"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"هر بار که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم/ قومم‌ بر من تاختند! که چرا برای میهن، شعری نمی‌سرایی؟/ و آیا زن، چیزی‌ به جز‌ وطن است؟!"


الحبُّ و الوطنُ توأمانِ سیامیّانِ مُتَشابهانِ

بِاستثناءِ أنَّ لِلوطنِ حدوداً

وَ لا حدودَ لِلحُبِّ...

**************

عشق و وطن دوقلوهای به هم چسبیده و شبیه هم اند

منتهی وطن حد و مرزی دارد 

و عشق هیچ حد و مرزی ندارد

"یحیی السماوی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نزار قبّانی

* هر زمانی حس کردید کسی را آنقدر دوست دارید که شبیه به حیثیت، اصالت، خانواده و وطنتان به این آسانی ها از آن دست نمی کشید، آنگاه اجازه دارید دوستت دارم را بیان کنید. آدم باید اینطور پایبند به دوستت دارم هایش باشد/"سیما امیرخانی"

* به فرزندانتان بیاموزید/ زن / دوست است/ وطن است/ زندگی ست .../"نزار قبّانی"

* عاشق زنی مشو که می خواند/ که زیاد گوش می دهد/ زنی که می نویسد/ عاشق زنی مشو که فرهیخته است/ افسونگر/ وهم آگین/ دیوانه/ عاشق زنی مشو که می اندیشد/ که می داند/ که داناست/ که توان پرواز دارد/ زنی که خود را باور دارد/ عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید/ که قادر است روحش را به جسم بدل کند/ و از آن بیشتر عاشق شعر است/ اینان خطرناک ترین ها هستند/ و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد/ و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد/ عاشق زنی مشو که پُر/ مفرّح/ هوشیار و جواب ده است/ که پیش نیاید که هرگز عاشق چنین زنی شوی/ چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی/ که با تو بماند یا نه/ که عاشق تو باشد یا نه/ از این گونه زن بازگشت به عقب ممکن نیست هرگز/" مارتا ریورا دلا کروز"

* جز عشق نمانده چیزی از او در پوست/ شیری که شکار خویش را دارد دوست/ در بیشه گرفته سُبحه ی اشک به دست/ مشغول به ذکر آهو آهو آهوست/"جلیل صفربیگی" (سُبحه یعنی تسبیح)

* گر ز مسیح پرسدت، مرده چگونه زنده کرد؟/ بوسه بده به پیش او بر لب ما، که، اینچنین!/"مولانا"

* این را قبلا برایتان نوشته بودم: 

بَعدَ نهایةِ الحَربِ وَجَدوا رسالةً فی جیبِ أحَدِ الجُنودِ یَقولُ فیها: "لَقَد کانت حَبیبتی أشَدَّ قَسوَةً مِنَ الحَربِ..."

بعد از پایان جنگ نامه ای را در جیب یکی از سربازان پیدا کردند که در آن می گوید: معشوقه ی من از جنگ هم بی رحم تر بود...

حالا پیرو متن بالا این سه شعر را بخوانید:

++ سرباز خسته و زخمی از راه رسید/ زن از خانه رفته بود/ زخمی که او را در قطار و جنگل و جاده نکُشته بود/ در خانه کُشت.../"رسول یونان"

++ تو که تنها امید انقلابی های تاریخی/ تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!/ تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند/ ولی در لشکرت سربازهای بیشتر داری/ تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی/ بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟/"حامد ابراهیم پور"

++ تفنگ نگاهت را سمت من نگیر/ این خانه دیگر بوی باروت نمی دهد/ سربازهای دلم عقب نشینی کرده اند/ و من آخرین ژنرالِ این جنگ سردم/ سلاحم را زمین گذاشته ام/ پرچم سفید پوشیده ام تا آرام آرام خودم را گوشه ی همین خانه دفن کنم/ تا شاید در سرزمین دیگری بهار شکوفه بزند/ از لوله ی تفنگ ژنرالی که سال ها برای شکفتنت جنگید/"سارا سهرابی"

* فیلم "از کرخه تا راین" یک دیالوگی داشت می گفت: چیکار کنم خوب شی؟ بگی برقص می رقصم! بگی بخون می خونم! بگی بمیر می میرم... فکر می کنم بیست و اندی سال از زمان ساخت این فیلم گذشته باشد شاید بالای ده بار دیده باشمش و هر بار بالای ده بار گریه کرده ام .. هنوز هم اگر ببینم گریه می کنم. اولین باری که از طرف مدرسه ما را به سینما بردند کلاس دوّم دبستان بودم فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله. سر آن سکانسی که آقای مجری حسابی کلاه قرمزی را دعوا کرد به خاطر خراب شدن دایناسور و کلاه قرمزی با حالتی غمگین رفت روی کاپوت پیکان نشست و چکمه هایش هم کنارش بود و می خواست به ولایتش برگردد آنقدر گریه کردم که داشتم کور می شدم. بعد از آن هم سه بار دیگر با پدرم رفتم به سینما و سه بار دیگر دیدمش و سه بار دیگر با چشمان اشک آلود از سینما در آمدم. یادم هست چقدر سر آن سکانس به آقای مجری فحش دادم...می خواهم بگویم اندوه هر بار برای من تازه تر می شود هر بار تازه تر... ربطی به دفعات تکرارش هم ندارد. ربطی به سن و سال هم ندارد. اندوه با تکرار عادی نمی شود... هر بار تازه می شود هر بار تازه تر...

می گویند عشق نتیجه ی یک احساس ویژه نسبت به انسانی معمولی ست احساسی که موجب متفاوت دیدن او می شود. مگر ما در زندگی عرصه و زمینه ای داریم که غیر از این باشد؟ مگر نگاه متفاوت مادر به فرزند غیر از این است؟ یا نگاه متفاوت شخص به وطن؟ یا دوست به دوست؟ یا فرزند به والدین؟ اگر محبّت نباشد کدام فرزند، منحصر به فرد و تافته ی جدا بافته است؟ یا کدام وطن؟ یا کدام والدین؟ یا کدام دوست؟ اگر عشق ناموجّه باشد همه ی اینها هم ناموجّه اند...

* آنجایی که شاملو می گوید:" چه بگویم ؟ سخنی نیست" دقیقاً همانجا هستم....