"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"دل چیست؟ درون سینه سوزی و تفی/ تن چیست؟ غم و رنج و بلا را هدفی/ القصه به قصد جان ما بسته صفی/ مرگ از طرفی و زندگی از طرفی"


أیُّها السُجَناءُ فی کلِّ مکانٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما عِندَکُم
مِن رُعبٍ وَ عَویلٍ وَ ضَجرٍ
أیُّها الصَّیادونَ على کُلِّ شاطیءٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما لَدَیکُم
 مِن شُبّاکٍ فارغةٍ وَ دوارِ بَحرٍ
 أیُّها الفَلّاحونَ فی کُلِّ أرضٍ
إبعَثوا لی بِکُلِّ ما عِندَکُم
مِن زُهورٍ وَ خرقٍ بالیةٍ
بِکُلِّ النُّهودِ الّتی مزقت
وَ البُطونِ الّتی بُقِرت
وَ الأظافِرِ ِالّتی اقتلعت
إلى عُنوانی.. فی أیِّ مَقهى
فی أیِّ شارِعٍ فی العالمِ
إنَّنی أعِدُّ مِلَفّاً ضَخماً عَن ِالعذابِ البَشریِّ
لِأرفَعَهُ إلى اللّهِ
فَورَ تَوقیعِهِ بِشَفاهِ الجیاعِ
وَ أهدابِ المُنتَظِرینَ
و لکن یا أیُّها التعساءُ فی کُلِّ مکانٍ
جّلَّ ما أخشاهُ
أن یَکونَ اللهُ أمّیاً
**********************************
شما ای زندانیان جهان
هر وحشت و ضجه و ملالی دارید
برای من بفرستید
شما ای صیّادان ساحل‌
هر چه تور خالی و دریازدگی دارید
برای من بفرستید
شما ای کشاورزان دنیا
هر چه گُل و لباس کهنه دارید
برای من بفرستید
سینه‌ هایی که شکافته شدند
شکم‌ هایی که دریده شدند
ناخن‌ هایی که کشیده شدند
همه را به آدرس من بفرستید
به همه ی قهوه خانه ها
در هر خیابانی در هر جای دنیا
من پروند ی مفصلی از عذاب‌ های بشری جمع‌آوری کرده‌ ام
و می‌ خواهم بلا فاصله پس از امضای آن با لب‌ های گرسنگان
و پلک‌ های منتظران
آن را نزد خدا ببرم
اما ای مستمندان جهان
بزرگترین ترسم این است 
که نکند خدا سواد نداشته باشد..

"محمد ماغوط ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از مؤمن یزدی

* این را هم بخوانید: 

إنّا حَمَلنا الحُزنَ اعواماً

و ما طَلَعَ الصَّباحُ...

********************

سال هاست بار غم بر دوش می کشیم 

و همچنان طلوعی در کار نیست...

"محمود درویش ترجمه ی خودم"

* ایرانِ زخم دیده ی غمگین کمی بخند/ دف می زنم برای تو با من دَمی بخند/ زانوی غم گرفته در آغوش تا به کی؟/ یک دم بدون هیچ ملال و غمی بخند/ تا چشم دشمن تو شود کور، شاد باش/ بگذار تا نگاه کند عالمی بخند/ ای سرو باستانی من کم نمی شود/ چیزی زِ  ریشه ات که زِ بُن محکمی بخند/ با بته جقه های لباست چو دختران/ چرخی بزن، به نغمه ی زیر و بَمی بخند/ دنیا اگر به قصد تو برخاست غم مخور/ ایران من تو کشور جام و جمی بخند/ اوج و نشیب های فراوان چو دیده ای/ از پیچ و خم نترس به پیچ و خمی بخند/ هر شادمانی و طربی ابتذال نیست/ مهدِ بنان و پایور و خرّمی، بخند/ تا چند انتظار گشایش بلند شو/ تا کی به یادِ حادثه و ماتمی؟ بخند/ خواهی که انتقام بگیری ز غم، برقص/ خواهی به زخم خویش نهی مرهمی؟ بخند/ دیدی اگرچه داغ جوانان بیشمار/ چون غرقِ عشرتند شهیدان همی بخند/ پیراهن سه رنگ برای تو دوختیم/ با نقشِ خوش نگارِ چنین پرچمی بخند/"افشین علا"

* هر کجا رفتم غبار زندگی در پیش بود/ یا رب این خاک پریشان از کجا برداشتم؟/ "بیدل دهلوی"

* امام جمعه ی قم: ما این حرم مقدس را دارالشفا می دانیم. واقف هندی: دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما/ آه کز دارالشفا بیمار می آییم ما..

