*************
آنکه آغوش را کشف کرد لال بود
می خواست همه چیز را به یک باره بیان کند...
"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از مهیا غلامی
* رو به این آینه هر پیرهنی پوشیدم/ غیر آغوش تو چیزی به تنم جور نشد/"فرامرز عرب عامری"
* این را هم بخوانید:
خُذنی الیکِ و
خُذ ما شِئتِ مِن عُمری
إلّا الرَّحیل...
فَإنّی لَستُ أقواهُ...
************************
مرا نزد خود ببر
و هر آنچه خواستی از جانم بگیر
مگر رفتن را...
که در قدرتم نمی گنجد...
"محمد المقرن ترجمه ی خودم"
///////////////////////////////////////////
* تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند/ چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!/ بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما/ تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند/ برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست/ برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند/ همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری/ برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند/ اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!/ برای دست های تنگ، ایمانی نمی ماند…/ اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت/ به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند/ بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …/ که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند/"حسین زحمت کش"
* به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد/ اگر مرد است، بغض گاه گاهش را نگه دارد/ پریشان است گیسویى در این باد و پریشان تر/مسلمانى که می خواهد نگاهش را نگه دارد/ عصاى دست من عشق است،عقلِ سنگدل بگذار/ که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد/ به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم/ خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد/ دلم را چشم هایش تیر باران کرد تسلیمم/ بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد/"سجاد سامانی"
* می گویم اما درد دل سربسته تر بهتر/ بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر/ وقتی که چای چشمِ پر رنگِ تو دم باشـد/ مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر/ در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را/ ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر/ سخت است فتح کشوری که متّحد باشد/ موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر/ از دور می آیی و شعرم بند می آید/ موی تو وا باشد، دهانم بسته تر... بهتر/"حسین زحمت کش"
* من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است/ اگر هستی که بسم اللّه، در تأخیر آفات است/ مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست/ تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است.../ ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن/ شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است/ میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم/ که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است/ اگر در اصل دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک/ به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است/ "فاضل نظری"
* رفیق راهی و از نیمه راه می گویی/ وداع با منِ بی تکیه گاه می گویی/ میان اینهمه آدم میان اینهمه اسم/ همیشه نام مرا اشتباه می گویی/ به اعتبار چه آیینه ای عزیزدلم/ به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی/ هنوز حوصله ی عشق در رگم جاری ست/ نمرده ام که غمت را به چاه می گویی/دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو/ به این ملامت ِسنگین نگاه می گویی/"محمد تقی فکورزاده"
* مات چشمان توأم، اما دلم درگیر نیست/ از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست/ این شکاف پشت پیراهن شهادت میدهد/ هیچ کس در ماجرای عشق بی تقصیر نیست/ از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی "رفیق"/ آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست!/ هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان/ در پریشان بودنت این آه بی تأثیر نیست/ قلب من، با یک تپش برگشت گاهی ممکن است/ آنقدرها هم که می گویند گاهی دیر نیست/ "حسین زحمتکش"
