"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"هر یک از دایره ی جمع به راهی رفتند/ ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم"


لم أکن أتصوّر مِن قبل..
أنَّ امرأةً تقدرُ أن تعمِّرَ مدینةً..
أن تخترعَ مَدینةً..
أن تعطی مَدینةً ما..
شمسََها ، وَ  بحرَها ، و حضارتَها..
لماذا أتحدّث عن المُدُن ِو الأوطانِ؟
أنتِ وطنی..
وجهُکِ وطنی..
صوتُکِ وطنی..
تجویف یدک الصغیرة وطنی..
و فی هذا الوطن ولدتُ..
و فی هذا الوطن..
أریدُ أن أموت…

***************************************************

پیش از این باور نداشتم که زنی بتواند

شهری را بنا کند 

شهری را خلق کند

و به آن آفتاب و دریا ببخشد و تمدن

برای چه از شهرها و سرزمین ها حرف بزنم؟ 

تو وطن منی

صورتت

صدایت

دستان کوچکت وطن من است

من در این وطن متولد شده ام

و می خواهم همینجا بمیرم

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از سعدی

موطن آدمی را بر هیج نقشه ای نشانی نیست/ موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند/ "مارگوت بیگل"

* دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم/ همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم/ بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم/ بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم/ بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم/ بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم/ چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد/ چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم/ یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون/ کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم/ دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت/ چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم/ دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری/ چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم/ اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان/ و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم/ مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی/ شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم/ تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم/ مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم/ چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!/ چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم/ چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی/ چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم/ به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم/ چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟/ نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی/ کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم/ عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن/ نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم/ همی‌دانم که روز و شب جهان روشن به روی توست/ ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم/ به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد/ رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم/ "فخرالدین عراقی"

 گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل می کشد/ هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد/ گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار،/ گاه مثل نوعروسان،بی خبر کِل می کشد/ کجروی های "فُضیل"این نکته را معلوم کرد:/ عشق حتی بار کج را هم به منزل می کشد/ موج های بیقرار و گوشماهیها که هیچ،/ عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!/ دوست مست و چشم من مست است و می دانم ، دریغ،/ دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد/"حسین جنتی

* از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم/هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشم/هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام/نرفته است که خود را به عطر بفروشم/عجب مدار، از این جوششی که در من هست/که من به هرم نفس های توست که می جوشم/کجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم/منی که آب حیات از لب تو می نوشم/به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه/برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم/برای آنکه بدانی که بر سر عهدم/برای آنکه بدانی نشد فراموشم/قسم به بوسه ی آخر، قسم به اشک تو/من هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشم/"حسین دلجو"

من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم/ زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم.../ از جهنّم هیچ باکی نیست وقتی سال ها/ با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم/ دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق/ من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم.../ آنچه باید می کشیدم را کشیدم، هر نفس/ آنچه را بایست می پرداختم  پرداختم/ سال ها سازی به دستم بود و از بی همتی/ هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم/ زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری / فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!/ "حسین زحمتکش"

* مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش/ نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش/ آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید/ کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش/ آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش/ گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش/ یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم/ تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش/ ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو/ آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش/ آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است/ لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش/ بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او/ روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش/ گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر/ ابرهای آسمان ها پرده های توری اش ../ "سعید بیابانکی"

* افتاده در این راه، سپرهای زیادی/ یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی/ بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!/ بیرون قفس ریخته پرهای زیادی/ این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است/ خورده است بدان خون جگرهای زیادی/ درد است که پرپر شده باشند در این باغ/ بر شانه تو شانه به سرهای زیادی/ از یک سفر دور و دراز آمده انگار/ این قاصدک آورده خبرهای زیادی/ راهی است پر از شور، که می بینم از این دور/ نی های فراوانی و سرهای زیادی/ هم در به دری دارد و هم خانه خرابی/ عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی/ بیچاره دل من که در این برزخ تردید/ خورده است به اما و اگرهای زیادی/ جز عشق بگو کیست که افروخته باشند/ در آتش او خیمه و درهای زیادی.../"سعید بیابانکی"

