"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"وقتی تو دلخوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من"


کُلُّ ما یَشغلُ بالی یا حَبیبةُ..

أن تَکونی أنتِ فی خَیرٍ... 

وَ عَیناکِ بِخَیرٍ...

**************************

نازنینم! تمام چیزی که فکرم را مشغول کرده 

این است که حال تو خوب باشد...

و حال چشمانت خوب باشد...

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از نجمه زارع: خورشیدِ پشت پنجره ی پلک های من/من خسته ام! طلوع کن امشب برای من/ می ریزم آنچه هست برایم به پای تو/ حالا بریز هستی خود را به پای من/ وقتی تو دل خوشی همه ی شهر دلخوشند/ خوش باش هم به جای خودت هم به جای من/ تو انعکاس من شده ای... کوه ها هنوز/ تکرار می کنند تو را در صدای من/ آهسته تر! که عشق تو جرم است هیچکس/ در شهر نیست باخبر از ماجرای من/ شاید که ای غریبه تو همزاد با منی.../ من... تو ... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!

* کاش می شد فکرم را برای تو بفرستم که یک روز تمام پُر از تو بوده است/" آلبر کامو از خلال نامه اش خطاب به ماریا کاسارس"

* آینه ی اتاقم را با آینه ی اتاقت عوض می کنی؟/ این فقط مرا نشان می دهد/ من می خواهم تو را ببینم/"رضا زنده جاه"

* همیشه از ذوق و علاقه ای که مردم به دیدن اشخاص مشهور دارند متعجب و متحیر شده ام. اینکه شناختن اشخاص مشهور را افتخار و سربلندی بدانی و به دوستانت بگویی حضوراً آن ها را دیده ای، فقط ثابت می کند که خودِ تو آدم کوچکی هستی/"سامرست موآم"

* در هر اجتماعی که بیشتر قسم خورده شود آن اجتماع خراب تر و مردمش دروغگوترند/"والتر اسکات"

* اسکار غم انگیزترین بیت ادبیات فارسی با اختلاف تعلق می گیرد به این بیت سعدی آنجا که گفت: ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن/ تو بارِ جانان می بری من بارِ هجران می برم...

* تنها چیزی که ما از تاریخ می آموزیم این است که مردم چیزی از تاریخ نمی آموزند/"فردریش هِگِل"

* در کتاب خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه آمده که: ناصرالدین شاه برای اینکه از اوضاع حرمسرای خود باخبر باشد و بداند کدام زنان با هم دوست و کدام دشمن هستند، بازی به نام "چراغ خاموش کنی" اختراع کرده بود! او زنان حرمسرا- اغلب جوان ترها- را یک جا جمع می کرد و وقتی همگی مشغول صحبت بودند، ناگهان همه ی چراغ ها را خاموش می کرد! با شروع تاریکی انجام هر کاری آزاد می شد! زنان اجازه داشتند همدیگر را ببوسند، کتک بزنند، گاز بگیرند، کور کنند، سر بشکنند و دست بشکنند! چراغ ها که خاموش می شد صدای داد و فحش و ناسزا و کتک کاری بلند می شد و بعد از چند دقیقه شاه چراغ ها را روشن می کرد اغلب سر و صورت ها خونی و لباس ها پاره و زنان عریان بودند! جالب آنکه با روشن شدن چراغ، همگی شروع به خندیدن می کردند. این بازی معمولا دو ساعت ادامه داشت و آنهایی که زخمی شده بودند یا لباس هایشان پاره شده بود مورد لطف شاه قرار گرفته و پولی دریافت می کردند!/  معلوم نبود حرمسرا بود یا باغ وحش :-)

* شخصی به دارالحکمه رفت و گفت: از کسی پولی طلب دارم که پس نمی دهد... گفتند: آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا، گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد!/"عبید زاکانی"

