"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"مزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبرها/ خدایا کی به پایان می بریم این مرگ سالی را؟"

 

چرا مردم به قرنطینه تن نمی دهند؟ در کنار عوامل متعددی که در مورد عدم تن دادن مردم به قرنطینه ی خانگی وجود دارد یکی هم غمِ نان است... چرا فکر می کنید مردم آنقدر پول و پس انداز دارند که می توانند گوشه ی خانه بنشینند و از جیب بخورند؟ قبول دارم که حفظ جان در این شرایط مهم ترین کاری است که باید انجام بدهیم ولی جمع کثیری از مردم این کشور برابر آمار خودتان زیر خط فقر و مستحقِّ دریافت کمک هزینه و سبد معیشتی هستند! این افراد اگر یک روز سر کار نروند ممکن است لنگِ نانِ شب بمانند... مفهوم نان شب را می دانید؟ اصلا می توانید تصور کنید چطور ممکن است یک خانواده در ماه نتواند یک کیلو گوشت بخرد؟ به خدا اگر می دانستید و می توانستید رنج مردم را تصور کنید از شرم می مردید! بخشی از این توصیه درمانی ها ریشه در عدم شناخت واقعی شما از جامعه دارد. درست مثل ملکه ماری آنتوانت همسر لوئی شانزدهم که وقتی خبردار شد جمعی از زنان پشت در قصر جمع شده اند و فریاد می زنند نان برای خوردن ندارند، با تعجب گفت: خُب به جایش بیسکوییت بخورند... اشتباه نکنید این تشویق مردم به حضور در خیابان  نیست. همانطور که معتقدم ویروس کرونا جایی تعهد نداده که به کارمندِ دولت و شرکت خصوصی رحم کند، آنها به ناچار و بر اساس دستور سر کار می روند و هر روز تن و بدن خودشان و خانواده هایشان می لرزد... امّا کارگر روزمزد و دستفروش و مغازه دار خُرده پا چطور؟ اجاره خانه اش را می دهید؟ چکش را پاس می کنید؟ در عصر مدرن، مشکلات را جزیره ای نمی توان حل کرد. مردم عادی در جنگ با کرونا می میرند. امید که شما از این فاجعه برای کشورداری درست درس بگیرید...



* عنوان پست از فاضل نظری: به خواب ظلمت آلودیم شب‌های زلالی را/ دریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را/ به جای شمعدانی‌های سرشار از شکوفایی/ کنار یکدگر چیدیم گلدان‌های خالی را/ مزار از دشت می‌سازند و تابوت از صنوبرها/ خدایا کی به پایان می‌بریم این مرگ‌سالی را؟/ کسی با نغمه‌ی اللّه‌اکبر برنمی‌خیزد/ مؤذّن بی‌سبب آشفت خواب این اهالی را/ جهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می‌گردد/ مگر در هم بریزد رادمردی این توالی را...

* هرچه مرهم می گذارم بند می آید مگر؟/ ای وطن خونِ تو از اروند می آید مگر؟/"یاسر قنبرلو"

* این روزها به دلیل شیوع ویروس کرونا بارها نام بیمارستان مسیح دانشوری را شنیده ایم ولی کمتر گفته شده که چرا این بیمارستان به این نام است و مسیح دانشوری کیست و چه خدماتی به جامعه ی پزشکی ایران کرده است؟ در سال1278 علی دانشوری پزشک مشهور دوران قاجار معروف به مَجدُالحُکَما، در دوران بارداری همسرش تفألی به دیوان حافظ زد تا از سرنوشت فرزندش مطلع شود و پاسخ این غزل بود:" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید..." مجدالحکما از این غزل امیدوارکننده خوشحال شد و به همه گفت اسم فرزندم را مسیح خواهم گذاشت. مسیح در کاشمر تحصیلات ابتدایی را گذراند و به دلیل هوش بسیارش او را برای ادامه ی تحصیل به تهران فرستادند. در آن زمان بیماری سل بسیار شایع بود و هر سال عدّه ی زیادی را به کام مرگ می کشاند و این مسیح را علاقه مند کرد که در این رشته درس بخواند. به همین دلیل و بعد از گذراندن دبیرستان در فرانسه در رشته ی سل و بیماری های ریه تخصص گرفت. او که اولین متخصص بیماری های ریه در ایران بود برای خدمت به مردم کشورش بازگشت اما تأسیس این بیمارستان با سرفه ی شاه همیشه بیمار- مظفّرالدین شاه- آغاز شد. سال ها قبل از اینکه دکتر دانشوری این بیمارستان را تأسیس کند مظفّرالدین شاه به دلیل استفاده ی بیش از حد از قلیان و مشکلات ریوی حاصل از آن به توصیه ی پزشکان فرانسوی به بالاترین نقطه ی تهران شاه آباد( دارآباد کنونی) رفت و در کاخی که برایش ساخته شد روزگار گذراند. او هرگز نمی دانست که کاخ محل سکونتش تبدیل به بیمارستانی می شود و خودش اوّلین بیمار آن خواهد بود...29 سال بعد مسیح دانشوری دانش آموخته ی بیماری های ریه به ایران بازگشت و با پشتکارش توانست استراحتگاه شاه قاجار را به مرکزی برای بیماران ریوی تبدیل کند. 29 مرداد سال 1316 این بیمارستان به طور رسمی افتتاح شد. به تدریج پزشکان و متخصصان بسیاری از جمله دکتر محمد صادق قاضی که از اولین جراحان ریه در ایران بود به این مرکز آمدند و باعث گسترش آن شدند. بعدها این بیمارستان به قطب اصلی بیماران ریوی در ایران تبدیل شد. دکتر مسیح دانشوری در سال 1347 از دنیا رفت امّا نامش به عنوان شخصی تأثیرگذار در جامعه ی پزشکی باقی ماند. امروز هم بیمارستان او قطب اصلی درمان بیماران مبتلا به کرونا در ایران است و پزشکان زیادی راه او را ادامه می دهند.