* اگر روزی بمیرم تمام کتاب هایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد! قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پُر خواهم کرد! و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم، بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم! دراز می کشم، سیگاری روشن می کنم و برای همه دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم گریه می کنم! اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است... ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید: بلند شو سابیر باید برویم سر کار...! می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم/"سابیر هاکا"
* انسان وقتی به مرز سی سالگی می رسد باید بیشتر مراقب نمک مصرفی باشد و دوری از دو گروه برایش ضروری ست: اول نمکدان ها، دوم نمک نشناس ها/"چارلز دیکنز"
* گفت مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟/ مُردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو؟/"حافظ"
* آنکه در نیمه ی شب ها الکی بیدار است/ ظاهراً خوب ولی حال دلش بیمار است/"حمید پوربهزاد"
* یک زن هیچ آسیبی نمی تواند به تو برساند جز آنکه تو را نادیده بگیرد/"ژان لوک گدار"
* چیزی به من بگو/ که فراتر از حرف باشد و جانم را لمس کند/چیزی بگو/ مثلا بگو کنارت هستم/"تورگوت اویار"
* فراموش نکردن/ کمترین رسالتِ عشق است/"رعنا رهبر"
* در مقابل درد/ هیچکس نمی تواند قهرمان بماند/"جرج اورول"
* چرا ننویسم زیباست زندگی؟/ وقتی دو کرکس را در عشق بازی شان دیده ام/ چرا ننویسم زیبا نیست زندگی؟/ وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.../"شمس لنگرودی"
* فکرت را که می کنم، مثل این است که توی قلبم دارند طبل می زنند، هر ضربه را هزاران بار قوی تر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره پاره می شود/" از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان"
* مدت هاست که برایت چیزی ننوشته ام... زندگی مجال نمی دهد، غمِ نان! با وجود این خودت بهتر می دانی نفسی که می کشم تو هستی، خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم... امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز... و این ضعف من نیست، قدرت توست.../" از نامه های احمد شاملو برای آیدا"
* از تمام چیزهایی که دیده ام/ تنها تویی/ که می خواهم به دیدنش ادامه بدهم/"پابلو نرودا"
* شاید باورت نشود/ گاهی از شدت دلتنگی راضی به هرچه بودن می شوم/ به جز خودم/ مثلا همین امروز/ آرزو می کردم شاپرک گرفتار در تار عنکبوت گوشه ی اتاقت باشم/ همان قدر نزدیک/ همان قدر بیچاره/"هستی دارایی"
* گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم/ چون غمزه ی تو عربده ساز است چه تدبیر؟/"عطار نیشابوری"
* میر شکار من که مرا کرده ای شکار/ بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار/ دلدار من تویی سر بازار من تویی/ این جمله جور بر منِ مسکین روا مدار/ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق/ من در جهان فکنده که ای یار یار یار/ در دِه از آن شراب که اوّل بداده ای/ زان چشم های مست تو بشکن مرا خمار/ از آسمان فرست شرابی کز آن شراب/ اندر زمین نماند یک عقل هوشیار/ روزی هزار کار برآری به یک نظر/ آخر یکی نظر کن و این کار را برآر/ "مولانای جان"
* من مِهر تو بر تارک افلاک نهم/ دستِ ستمت بر دلِ غمناک نهم/ هر جا که تو بر روی زمین پای نهی/ پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم/" مولانای جانِ جانان "
* اگر حوصله داشتید این را هم بخوانید امروز مشغول خواندنش بودم خلاصه اش را برایتان نوشتم:
ویس و رامین از شاهکارهای ادبی ایران و سروده ی فخرالدین اسعد گرگانی در قرن پنجم هجری است. داستانی عاشقانه مربوط به دوران اشکانیان که در 9000 بیت سروده شده است. این داستان به دلیل پرداختن به روابط بی حد و مرز زنان و مردان ِ پیر و جوان و مطابق نبودن با معیارهای اخلاقیِ آن دوران، به اندازه ی داستان هایی چون لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد مشهور نشد و مخالفان بسیاری داشت. تا آنجا که عبید زاکانی در قرن هشتم هجری می گوید: از جوانی که بنگ( حشیش) مصرف می کند و دختری که "ویس و رامین" می خواند توقع پاکدامنی نداشته باشید.
داستان از این قرار است که در زمان اشکانیان "شاه موبد" که هم روحانی بود و هم پادشاه مَرو (ترکمنستان امروزی) عاشق "شهرو" ملکه ی میانسال اما زیباروی ماه آباد شد. شهرو که متأهل بود به بهانه ی اینکه این هوسبازی ها از سن و سال او گذشته به شاه جواب رد داد. شاه موبد که شیفته ی زیبایی او شده بود از شهرو می خواهد که حداقل یکی از دخترانش را به او بدهد اما شهرو دختری ندارد و چون گمان می کند که از سن باردار شدنش گذشته است به شاه وعده می دهد که اگر صاحب دختری شد او را به عقد شاه در آورد.
