"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"در وصیّت گفته ام هر عضو من اهداء کنید/ جز دلم تا نقش رویت را نگیرد دیگری"

أنت فی داخلی...

لِلحَدِّ الّذی 

أضَعُ یدی علی صَدری

و أشعُرُ بِک مِن بَینِ أضلُعی...

****************************

تو درون منی 

به اندازه ای که 

دستم را بر سینه ام می گذارم 

و تو را میان قفسه ی سینه ام حس می کنم

"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از محمود افهمی

پیرو دیوار نوشته ی بالا این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم:

ضَع یَدَک علی صَدری/ هل تَشعُرُ بِک؟/ دستت را بر سینه ام بگذار خودت را حس می کنی؟

این سه دیوار نوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم

1- 

العینُ الّتی تمتلئُ بِک

لن تَنظُرَ لِغَیرِک

حاضراً کنتَ أم غائباً

***********************

چشمی که از تو لبریز شود

هرگز به دیگری نگاه نمی کند

خواه تو حاضر باشی یا غایب

++ مولانا در همین مضمون می گوید: چون نگرم به غیر تو؟ ای به دو دیده سیر تو/ خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

2-

لاتُحِب مِن بَعدی شخصاً عادیّاً 

علی الاقلِّ أهزِمنی بِشخصٍ أفضل منّی

حتّی لا أموتُ مَرَّتَینِ

********************

بعد از من عاشق یک فرد معمولی نشو

حداقل مرا با کسی بهتر از من شکست بده

تا دوبار نمیرم...

3-

وَ أخافُ مِن عابر السّبیلِ

یُعجِبُ بِعَینَیکِ 

وَ لا یَدری أنِّهُما لی...

********************

می ترسم از آن رهگذری

 که از چشمانت خوشش بیاید

و نداند که آن ها مال من است...

++  اعظم سعادتمند در همین مضمون می گوید: نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد/ خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

* سال هاست که تو را به دل آورده ام/ اما به دست نه/"مریم قهرمانلو"

* اصفهان با آن همه هیبت شده نصف جهان/ یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای/"مهدی صحبتی"

* مرحبا همّت قومی که چو دلبر گیرند/ به جز از دلبر خود ، از همه دل بَر گیرند/"عباس حسینی"

* گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی/ بی تاب توام، محو توام، خانه خرابم/"بیدل دهلوی"

* دکترم تا نبض من را اینچنین آشفته دید/ دیدن رخسار یارم صبح و شب تجویز کرد/ "محسن صحت"

* قهوه ی قاجار را بیخود شلوغش کرده اند/ تیغِ تیزِ  آن نگاهت بیشتر عاشق کُش است/ "آرش مهدی پور"

* بوعلی سینا هم این لب را اگر بوسیده بود/ جای قانون و شفا "دیوان سینا" داشتیم/ "رسول رمضانیان"

* کودکانه دوستم بدار/ مثلا اگر مادرت گفت این نه/ همان جا بنشین و برایم گریه کن/"صفا وهابی"

* او را راحت گذاشتم . نگفتم همه چیز درست می شود.برای آرام کردنش تلاشی نکردم. گاهی اوقات بهتر است همه چیز را آنطور که هست رها کرد. اندوه را گذاشت تا دوره اش را بگذراند/ "ژوان هریس"

* زادن من سفر و عشق تو باشد زادم/ تو چه حُسنی؟ که منت عاشق مادرزادم/ گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت/ که در این دایره ی چرخ کبود افتادم/ قصر غِلمان و سراپرده ی حورانم بود/ آدم انداخت در این دخمه ی غم بنیادم/ نقطه ی خال تو در میکده از من بِسِتاند/ آنچه در مدرسه آموخته بود استادم/ یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود/ یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم/ من اگر رشته ی پیمان تو بستم ز ازل/ پای پیمان تو هم تا به ابد استادم/ شهریارا چه غمم هست که چون خواجه ی خویش/ بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم/"شهریار"

*  از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی/ چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی/ در تمام خاله‌بازی‌های عهد کودکی/ همسرت بودم همیشه بی‌وفا نشناختی؟/ لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون صفت‌ها فکر کن/ جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟/دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر/ این منم تک‌تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟/ اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود/ ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟/ کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است/ آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی/"مجتبی سپید"

++  این شعر مجتبی سپید خیلی برای من نوستالژیک است. مرا برد به دوران کودکی، سال هایی که نمی دانم چرا آنهمه عجله داشتیم که هر چه زودتر بزرگ شویم؟ مگر در دنیای بزرگترها چه خبر بود؟ جز اندوه بزرگ تر... هرچه بزرگ تر شدیم غمگین تر شدیم. پنج سالم بود که پدرم برای من یک دوچرخه ی قرمز خرید که دو چرخ کمکی هم در دو طرفش بود که اهرم تعادلش بود تا بعدها که خوب دوچرخه سواری را یاد می گرفتند آن دو چرخ کوچک حذف می شد. الآن که فکرش را می کنم می بینم من از همان کودکی رنگ قرمز را دوست داشتم. خوب یادم هست که آن موقع ها اصلا دخترها دوچرخه سوار نمی شدند و این کار من نوعی هنجارشکنی و تابو شکنی محسوب می شد. من اصلا خاله بازی بلد نبودم ، غروب ها با پسرهای همسایه دوچرخه سواری می کردیم و آخر وقت هم دعوایمان می شد و گیس و گیس کشی راه می انداختیم و در نهایت کار به خانواده ها می کشید و قهر می کردیم و قهر قهر تا روز قیامت که قیامت آن روزها دقیقا فردای همان روز بود و دوباره روز از نو روزی از نو. در همان پنج سالگی بود که به مهد کودک رفتم در مدرسه ای که پدرم مدیرش بود و دخترها و پسرها در یک کلاس سر میز می نشستیم و همسرم هم در همان کلاس هم کلاسی من بود. سال بعد همه رفتند برای کلاس اول نام نویسی کردند و معلوم شد که من سنم کم است و نمی توانم به کلاس اول بروم و دوباره مرا به مهد کودک فرستادند. همسرم رفت کلاس اول ولی من همچنان کودکستانی بودم و دیگر از آن روز ندیدمش تا زمانی که به خواستگاریم آمد و  ما یک روز به کوچه رفتیم و بازی کردیم بی آنکه بدانیم آخرین بار است. بزرگ شده بودیم...

* دیگر از شنبه و ماه جدید را بی خیال شدم منتظرم یک سال و نیم دیگر بگذرد از قرن جدید بروم باشگاه  :-)

* آمار بازدید وبلاگم را که نگاه می کنم فوق العاده است خوشحالم اینجا را دوست دارید...