"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"گفته ام بارها و می گویم / بی وجودش حیات مکروه است/ همه ی عمر تکیه گاهم بود/ پدرم نام کوچکش کوه است/"

مطرقةٌ وَ منجلٌ وَ عمامةٌ
سَنَفتحُ هنا
سَنَسدُ هناکَ
 سَنَحفرُ
 سَنطمرُ
 سَنَنکشُ
 سَنعزقُ
 سَنَزرعُ
 سَنَحصدُ
 وَ أنتَ کش الدجاجاتِ
 وَ  أنتِ احلبی البقرةَ
 وَ أنتَ اسلق الذرةَ
 انزع
 اقلع
 ادهن
 اکنس
 الصق
 افتح
 اغلق
 هذا هُوَ أبی فی بِضعة ِسُطورِ
یَعشقُ الفرقعةَ وَ الطقطقةَ مِن أیِّ مَصدرِ کانَ!
وَ لِذلک عِندما أسلمَ الروحَ: 
المطرقةُ بِیَدِه وَ المَسامیرُ فی فَمِهِ
وَ مدد فی تابوتٍ شعبیٍ مُستعمل ٍ
اِنفَکَحت إحدى خَشباتِه
فَسارَعَ أحدُهم وَ عالَجَها بِالمِطرَقَة ِ
عَلقت أُختی مریمُ باکیةً مُزغرِدةً:
أبی الآنَ فی قِمَّةِ السَّعادةِ
 مِطرقة ٌوَ مَسامیر مِن حَولِه
 إنَِها الجنةُ الّتی طالَما عَمِلَ وَ صَلّی لِأجلها
 ************************************
چکش و داس و عمامه
اینجا را باز می‌ کنیم
آن‌ جا را می‌ بندیم
گودال می‌ کَنیم
گودال را پر می‌ کنیم
بیل می‌ زنیم
خاک را زیر و رو می‌ کنیم
می‌ کاریم
درو می‌ کنیم
تو مرغ‌ ها را کیش کن
تو گاو را بدوش
تو ذرت‌ ها را آب‌ پز کن
جدا کن
بیرون بکش
روغن‌ مالی کن
جارو بکش
به هم وصل کن
باز کن
ببند
این پدرم بود در چند سطر
عاشق سر و صدا و ترق‌ و‌ تروق از هر منبعی
برای همین وقتی جان داد
چکش در دستش بود و میخ در دهانش
در تابوت کهنه‌ ای دراز کشیده بود
که یکی از چوب هایش جدا شده بود
یکی پیدا شد و سریع تعمیرش کرد
خواهرم مریم گریه کنان و هلهله‌ زنان می‌ گفت:
پدر الان در قلّه ی سعادت است
چکش و میخ‌ها دورو برش 
همان بهشتی که مدّت ها برایش کار می کرد و دعا می خواند...

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از امید صباغ نو

* پنهانی اندوه به یادم آمد/ یک طاقت نَستوه به یادم آمد/  من تکیه به او کردم و او تکیه نداشت/ گفتی پدر و کوه به یادم آمد/"علیرضا آذر"

* هیچ چیز به اندازه ی یک کوه شبیه پدر نیست/"کریستین بوبن"

* هر کجا لنگ شدم یا که کسی رنجم داد/ پدرم گفت ولش کن تو برو من هستم/" امید غلامی"

* مباش جانِ پدر غافل از مقام پدر/ که واجب است به فرزند احترام پدر/ اگر زمانه به نام تو افتخار کند/ تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر/"رهی معیری"

* پدرم بوی خاک و گندم داشت/ دست در دست های مردم داشت/ روی لب های خسته اش یک عمر/ تاولِ زندگی تبسم داشت/شطّی از آفتاب در چشمش/ تا دَمِ واپسین تلاطم داشت/ با دهانِ سپیده می خندید/ او که با سوختن تفاهم داشت/ یاد باد آن سپیده آن امید/ آفتابی که بوی گندم داشت/"محمد باقر نقوی"

* در جهان هزار چهره، پدر/ نام و ننگی نداشتی هرگز/ در سیاه و سفید زندگی ات/ عکس رنگی نداشتی هرگز/ قدر یک پلک قدر یک آغوش/ استراحت نداشتی پدرم/ تو چنان موج در گریز از خود/ خواب راحت نداشتی پدرم/ آه ای دست پینه بسته پدر/ آه ای صورت شکسته پدر/ عابر کوچه های خسته پدر/ دست های مرا بگیر گم نشوم/ منم و پرسه زیر باران ها/ منم و شهر راهبندان ها/ بی تو می ترسم از خیابان ها/ دست من را بگیر گم نشوم/ چه غرور و نجابتی پشتِ/ اشک پنهانی تو بود پدر/ آخرین سطر نانوشته ی عشق/ خط پیشانی تو بود پدر/"احسان افشاری"

* عهد طفلی چو به یاد آرم و دامان پدر/ بارم از دیده به دامن همه دُرهای یتیم/"شهریار"

* نیم ساعت پیش خدا را دیدم/ که قوز کرده با پالتوی  مشکی بلندش/ سرفه کنان/ در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت/ و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد/ آواز که خواند تازه فهمیدم پدرم را با او اشتباهی گرفته ام/"حسین پناهی"

* در چشم های پدر/ خدا زندگی می کرد/ هیچ وقت نمی شد در چشم هایش نگاه کرد/ و با او حرف زد/ هیچ وقت نمی شد به چشم هایش خیره شد/" علیرضا اسفندیاری"

