"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"سرزمین مادری رؤیای اجدادی کجاست؟/ مردم این شهر می پرسند آبادی کجاست؟"

دَمٌ

وَ دَمٌ

وَ دَمٌ

 فی بلادکَ

فی إسمی و فی إسمِکَ

فی زَهرَةِ اللوزِ فی قِشرَةِ الموزِ

فی لَبَنِ الطِّفلِ فی الضَّوءِ وََ الظِلِّ

فی حَبَّةِ القَمحِ فی عُلْبَةِ المِلحِ

قَنَّاصةٌ بارِعونَ یَصیبونَ أهدافَهُم بِامتیازٍ

 دَماً

وَ دَماً

و دَماً

هذه الأرضُ أصغرُ مِن دَمِ أبنائِها

الواقفینَ على عَتَباتِ القیامةِ مِثلَ القَرابینَ

 هَل هذه الأرضُ حقاً مبارکةٌ ؟أم مُعَمَّدةٌ؟

 بِدَمٍ

 وَ دَمٍ,

 وَ دَمٍ

 لا تجفِّفُهُ الصَّلواتُ وَ لا الرَّملُ.

 لا عَدْلَ فی صفحاتِ الکتابِ المُقدَّسِ

 یَکفی لِکَی یَفرَحَ الشُّّهَداءُ بِحُرّیَّةِ

 المَشیِ فوقَ الغَمام.

 دَمٌ فی النهارِ

 دَمٌ فی الظّلامِ

دَمً فی الکلامِ...

*************************

خون

و خون

و خون

در وطنت 

در نامم و در نامت

در شکوفه ی بادام در پوست موز

در شیر کودک در نور در سایه

در دانه ی گندم در نمکدان

تک تیراندازان حرفه ای با مهارت بر هدف می زنند

 با خون 

و خون 

و خون

زمین کوچک تر است از خون فرزندانش

که همچون قربانیان بر آستانه ی قیامت ایستاده اند

راستی آیا این سرزمین با خون متبرّک شده است؟ و غسل تعمید داده اندش ؟

 به خون

و خون

و خون

که نه دعاها می خشکاندش و نه ماسه ها

در صفحات کتاب مقدس به قدر کافی عدالت نیست

تا شهیدان را به این شاد کند که

می توانند آزادانه بر ابرها قدم بگذارند

خون در روز

خون در تاریکی 

و خون در کلام...

 "محمود درویش ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از فاضل نظری: سرزمین مادری، رویای اجدادی کجاست؟/ مردم این شهر می‌پرسند آبادی کجاست؟/ ما به گرد خویش می‌گردیم آه ای ساربان!/ آرمان‌شهری که قولش را به ما دادی کجاست؟/ ای رسول عقل! ما را بگذران از نیلِ شک/ گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟/ خنده‌های عیش ما جز خودفراموشی نبود/ این هم از مستی که فرمودی! بگو شادی کجاست؟/ باد در فکر رهایی روی آرامش ندید/ راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟
دهانت را می بویند... مبادا که گفته باشی "دوستت می دارم"/ دلت را می بویند.../ روزگار غریبی ست، نازنین/ و عشق را کنار تیرک راه بند/ تازیانه می زنند./ عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.../"احمد شاملو"

* ما اگر مردمان خاورمیانه ایم/ چرا خورشید هرگز بر ما نمی تابد؟!/ مدت هاست قلبم می سوزد/ چشمانم می سوزند/ دهانم بوی نفت می دهد/چه کس؟/ کجا؟/ چه کس به جای خون در رگ هایمان نفت ریخت؟/ چه کس میان دستانمان مرز کشید؟/ چرا این همه دور افتادیم؟/ این همه دیر می رسیم؟/"صائب هاشم پور"

* من از تو می نویسم/ تو هر که را دوست داری بخوان/که من پیاده ی توام/ تجریش و شریعتی و نوّاب و صیّاد و هنگام و شباهنگام توام/من انقلاب توام/ چمران نه/ هفت تیرخورده ی توام/ من به تنهایی، طهران توام/ "سجاد افشاریان"

اندیشیدن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ سخن گفتن ممنوع!/ چراغ، قرمز است../ بحث پیرامون علم دین و صرف و نحو و شعر و نثر، ممنوع!/ اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!/ از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات پا فراتر نگذار/ چراغ، قرمز است../ زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!/ عشق ورزیدن، چراغش قرمز است/ مرموز و سرّی باش../ تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار/ بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!/ شرکت مکن در جرم فحشا یا نوشتن!/ زیرا که در دوران ما/ جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!/ اندیشیدن درباره‌ی گنجشکان وطن/ و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!/ اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند ممنوع!/ صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید/ در عناوین روزنامه‌ها/ در اوزان اشعار/ و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..در بَرِ همسرت استراحت نکن/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ اکنون زیر "کاناپه" هستند!../ خواندن کتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!/ آنها که صبح فردا به دیدارت می‌آیند/ مثل بید در قفسه‌های کتابخانه کاشته شده‌اند!/ تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!/ تا قیامت از صدایت آویزان بمان/ و از اندیشه‌ات آویزان باش!/ سر از بشکه‌ات بیرون نیاور/ تا نبینی چهره‌ی این امّت تجاوز شده را../ "نزار قبانی"

* در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده، روزی قصّابی های تهران خودسرانه گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابان ها ریخته و بر علیه قصّاب ها شعار دادند.این خبر به گوش مظفّرشاه رسید و اعضای دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند. سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصّاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال.مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته به خیابان ها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند. هیئت دولت نزد قبله ی عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند. ایندفعه مظفّرشاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد 4 ریال و مردم هم پس از آن چون دیدند که گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند! به این اقتصاد، "اقتصاد مظفّری" گفته می شود...

شَوارعُنا یَنقُصُها الحُبُّ وَ الفَنُ وَ أُناسٌ مُبتَسِمَةٌ / خیابان های ما عشق و هنر را کم دارند و همینطور مردمی که لبخند بزنند/ "جداریات عربی ترجمه ی خودم"

* ای قاضی این مردم چی میگن؟ آبادی آبادی آبادی/ ای قاضی این مردم چی می خوان؟ آزادی آزادی آزادی.../ "محسن چاوشی"