"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

" درون آینه ی روبرو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟ "

أنظُرُ نَحوَ نَفسی فِی المَرایا

هَل أنا هُوَ؟!

***************

به خودم در آینه ها نگاه می کنم

آیا من اویم؟!

"محمود درویش ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از حسین منزوی: درون آینه ی روبه رو چه می بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟/ تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-/ در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟/ تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود/ سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟/ به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای/ میان همهمه و های و هو چه می بینی؟/ به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید/ که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟/ در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است/ و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!

* نقش او در دل چه زیبا می نشست/ سنگدل آیینه ی ما را شکست/آینه صد پاره شد در پای دوست/ باز در هر پاره عکس روی اوست/ آینه در عشق بازی صادق است/ آینه یک دل نه صد دل عاشق است/"هوشنگ ابتهاج"

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه/ ما را نگاه در تو، تو را اندر آینه/ تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش/ تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه/ از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال/ زین روی نازها کند اندر سر آینه/"خاقانی"

* آیینه ای بگیر و تماشای خویش کن/ سوی چمن به عزم تماشا چه می روی؟/"هلالی جغتایی"

* باز آ و در آیینه ی جان جلوه گری کن/ ما را ز غم هستیِ بیهوده ، بَری کن/ وین تیره شب حسرت و نومیدی ما را/ از تابش خورشیدِ رُخِ خود، سپری کن/"غلامعلی رعدی آذرخشی"

* تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش/ دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست/ من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم امّا/ آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست/"هوشنگ ابتهاج"

* پرتقال ها را از هر طرف که می بُرم خونی اند/ چرا خدای بزرگ کاری برای قلب کوچکم نمی کند؟/ برای قلبم که از یک نیلوفر آبی کوچکتر است/ از یک ساقه ی بابونه تُردتر/ از یک انار ترک خورده، خونین تر/ تو دوستم داری امّا کاری از دستت برنمی آید/ آدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را تسلّی دهد؟/ آدم چطور می تواند دیوانه ی غمگینی را آرام کند؟/"رؤیا شاه حسین زاده"

* همانطور که داشتم برای خودم مشروبی می ریختم ، فکر کردم ایراد مشروب خوری همین است. اگر اتّفاق بدی بیافتد، می خوری که فراموش کنی، اگر اتّفاق خوبی بیافتد، می خوری که جشن بگیری و اگر اتّفاقی نیفتد می خوری بلکه اتّفاقی بسازی/"چارلز بوکوفسکی"

*  در حیرتم که دیده از او برنداشتم/ دل را چگونه بُرد که چشمم خبر نداشت؟/"قدسی مشهدی"

* من تماشای تو می کردم و غافل بودم/ کز تماشای تو خلقی به تماشای منند/ گفته بودی که چرا محو تماشای منی/ و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی/ مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود/ ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی/"هوشنگ ابتهاج"

تو جانان مایی، تو خاصان مایی/ ز هر جا برنجی از اینجا نرنجی/"مولانا"

* آینه ی جان شده چهره ی تابان تو/ هر دو یکی بوده ایم جان من و جان تو/ ماه تمام درست، خانه ی دل آنِ توست/عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو/"مولانا"