* مانند همیشه چشم هایم به در است/ بر سفره ی ما جگر نه، خونِ جگر است/ ته مانده ی سفره ی شما را آورد/ آری پدرم مورچه ی کارگر است/" جلیل صفربیگی"

* با سمباده هایی که روی صورتم کشیدی تمام شدم/ سلام پدر/ من آمدم تا پینوکیوی دروغگوی تو باشم./ قلبم را درست کار گذاشته بودی/ مثل ساعت کار می کرد/ زود به زود عاشق می شد/ حتی عاشق فرشته‌‌ی مهربانی که همیشه مواظبم بود/ مثل فانتزی هایی که در هالیوود هم مخاطب نداشت/قصه ی من شروع شده بود پدر!/ خیال های شیرینم را فروختم/ تا برای تو قند رژیمی بخرم/ تا دیابت دست از سرت بردارد/ و شماره ی عینکت هی بالا نرود/ غصه نخور پدر!/ درست است که من هیچوقت آدم نمی شوم/ و دماغم هر روز بزرگ تر می شود/ اما قول می دهم/ وقتی که سردت شد/ خودم/ خودم را/ توی شومینه بیاندازم/ "بهاره رضایی"

* در فیلم love اثر گاسپار نوئه در آخر مورفی فرزندش را در آغوش می کشد و با گریه به او می گوید: " من رو ببخش، زندگی خیلی سخته!" سال هاست فکر می کنم هر والدی در جهان حداقل یک چنین عذرخواهی به فرزندانش بدهکار است! 

* با بندگان ناتنی و بت پرستت/ هر دم غمی نو می فرستی نازِ شَستت/ با فهم و سهم ما غریبان فرق دارد/ بیش و کمت، زیر و بمت، بالا و پستت/ عاشق شدی هرگز؟ دلت را برده یادی؟/ یا چشم ها از اشکِ حسرت پُر شدستت؟/ لطف تو تنها باعث دلتنگی ماست/ از یاد خود ما را ببر قربان دستت/ از کارزارِ وَهم دلگیریم تا کی/ برعکس باشد قصّه ی فتح و شکستت؟/ در سجده دیشب کافری با گریه می گفت/ با نیستی آخر چه فرقی داشت هستت؟/ "عبدالحمید ضیایی"

* انسان برای به دست آوردن دارایی ها "خودش را می فروشد" تا آنچه دیگری دارد را صاحب شود ولی هیچ وقت نمی فهمد که هر چه بیشتر به دست می آورد از خودش کمتر باقی می ماند/"کارل ماکس"

* به من می گفت کم حرف می زنی/ باور کنید هر کس چشمانش را می دید/ الفبا یادش می رفت/" آیدین دلاویز"

* می گویند همسر حمید مصدّق لاله خانم روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: "حمید بیماری قلبی دارد. لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید" خود حمید مصدّق هم می آمد بیرون و سیگار می کشید و می گفت : به احترام لاله خانم است! 

* مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن ولی فرق است/ که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم/"مولانا"

* ناچار بودم/ دست های کسی را با دست های تو اشتباه بگیرم/ چرا که تو نبودی و تنهایی در زمستان/ ماموت ها را هم از پا در می آورد/"لیلا کردبچه"

* "هیچی سلامتی" این همان جمله ی کوتاهی ست که تا همین ده روز پیش در جواب " چه خبر؟" خیلی راحت به زبان می آوردیمش.. امّا حالا شاید متوجه شده باشیم که سلامتی واقعا مهم ترین چیز است. شاید حالا متوجه شده باشیم که همان دور زدن ساده با ماشین به همراه خانواده خیلی خوب بود و قدرش را ندانستیم ... همان قهوه ای که توی کافه بی خیال دنیا سفارش می دادیم خیلی می چسبید... همان پیتزایی که یهویی هوس می کردیم و با یک تلفن می آوردند دم در خانه چه لذتی داشت ... همان لواشک های کثیفی که بدون نگرانی از مغازه می خریدیم و می خوردیم چه دلخوشی خوبی بود....همین چرخ زدن الکی توی پاساژ و خیابان نعمت بزرگی بود...  اینکه راحت خرید می کردیم و می آوردیم توی خانه چه قدر خوب بود... سیمین دانشور در جایی در کتاب سووَشون می گفت: "خوب که فکرش را می کنم همه ی ما در تمام عمرمان بچه هایی هستیم که به اسباب بازی هایمان دل خوش کرده ایم. وای به روزی که دلخوشی هایمان را از ما می گیرند یا نمی گذارند به دلخوشی هایمان برسیم".  حال و روزمان این روزها همانی شده که سوتلانا الکسیویچ  گفته: "ناگهان خودت را در دنیایی شگفت انگیز می بینی که در آن آخرالزمان و عصر حجر با هم تلاقی کرده بودند"... شاید اگر از دل این بحران خوب و خوش بیرون بیاییم دیگر وقتی حوصله مان سررفته نگوییم ای بابا اینم شد زندگی؟ یا سر یک ناراحتی کوچک به زمین و زمان بد و بیراه نگوییم... شاید اگر این روزهای سخت بگذرد از این به بعد در جواب چه خبر؟ بگوییم: "خدا را شکر سلامتی"

* حسین پناهی چه خوب وضع و حالمان را توصیف کرده: اوضاعی که من می بینم مجازات خوردن یک سیب نیست... این وضع حاصل غارت یک باغ بوده!!!

* برادرم پدرم اصل و فصل من عشق است/ که خویشِ عشق بمانَد نه خویشی نَسَبی/" مولانا"