* به فراقی که سوزَدَم کُشتی/ به وصالی که سازَدَم دریاب/"خاقانی"

* با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند؟/ بر مرادِ دانه هرگز آسیا گردیده است؟/ "کلیم کاشانی"

* به هر که می رسم از روزگار می نالد!/ در این زمانه ندانم که کامرانی کرد؟/"صیدی تهرانی"

* آسان مگیر تجربه ی ما به هجر خویش/ این آزمایشی ست که با خون برابر است/"صیدی تهرانی"

* و جهنّم/ تنها جای کسانی ست که فهمیدند دوستشان داریم امّا رفتند.../ الباقی را خدا می بخشد/"عاطفه گلریز"

* از چپ و راست بلا پشت بلا می آید/ و شگفت آنکه فقط بر سر ما می آید/ شُکر گفتیم پس از هر غمی امّا این شُکر/ چون نمازی است که از ترس به جا می آید/ چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده/ گفته بودند به تاثیر دعا می آید؟/ این همه باغ پس از باغ چرا می خشکد؟/ این همه داغ پس از داغ چرا می آید؟/مادرم گفت: به تاوان گناهان بزرگ/ این جزایی است که از سوی خدا می آید/"مسلم محّبی"

جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند/ اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند/ به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی/ که آن اوضاعِ دِی، در فصل فروردین نمی ماند/ همانگونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز/ به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند/ ببین امروز مردم را به خون یکدگر تشنه/ که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند/ بیاید روزگار صافی و صلح و صفا روزی/ به جان دوستان آنروز، دیگر کین نمی ماند/ همانا خوی حیوانی ست این آئینِ خودخواهی/ اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند/ مگو یاسین بُوَد در گوشِ این خلقِ خر، آوازم/ که گر آدم شوند از اصل، این یاسین نمی ماند/ تو در این خَلقِ عامی، عارفی گر، زان که اینان را/ تمیزی شد، حنایت نزد کس رنگین نمی ماند/"میرزاده ی عشقی "

* سؤال پرسیدن را از ییلماز اردوغان یاد بگیرید آنجا که گفته: در دست های چه کسی اسراف می شوی تو اکنون که من به ذرّه ذرّه ات محتاجم؟

* لئوناردو دی کاپریو در فیلم گرگ وال استریت یک دیالوگ دارد که می گوید: "حواست به آدم هایی که وقتی برنده می شوی تشویقت نمی کنند باشد"

* قلب ما روزی پس از این روزها/ گوی سرخ پیشگویان می شود/ قطره های خون ما در پای عشق/ نقطه چین بعد پایان می شود/ پیله کردم در خودم دیوانه وار/ چهره ام حالا به مجنون می زند/ تور پیدا کن که از رگ های من/ جای خون پراونه بیرون می زند/ سال هایی دور در جایی که نیست/ از خزانی زرد برگشتم به تو/ از میان گرگ و میش عابران/ در غروبی سرد برگشتم به تو/ سال هایی دور در جایی که نیست/ رو به آوار جدایی سد شدیم/ در غبار جاده پیچیدیم و بعد/ با نگاهی سرد از هم رد شدیم/ رد شدیم و سایه هامان رد نشد/ رد شدیم اما صدامان رد نشد/ از میان کوچه های همهمه/ رد شدیم و جای پامان رد نشد/ پشت سر آغوش ما جامانده بود/ ساعت خاموش ما جامانده بود/ دوستت دارم شبیه پنبه ای/ تا ابد در گوش ما جا مانده بود/ پشت سر من با تو در میدان شهر/ پشت سر من با تو در یک خانه ام/ پشت سر داری نه یعنی داشتی/ دست می انداختی بر شانه ام/ دختر شرقی ترین رؤیای من/ دختر عود و ترنج و روسری/ دختر منظومه ی بی آفتاب/ دختر سیّاره ی بی مشتری/ شک ندارم در کتابی سوخته/ قهرمان قصه های دیگریم/ در میان کوچه های انزوا/ کاشفان بوسه های لب پریم/ در زمانی دورتر نایاب تر/ با تو روی پله های سنگی ام/ باغی از پروانه های زخمی ام/ شهری از فوّاره های رنگی ام/ پشت سر مَرد تو در آغوش تو/ مثل قایق تن به دریا داده است/ روسری بر موی تو تشبیهی از/ بادبان روی موج افتاده است/ پشت سر از ایستگاهی در غبار/ خورد و خندان باز می گردم به تو/ پشت سر من در خیابانی که نیست/ زیر باران باز می گردم به تو/ می توان با این تصور شاد بود/ قلب های ما اگر بیگانه اند/ نسخه های دیگری از ما هنوز/ در جهان دیگری هم خانه اند/ در جهانی دور یا نزدیک، تو/ چشم می دوزی به رقص فرفره/ شعر می خوانی برای باغچه/ شال می بافی کنار پنجره/ حتم دارم پشت دیوار زمان/ روزگار بهتری داریم ما/ با زبان دیگری هم صحبتیم/ نام های دیگری داریم ما/ قصّه ی ما قصّه ی امروز نیست/ پیش از اینها اتفاق افتاده ایم/ از میان قطعیت های جهان/ ما فقط یک احتمال ساده ایم/ ما که با هم سال های بی شمار/ زندگی کردیم و دنیا ساختیم/ در جهانی دیگر آیا چند بار/ یکدگر را دیده و نشناختیم/ مطمئنم بار اول نیست که/ در همین بن بست ترکم می کنی/ شرط می بندم نمی دانی خودت/ چندمین بار است ترکم می کنی/ روی دست لحظه های بی شمار/ عکسی از آوار خود هستیم ما/ رو به هر آیینه ای پرسیده ام/ چندمین تکرار خود هستیم ما؟/"احسان افشاری"

