرد، یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید: چرا لب هایم آبی شده؟ می خواستم بگویم برای اینکه او آبی می نویسد همیشه آبی.../"استیو تولتز"

* از بین تمام روسری هایت باد را بیشتر از همه دوست دارم!/ به موهایت می آید/"حمید جدیدی"

* تا نگهبانان ابرو دست‌شان بر خنجر است/ فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است/ رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست/ «قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافر است/ انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»/ از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است/ خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند/ هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است/ بوسه‌هایت طعم حوّا می‌دهد با عطر سیب/ بوسه‌هایت یادگاری از جهان دیگر است/ لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر می‌کشد/ غنچه می‌گردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است/ یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است/ الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر ‌است/ مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است/ مهربانی با اسیران شیوه‌ی پیغمبر است/ آیه‌الکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟/ گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است/ جدّ من قابیل و گندم ‌زار مویت پرثمر/ بهر من هر خوشه‌اش از هر دو دنیا سرتر است/ یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری/ هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است/ خواهشی دارم... جسارت می‌شود... اما اگر/ موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است/"مهدی ذوالقدر"

* اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش/ که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم/"مهدی اخوان ثالث"

* گفت جای من کجا لایق بُوَد؟ گفتم به دل/ گفت می خواهم جز این جایِ دگر، گفتم به چشم/"هلالی جغتایی"

* بهار را اردیبهشت جلا می دهد/ پاییز را آبان/ عاشقی را تو/ در این میان فصلی هست که دلتنگی را پایان دهد؟/ "مِنا محبّی"

* جایی میان قلب هست که هرگز پُر نمی شود، یک فضای خالی و حتّی در بهترین لحظه ها می دانیم که هست، بیشتر از همیشه و ما در همان فضا انتظار می کشیم و انتظار می کشیم/"چارلز بوکوفسکی"

* ای روز آفتابی!/ ای مثل چشم های خدا آبی!/ ای روز آمدن!/ ای مثل روز، آمدنت روشن!/ این روزها که می گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم/ امّا با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟!/"قیصر امین پور"

* روز اوّل که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم/ که پریشانی این سلسله را آخر نیست/"حافظ"

هر موی زلف او یکی جان دارد/ ما را چو سر زلف پریشان دارد/ دانی که مرا غم فراوان از چیست؟/ زانست که او ناز فراوان دارد/"مولانا"  کیف کردم  :-)  

* امروز داشتم توی آسانسور عکس میگرفتم مدیر ساختمانمان با سرویس کار آسانسور رفته بودند بالای پشت بام توی موتور خانه ی آسانسور داشتند آسانسور را سرویس می کردند من هم داخل آسانسور هی می رفتم طبقه ی اول هی می آمدم طبقه ی آخر. خلاصه اینکه جانم را کف دستم گرفتم  امروز تا برایتان عکس بگیرم :-) 

* واقعا فکر کردید من الان با لباس آبی لاک آبی میزنم؟ :-)

* لاک از اختراعات خودم است :-)