* معلّمی با خواهر فرّاش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات که معلّم غیبت می کرد از فرّاش که برادر زنش بود می خواست به جایش به کلاس برود. آنقدر این کار تکرار شد که فرّاش شده بود آقا معلّم. بعد از مدّتی آقا معلّم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدّتی معلّم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر زنش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر زنش را به مدیر کلی منصوب کرد. چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحّص درباره ی مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فرّاش که مدرک ابتدایی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدایی بیشتر نخوانده ام و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم. شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحّص منصوب کرده ام!... / قصّه ی آشنایی ست مگر نه؟

* معروف است که خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد! مدّتی گذشت امّا قحطی نیامد. موسی علّت را از خدا پرسید، خدا به او گفت: من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند! من چگونه به این قوم رحم نکنم؟ به همدیگر رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کند...

* اگر یک گام تنها می توان برداشت در هر راه/ چه فرقی می کند سرباز این شطرنج ها با شاه؟/ خودم را خاک پای دوستان کردم در این دنیا/ تو هم یک گام مهمان کن مرا ای عشق بی اکراه/ دلم را سیب سرخی بر سرم کردم، کمانت کو؟/ اگر پایین تر از آن هم زدی خوب است بسم اللّه/ تمام عمر را دنبال خوشبختی تلف کردم/ و خوشبختی همین جا بود بین خنده ای کوتاه/ رفاقت مثل آهنگی است خوش در ضبط یک ماشین/ دقیقا نقطه ی اوجش به مقصد میرسی ناگاه/ من از این زندگی چیزی نمی خواهم به غیر از عشق/ نمی دانم چرا دنیا خطابم می کند خودخواه؟/"سعید صاحب علم"

* عشق را لای در و دیوار پنهان کرده ای/ باغِ گُل را پشتِ مشتی خار پنهان کرده ای/ ای لبانت کار دست نازنینان بهشت/ راز بگشا از چه رو رخسار پنهان کرده ای؟/ آسمان تار است می گویند امشب ماه را/ زیر آن پیراهن گلدار پنهان کرده ای/ صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش/ آنچه را در لحظه ی دیدار پنهان کرده ای/آن لبِ تب دار را یک بار بوسیدن شفاست/ وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده ای/ روزگار ای روزگار آن روزیِ نایاب را/ در کدامین حُجره ی بازار پنهان کرده ای؟/"ناصر حامدی"

* وقتی مریض میشم باارزش ترین چیز دنیارو سلامتی می دونم، بعد از اینکه خوب شدم نظرم دوباره به پول تغییر می کنه/"کلاه قرمزی- فامیل دور" چقدر دلم برای این خنگا تنگ شده  :-) 

* ولی هیچ کس مثل عبید زاکانی در رساله ی تعریفاتش دنیا را خوب معنی نکرد: الدنیا= آنچه که هیچ آفریده ای در وی نیاساید...

* هر که شود صیدِ عشق، کِی شود او صیدِ مرگ؟/"مولانا"

* در این عمری که می دانی/ فقط چندی تو مهمانی/ به جان و دل تو عاشق باش/ رفیقان را مراقب باش/ مراقب باش تو به آنی/ دل موری نرنجانی/که در آخر تو می مانی/ و مشتی خاک که از آنی/ "مولانا"

* فعلا فقط همین...