عیناک جَمیلةٌ بِجَمالِ القُدسِ
الفُ عَدُوٍّ یَتَمَنّی إحتِلالَها
******************************************
چشمانت زیباست به زیبایی قدس
و هزار دشمن در پی اشغالش
"دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"
* عنوان پست از سیروس عبدی
* این دیوارنوشته را هم بخوانید با ترجمه ی خودم
اعرِفُ أنّنی لستُ رائعاً
ولکنّی عَلی الأقلِّ کُنتُ أنا دائماً
****************************************
می دانم که من عالی نیستم
ولی لااقل همیشه خودم بودم
* و پیرو دیوارنوشته ی بالا: هیچ نقشی زیرکانه تر از نقش طبیعی خود آدم نیست. زیرا هیچ کس باور نمی کند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد/ "فئودور داستایوفسکی"
* یادم نیست دقیقا کجا ولی توی یکی از پیج های روانشناسی بود خواندم که مردها با چشمانشان عاشق می شوند و زن ها با گوش هایشان برای همین است که زن ها آرایش می کنند و مردها دروغ می گویند...
* در توبه مرا گفت که برگیر شرابی/ ساقی تو که خود بیشتر از خلق خرابی !/ این ماهی دلمرده در این برکه ی دلگیر/ جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی/ من عارف دلتنگم ، یا زاهد دلسنگ؟/ هر روز نقابی زده ام روی نقابی …/ یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند/ در نامه ی اعمال منِ مست صوابی/ ساقی! همه بخشوده ی یک گوشه چشمیم/ آنجا که تو باشی چه حسابی؟ چه کتابی؟/"فاضل نظری"
* چشم هایت را می بوسم / می دانم هیچ کس/ هیچ گاه/ در هیچ لحظه ای از آفرینش/ آنچه را که من در گرگ و میش نگاه تو دیدم/ نخواهد دید/ "فریدون مشیری"
* چیزهایی هستند که می توانند مرا له کنند مثل آخرین بوسه/ و اولین بوسه/ مثل دست هایی که زمانی عاشق تو بودند/ و تو این ها را می دانی/ لطفا با من گریه کن/"چارلز بوکوفسکی" لعنتی چقدر دوست داشتنی هستی تو :-)
* به دوست داشتنت مشغولم/ همانند سربازی که سال هاست در مقری متروک/ بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد/ "زانیار برور"
* ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی/ بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی/ "علیرضا آذر"
* مرزی هست که ما فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم/ مرز تفاوت های خودمان با دیگران/"کارلوس فونتس"
* رفتنش رفتن جان بود نمی دانستم/ شهره ی هر دو جهان بود نمی دانستم/ هر دو عالم نتواند بکشد نازش را/ دخترِ کوچکِ خان بود نمی دانستم/ گفته هایش همگی بوی نجابت می داد/ حرف هایش هذیان بود نمی دانستم/ رفت و با رفتنِ خود هم کمرم را خم کرد/ لعنتی خنده کنان بود نمی دانستم/ و همان روز که از غصه مرا ویران کرد/ خانه اش عقدکنان بود نمی دانستم / "محمد نهاوندی"
* این که با خود می کِشم هر سو نپنداری تن است/ گورِ گردان است و در او آرزوهای من است/ "سیمین بهبهانی"
* غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند/ شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند/ زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست/ آب را گرمای تابستان گوارا میکند/ جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم/ دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند/ روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی؟/ نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند/ دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر/ پشت عاشق را همین آزارها تا میکند/ از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست/ در دل آیینه دریابد چه با ما میکند/ نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز/ عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند/ "کاظم بهمنی"
* هزاران سال با فطرت نشستم/ به او پیوستم و از خود گسستم/ ولیکن سرگذشتم این دو حرف است/ تراشیدم،پرستیدم، شکستم/ "اقبال لاهوری"
* کسی دیوانه باشد کز سر کویت رود جایی / دل اینجا، دولت اینجا، مدعی اینجا، امید اینجا/ "عالم شیرازی"
* عاشقی دل می دهد ، معشوقه ای دل می بَرد/ بُرد در بُرد است و من مشغول حسرت بُردَنَم/ "شهریار"
* چسبیده ام به تو/ به سان انسان به گناهش/ هرگز ترکت نمی کنم/ "مرام المصری"
* عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را. در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم میشویم. عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذره ی بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمیکند./ "اوریانا فالاچی"
* جمعه تویی با همه ی دوری ات/خنده به لب دلخوشی زوری ات!/دوست ترم داری و راهی شدی/دل بکن از رفتن مجبوری ات..!/" مریم قهرمانلو "
* بی تفاوت باش/ چون هر چیزی ارزش فکر کردن ندارد/ شادی چیزی نیست / جز داشتن تن سالم و یک حافظه ی ضعیف/"آلبرت شوایتزر"
* درست مثل من از عشق خود پشیمان بود/ زنی که پشت بهار دلش زمستان بود / زنی که شعر برایش کم است و می باید/ برای لمس قدم های او خیابان بود!/ شنیدم از همه، در شهر هر که او را دید/سه هفته آب و غذایی نخورد و حیران بود!/ دو چشم داشت که از حد مرگ زیباتر/ ولی نگفت پری بود یا که شیطان بود/ دو چشم گرگ که بعد از دریدن یوسف/ دلیل کینه و خشم زنان کنعان بود/ ردای شعله به تن کرده بود اما شکر... / برای من که خلیلش شدم گلستان بود/دهان گشود گمان کردم انزلی اینجاست / هزار بحر خزر در گلوش پنهان بود/نسیم نام زن عاشقانه هایم بود / که نام واقعی اش باد بود طوفان بود /"امید صباغ نو"
* پاییز که می شود/ پناه می برم / به خدا/ به عشق/ و پناه می برم به تک درخت حیات خانه ی تو/ تا من گنجشکی شوم / هزار رنگ/ هزار امید/ روی هزار شاخه ی درخت خانه ی تو. ... /"یاشار صادقی"
* کسی که می ماند پیامبر است/ به او ایمان بیاورید/ ماندن کم معجزه ای نیست در عصر ما/" مهدی شاه محمدیان"
* یک دست در جیب چپ/ دست دیگر در جیب راست/ این اندوه آشنا، تصویر پاییز است/ "تورگوت اویار"
* پاییز/ فصلِ خوبی برای دور شدن نیست/ و جادهها رفیقِ خوبی نیستند/ باران که میگیرد/ دهانشان می لغزد/ و خاطراتت را لو می دهند !/"بهرنگ قاسمی"
* محو چشمان تو بودم که به دام افتادم/ صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی/ "مولانا"