* در کتاب تهران قدیم نوشته ی جعفر شهری آمده است که: "سیّد غشی" از روضه خوان های تکیه دولت در زمان ناصرالدین شاه بود که وقتی روضه به اوج می رسید، شیون کنان و به حالت غش خود را روی زنانی که معمولا جلو منبر بودند می انداخت. به همین خاطر به او لقب سیّد غشی داده بودند! در این حالت که با صدای دلکشِ خود جمعیت را به هیجان آورده، شیون را به نهایت می رساند، سربند از سر خود بر می داشت و نوحه خوانان و سینه کوبان به میان زن ها به راه می افتاد. با دیدن زنی خوش رو نوحه را به اوج می رساند و جیغ و ویغ کنان و بر سر و سینه زنان غش کرده خود را روی او می انداخت و ضمناً چون خود سید غشی رویی زیبا و اندامی مناسب داشت، اطرافیان زن نیز بر رویش ریخته سیاه از نیشگون و گازش می کردند.../  عجب ناقلایی بودا  :-)

* در کتاب امثال و حکم علی اکبر دهخدا آمده: شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. مردی روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید از خرش فرود آمد و خر خود را پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگهان اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لگد زد.شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سؤال کرد. شیخ همچنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ روستایی جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مَثَل گشت: جواب ابلهان خاموشی است...

* می خواستم رازهایم را به تو  بگویم/ اما دیدم تو خودت/ یکی از آن ها هستی/"ادگار آلن پو"

* شازده کوچولو: تو سواد داری؟ روباه: سواد مال آدماس، من شعور دارم.../"آنتوان دوسنت اگزوپری"

* انسان می تواند در تنهایی همه چیز به دست بیاورد إلّا شخصیت. اگر دیگرانی در اطرافمان نباشند که به ما نشان بدهند چگونه ایم، نمی توانیم به حس کامل خودمان برسیم. شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.../"استاندال"

* عشق فقط وقتی دل انگیز است که محبوب، خودِ تو را دوست داشته باشد، نه وجهی از تو/"رابرت نوزیک"

* جراحتِ دلِ ما بر طبیب، ظاهر نیست/ که تیرِ غمزه ی او هر چه کرد پنهان کرد/"هلالی جغتایی"

* من آرزوی بال نخواهم کرد/ اندیشه ی محال نخواهم کرد/ خورشید را خیال نخواهم کرد/ یک ذرّه قیل و قال نخواهم کرد/ هر کار خواستی بکن اصلا تو!/ من خسته ام سؤال نخواهم کرد/"سید مهدی موسوی"

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق/ زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق/ روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است/ طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق/ دستهایت را خودت "ها" کن اگر یخ کرده اند/ از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق/ هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه/ آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق/ یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان/ هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق/ التیام دردهای ما فقط مرگ است و بس/ حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق /"سجاد صفری اعظم"

* مهدی اخوان ثالث چه دل بزرگ و صبر زیادی داشت که توانسته اوج مظلومیت یک عاشق را اینطور بیان کند:  تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید/ دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید...

* یک گیره گرفتم که به موهات ببندی/ اینگونه دخیلِ حرمِ زلفِ تو هستم/"محمد مهدی درویش زاده"

* گیسوانت ریخته نظم خیابان را به هم/ آمدی گردش کنی یا کودتای مخملی؟/"میلاد تقوایی راد"

* لبخند می زنی/ عکس می گیری/ سفر می روی/ اما مرا نداری/ آیا هنوز هم خوشبختی؟/"ریحانه کریمانی"

مرد گاهی با غرور خویش بد تا می کند/ سفره ی درد دلش را هر کجا وا می کند/ عاقبت با اخم خود را از دلت بیرون کشد/ هر کسی با خنده خود را در دلت جا می کند/ راه دور و قسمت و این ها بهانه بود و بس/ کفتری که جلد باشد راه پیدا می کند/ قحطی گندم کجا و قحطی یک جو مرام/ شهر کنعان را همین یک دانه رسوا می کند/ رفتن یوسف ولی با مردم کنعان نکرد/ آنچه که معشوقه دارد با دل ما می کند/ صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی/ شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند/ "ماشا الله دهدشتی"

* در قیامت نمازها را بیاورند و در ترازو نهند و روزه ها را همچنین امّا چون محبّت را بیاورند، محبت در ترازو نگنجد، پس اصل محبت است/"مولانا"

* اگر ویروس کرونا به ایران هم آمده باشد از این مسؤولان و مجموعه که آبی گرم نمی شود فعلا سیر بخورید تا کسی سمتتان نیاید تا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم. آیة الکرسی و چهارقُل هم فراموش نشود  :-)