"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

گفتی که از نهانِ دلت با خبر نی ام/ تو در دلی کدام نهان بر تو فاش نیست؟


اذا ناداک القمرُ بِإسمِکَ یَوماً 
فَلا تَندهِش...
فَأنا فی کُلِّ لَیلَةٍ أُحَدِّثُهُ عَنکَ.
**************************************
اگر روزی ماه به اسمت صدایت کرد
 وحشت نکن...
من هر شب درباره‌ ی تو با او حرف می زنم.
"شهرزاد خلیج ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از طالب آملی
*  بدهکار هیچ کس نیستم/ جز همین ماه/ که از پشت میله ها می گذرد/ که می توانست از اینجا نگذرد و جایی دیگر/ مثلاً در وسط دریایی خیال انگیز/  بچسبد به شیشه ی کابین یک تاجر پول دار/ بدهکار هیچ کس نیستم/ جز همین ماه که تو را به یادم می آورد./"رسول یونان"
* مِهر در چهره ی مثل پری اش بسیار است/ماهِ منظومه ی من مشتری اش بسیار است/ گلِ مریم که به هر شهر قدم بگذارد/صحبت از عطرِ خوشِ روسری اش بسیار است/ گاه گاهی که دلِ ماهِ شبم می گیرد/اشک در دامنِ نیلوفری اش بسیار است/ می کِشَد سُرمه به چشمان سیاهش از غم/ چشمِ آغشته به غم دلبری اش بسیار است/بی جهت نیست که سِحر از لبِ او می ریزد/شعر، می داند و افسونگری اش بسیار است/"سیده تکتم حسینی"
* سال ها بعد/ که چشمانم به زمین خیره است/ و غم لابه لای چین و چروک صورتم می لرزد/ ناگهان در کوچه ای تو را می بینم/ که ماه را در زنبیل می کشانی/ قدری بنشین/ قدری روسری ات را عقب بکش/ تا دل ریختن ها در چال گونه ات زیباتر شود/ "حسین ناصرلویی"

* گنجِ من در طلبت رنجِ فراوان بردم/ بی وضو دست مِی آلوده به قرآن بردم/ به قمار آمدم آن مویِ به هم ریخته را/ دل و دین باختم و حال پریشان بردم/ آتشی بود که بعد از تو در این سینه نشست/ گریه ای بود که هر شب به خیابان بردم/پیش عقل از ستم عشق شکایت کردم/به یهودی گله از ظلمِ مسلمان بردم/ شهر پای تو زبان ریخت و من سر دادم/دیگران زیره و من چشم به کرمان بردم/ ابرم و رحمت من موجب زحمت شده است/ سیل افتاده به هر نقطه که باران بردم/ از تو چیزی به دلم نیست! زلیخا که خودم/ بودم آنکس که به تهمتکده دامان بردم/"حسین زحمتکش"

* قربان لبت دلبر لبخند اناری/سرچشمه ی اشعار من از چشم تو جاری/ ای آنکه دهانت دهن تُنگِ شراب است/لب باز بکن کُشت مرا درد خماری/ در حسرت آغوش تو پاییزترینم/ ای تاک که سرمست در آغوش بهاری/ هر کس به نگاهت نظری کرد دلش رفت/ دو مهره ی مار اند دو چشمی که تو داری/ گل هستی و گلدان من از عطر تو خالی ست/ حیف است به هر خار و خسی دل بسپاری/ در سینه دلم می تپد انگار که از رنج/ کوبیده خودش را به قفس باز قناری/ سخت است که تنها شوی آنقدر که حتی/ بر شانه ی هر رهگذری سر بگذاری/ رفتی و پس از تو نفسم رفت دلم رفت/ هر بار که از ریل گذر کرد قطاری/ "امیرحسین گرمایی"

* این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است/که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است/ مثل من باغچه ی خانه هم از دوری تو/ بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است/ بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم/ نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است/ بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد/خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است/ عشق مهمان عزیز ست که با رفتن او/ نرده ی پنجره ها میله ی زندان شده است/عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز/ چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است/ عشق دانشکده ی تجربه ی انسان هاست/گرچه چندی ست پر از طفل دبستان شده است/هر نوآموخته در عالم خود مجنون است/ روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است/ ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری/ برحذر باش که این کوچه خیابان شده است/ "غلامرضا طریقی"

* نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام/ نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام/ تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن/ من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام/ تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم/ تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام/ زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى/ مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام/ شناختند عامیان من و تو را به این نشان/ تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام/ چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت/ مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام/"سید تقی سیدی