از قضا بعد از مدتی شهرو دختری زیباتر از خود زایید که او را "وِیس" نام نهادند. وقتی ویس به سن ازدواج رسید، شاه موبد پیکی را به نزد شهرو فرستاد و عهدی که بسته بودند را به او یادآوری کرد ولی نه ویس راضی به ازدواج با یک پیرمرد بود و نه شهرو بر سر پیمان خود ایستاد. چنین شد که جنگی بین دو حکومت در گرفت و اگرچه جنگ، پیروزی نداشت اما کشته شدن شوهر شهرو در جنگ باعث ترس او شد و شاه موبد نیز دست بردار نبود. با فرستادن هدایای بسیار و خواستگاری دوباره ی ویس عهد قدیم را یادآور شد و این بار ملکه تن به ازدواج دختر داد. شاه موبدِ پیر برادرِ جوانِ خود رامین را برای آوردن عروس به ماه آباد می فرستد. هنگام حرکت به سوی مرو، ناگهان باد پرده ی کالسکه ی ویس را کنار می زند و با دیدن چهره ی او رامین یک دل نه صد دل عاشقِ نامزدِ برادرِ بزرگترِ خود می شود.
موبد و ویس ازدواج می کنند اما ویس به بهانه ی مرگ پدرش اجازه ی نزدیک شدن شوهرش را نمی دهد و در فکر چاره ای برای رهایی از اوست. از این رو به دایه ی خود که اکنون پیرزنی جادوپیشه است پناه می برد و دایه طلسمی می سازد که به طور موقّت توان جنسی موبد از بین برود. این طلسم که در کنار رودی چال شده است در اثر طوفان از بین می رود و دایه دیگر نمی تواند آن را باطل کند و موبد برای همیشه ناتوان می شود!
رامین هم برای به دست آوردن دلِ ویس که اکنون زن برادرش است دست به دامان دایه می شود و حتی برای راضی کردن دایه از جوانی و زیبایی خود بهره می برد و با پیرزن هم آغوش می شود. سرانجام وسوسه های دایه نتیجه می دهد و ویس نیز دل به رامین می بازد. دایه دیگر بار اصول سنتی را زیر پا می گذارد و در فرصتی ویس را به وصال برادر شوهرش رامین می رساند. این رابطه ی مخفیانه ادامه پیدا می کند تا اینکه روزی در یک مهمانی که خانواده ی ویس نیز در آن شرکت داشتند خبر این رسوایی به گوش موبد می رسد و آن ها را تهدید می کند که اگر رابطه شان را ادامه دهند، آن ها را مجازات می کند اما ویس بدون ترس از عشقش به رامین دفاع می کند و در آخر ویس و رامین از شهر فرار می کنند و مخفی می شوند. تا اینکه رامین نامه ای به مادرش می نویسد و مادر محل اختفای پسرِ کوچک را به پسرِ بزرگش لو می دهد و ویس و رامین دستگیر می شوند. موبد قصد مجازات آن ها را دارد اما با پا در میانی بزرگان آن ها را می بخشد اما رامین را به شهر دیگری تبعید می کنند.
رامین در تبعید سعی می کند با ازدواج با دختری به نامِ "گل" عشقِ ویس را از یاد ببرد اما این کار هم نتیجه نمی دهد و آنقدر پیش گل از ویس می گوید و حسادتش را تحریک می کند تا ازدواجشان به هم می خورد! رامین دوباره مکاتباتش را با ویس آغاز می کند و دایه پیشنهاد می کند در زمانی که موبد برای شکار به بیرون شهر می رود، رامین با حمله ای شهر را تصّرف کند. با نقشه ی دایه زمانی که موبد برای شکار رفته، ویس هم زنان قصر را برای قربانی و عبادت به آتشکده ی خورشید می برد و رامین با چهل جنگجو به دژ حمله کرده و آن جا را تصرّف می کند. از قضا همان زمان، گُرازی هم به لشکرگاه موبد حمله کرده و با گذر از همه به موبد حمله برده و شکمش را از بالا تا پایین می درد و شاهِ مَرو کشته می شود! رامین با کشته شدن موبد هم ویس را به دست می آورد و هم حکومت مَرو را... رامین و ویس سرانجام به هم رسیده و سال ها زندگی می کنند. ویس در پیری از دنیا می رود و رامین برایش دخمه ای باشکوه می سازد. خود در آتشکده ای در جوار دخمه به عبادت می پردازد و بعد از 3 سال از دنیا می رود و در همان دخمه دفن می شود...