* تو می توانی هر چیزی را پاره کنی و دور بیاندازی/ امّا روزی یک نامه و یا یک عکس که لای یک کتاب پنهان نگاهش داشته ای/ بی هنگام به تو شلیک می کند/ فراموش نکن/ تو می روی اما خاطره ها جاودانه اند/"کادیر آی دمیر"

* تعریف تو از عقل همان بود که باید/ عقلی که نمی خواست سرِ عقل بیاید/ یک عمر کشیدی نفس امّا نکشیدی/ آهی که از آیینه غباری بزداید/ از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن/ جانکاه تر آهی ست که از دوست برآید/ کوری که زمین خورده و مَنَش دست گرفتم / در فکرِ چراغی ست که از من برباید/ با آنکه مرا از دلِ خود راند بگویید/ مُلکی که در آن ظلم شود دیر نپاید/"فاضل نظری"

* شعله ی انفس و آتش زنه ی آفاق است/ غم، قرار دل پر مشغله ی عشاق است/ جامِ مِی نزد من آورد و بر آن بوسه زدم/ آخرین مرتبه ی مست شدن، اخلاق است/ بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم/ لبِ ساقی به دعاگویی من مشتاق است/ بعد یک عمر قناعت دگر آموخته ام:/ عشق، گنجی است که افزونی اش از اِنفاق است/ باد مُشتی ورق از دفتر عمر آورده ست/ عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است/"فاضل نظری"

* گرچه می دانم دلم از عشق ناخشنود نیست/ عشق جز دردی عمیق و زخمِ بی بهبود نیست/ عشق، دنیایی که هر کس آمد و گفتش درود/ دیگرش جز مرگ هرگز فرصتِ بدرود نیست/ شادمانی را گرفت از من به جایش شعر داد/ شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست/ شعر می گویم مگر یادم بماند زنده ام/ رود نیز روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست/ ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:/ نوشداروی توام... با طعنه گفتم: زود نیست؟/ دیر شد در من اگر هم شور و شوقی بود مُرد/ دیر شد، این مَرد آن مردی که سابق بود نیست/"سجّاد رشیدی پور"

* گَبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش/ قبله ای دارند و ما زیبانگارِ خویش را/"سعدی"

* 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند. پیرزنی از آنجا رد می شد. ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: به نظرم مناره ی مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت! چوب بیاورید، کارگر بیاورید، چوب را به مناره تکیه دهید، حالا همه با هم فشار دهید، فشاااااااااار... و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد. کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می توان جلوی شایعه را گرفت.!! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم می گفت مناره کج است و شایعه ی کج بودن مناره بالا می گرفت دیگر هرگز نمی شد مناره را در نظر مردم صاف کرد! ولی من الآن با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم... اگر به موقع وارد عمل شوید به راحتی مناره ی زندگی تان صاف خواهد شد...

* ترس از مرگ/ زندگی را تباه می کند/ آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می برند/ امّا آگاهی به مرگ چیز دیگری ست/ به شدت زیستن را بیشتر می کند/ و سبب می شود که آدمِ مرگ آگاه/ هر لحظه را شدیدتر و علی رغم مرگ زندگی کند/"شاهرخ مسکوب"

* وقتی بیماری "سیفلیس" در دنیا فراگیر شد، در انگلستان به مرض فرانسوی، در فرانسه به مرض اسپانیایی، در روسیه به مرض لهستانی، در لهستان به مرض ترکی، در ترکیه به مرض مسیحی و در ژاپن به آبله ی چینی معروف شد.  زمان های قدیم اینگونه بود که هر کشوری سعی می کرد ننگِ منشأ بیماری بودن را از خودش دور کند. امّا این روزها شهرها و کشورهای منشأ بیماری به راحتی مشخص می شوند ولی فرقی هم نمی کند همه انسانیم و برای مبارزه با آن باید دست به دست بدهیم...

* چیست که هر دمی  چنین می کِشَدم به سوی او؟/ عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او.../"مولانا"