* در علومِ شیطنت اعلم شدن بد نیست نه؟/ رویِ گلبرگِ لبت شبنم شدن بد نیست نه؟/ تشنه ای هستم که درمانم فقط لب های توست/ نه خدایی ، چشمه یِ زمزم شدن بد نیست نه؟/ گونه هایت سیبِ لبنان ست و من هم عشقِ سیب/ گاه گاهی حضرتِ آدم شدن بد نیست نه؟/ از نگاهت می شود فهمید در تاب و تبی/ لااقل یک شب به من محرم شدن بد نیست نه؟/ جای هر یک بوسه من یک شعر می بخشم به تو/ این چنین بخشنده و حاتم شدن بد نیست نه؟/ حاضرم با شاهرگ این عشق را تضمین کنم/ قُمپُزِ مردانه و رستم شدن بد نیست نه؟/ عشقِ ما را حافظِ شیراز هم فهمیده است/ واقعاً رسوای این عالم شدن بد نیست نه؟/"آرش مهدی پور"

* از دیگران دل بردن آسان است، حرفی نیست/ از من اگر دل بردی امّا آفرین داری/ "سجاد رشیدی پور"

* من تو را به اندازه ی ناکامی ام در داشتنت می خواهم/"از نامه های غسان کنفانی برای غادة السمان"

* از شوق شمردن ها تا صبح نخوابیدم/ یارا تو عنایت کن چون آخر پاییز است/"رسول مختاری پور" 

از بس گلایه و غم از روزگار دارد/ آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد/ هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است/ این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد/ این آسمان بعید است، بی روشنا بماند/ از بس ستاره های دنباله دار دارد/ غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت/ من بی حساب دارم، او بی شمار دارد/ در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است/ چون تاک هر که خانه بالای دار دارد/ عشق اناری ام را از من ربود دارا/ من عاشق انارم، سارا انار دارد/"سعید بیابانکی"

خالق ، مرا  شاعر،  تو  را  شعر  آفریده/ چشمت دو بیتی؛... لب، غزل؛ ....مویت قصیده/ دارد قشون آبی چشمت می آید/ روسی برای پارسی لشکر کشیده!/ اول  صدایت  می کُشد نازک دلان  را/ چون سوت موشک بین شهری جنگ دیده!/ کام یکی از عاشقانت را برآور/ یک لب مکیده بهتر از صد لب گزیده!/ حق می دهد بر مکر و نیرنگ زلیخا/ هرکس به عمرش قصه ی یوسف شنیده/ یک روز می آیی تو هم مثل ثریّا/ در پیریِ یک شهریارِ قد خمیده../ "علی رکن الدین"

* از شروع این جهان مرد از پی زن می دوید/ از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد/"شروین سلیمانی"

* معشوقه ی هوشنگ ابتهاج وقتی موهایش را کوتاه کرد ابتهاج به او گفت: یک دَم نگاه کن که چه بر باد می دهی/ چندین هزار امیدِ بنی آدم است این!

* گر نباشد حیا و درک و شعور/ آدمی طعنه می زند به ستور / جان انسان که تربیت نشود/ آدمی گاو می شود به مرور/ حیوانی پَلَشت و نکبت بار/ که فقط می توان شد از او دور/ می چَرَد هر که را که می بیند/ وانگهی گند می زند در سور/ گر که خدمت کند به قصد ریاست/ ور عبادت کند به نیّت حور/  بارها دیده ام من ایشان را/ از قضا آدمی ست بس مشهور/ "مرتضی لطفی"

* این  دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

إذا أرَدتَ قَتلَ شخصٍ إجعلهُ بِحُبِّکَ ثُمَّ إرحَل هکذا قَتَلونی...

اگر خواستی کسی را بُکُشی بگذار عاشقت شود سپس بگذار و برو مرا اینگونه کشتند...

محتشم کاشانی در همین مضمون می گوید: برای خاطر غیرم به صد جفا کُشتی/ببین برای که ای بی وفا کِرا کُشتی؟/ چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس/ که مرگ کُشت مرا یا تو بی وفا کُشتی؟/ کسی ندیده که یک تن دو جا شود کُشته/ مرا تو آفت جان صد هزار جا کُشتی/ حریف ِدردِ تو  شد محتشم به صد امید/ تو بی مروتش از حسرت دوا کُشتی/...

* خلاصه یک روز مرگ اعتراف خواهد کرد که تو مرا کشته ای/"محمد جنت امانی"

* دل به دست آوردن را از مولانا یاد بگیرید آنجا که می گوید: پیر شدی در غمِ ما باک نیست/ پیر بیا تا که جوانت کنم... دوست داشتنیِ زبون باز :-)