این منم، خون جگر از بد دوران خورده/ مرد رندی که رکب‌های فراوان خورده/ غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟/ فرض کن کوه شنی طعنه‌ی طوفان خورده/ عشق را با چه بسازد، به کدامین ترفند/ شاعری که همه‌ی عمر غم نان خورده/ چه به روز غزل آمد که همه منزوی‌اند/ قرعه بر معرکه‌ی معرکه‌گیران خورده/ از دهان کس و ناکس خبرش می‌آید/ شعر، این باکره‌ی دست هزاران خورده/ با چنین فرقه‌ی نسناس، یقین پاپوش است/ اتهامی که به شخصیت شیطان خورده/ دشتمان گرگ، اگر داشت نمی‌نالیدم/ نیمی از گله‌ی ما را سگ چوپان خورده/ جرم من فاش مگوهاست و حکمم سنگین/ چه کند شاهد سوگند به قرآن خورده/ شعر هم عقل ندارد که در این شهر شعور/ گذرش بر من ِ دیوانه‌ی دوران خورده/ "مجتبی سپید"
* در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود/ آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود/ آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده ام/ زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود/ خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو/ دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود/ آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست/ گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود/ عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر/ یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود/"محمد سلمانی"
اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟/ امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟/ ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ/ این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟/ یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل/ گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟/ از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست/ تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟/ مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود/ دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟/ "فاضل نظری"
نسبت شاعری به من دادی/ کاش دشنام می‌فرستادی!/ عاشقم، عاشقی که در غم عشق/ لذتی یافت بهتر از شادی/ منِ تنها اسیر تنگم و تو/ ماهی آب‌های آزادی ... ‌/ از پریزادگان و سنگدلان/ دل ربودی و آدمیزادی/ گرچه یادی نمی‌کنی از من/ رفتی و تا همیشه در یادی/ سایه‌ات را خدا نگه دارد/ ای غم ای نعمت خدادادی!/"سجادسامانی"
* من باشم و  وی باشد و مِی  باشد و نی/کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی/من گه لب وی بوسم وی گه لب مِی/من مست ز وی باشم و وی مست ز مِی/" مولانا"

* بوسه پس از مِی بده ، کام دلم هی بده/ زان که شعار لبت کامروا کردن است/"فروغی بسطامی"

* آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را/اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را/آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من/می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را/چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست/واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را/گر گریزد عاشق از زاهد عجب نَبوَد، که نیست/الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را/کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام/تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را/نیم جو شادی در آب و دانه ی صیاد نیست/شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را/ تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس/ نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را/ دُرِّ اشکم را عجب نَبوَد اگر لعلش خرید/جوهری داند بهای گوهر یکدانه را/ بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست/ زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را/"فروغی بسطامی"

* خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند/ زنده ام می کند آخر خبر خنده ی تو/ "حسین صیامی"

* ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ/ صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ/ "عرفی شیرازی"

* ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر/به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر/ "سعدی"

* شب را از زنانی بپرس که تنها گذاشته شده اند، زیرا شب ها همه چیز چند برابر می شود/ "مسلم یوکسل"

* آدم های زندگی تان را؛ آدم های رابطه های زندگی تان را محکم؛ قوی و استوار بخواهید. آنقدر محکم که اگر بزنگاهِ جدایی فرا رسید؛ نعش شان نیفتد روی شما؛ بختک نشود روی خواب هایتان؛ آوار نشود روی زندگی تان. رابطه خواهی نخواهی تمام می شود؛ این طبیعت ارتباطات انسانی ست و بسیاری اوقات از این پایان گریزی نیست. اما خیلی فرق است بین کسی که وقتِ رفتن؛ روی پای خودش راه می رود و کسی که لاشه ای از خود را گوشه ی روح تو باقی می گذارد؛ کسی که پیش از رفتن؛ مرده است./ "دالِ دوست داشتن - حسین وحدانی"

* عارفی به حضرت مولانا پیغام فرستاد: اگر مطلوب را یافته ای سکون و قرار گیر، اگر نیافته ای این شور و رقص برای چیست؟ حضرت مولانا سرود: اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟/ وگر به یار رسیدی چرا طَرَب نکنی؟...

* در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است! زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهنِ تمام ِمردان است، اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است ، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل ، می شود! عادی و گاهی هم کسالت بار / " آروین د. یالوم/ وقتی نیچه گریست "

*  ترک یاری کردی و من هم چنان یارم ترا/ دشمن جانی و از جان دوست تر دارم ترا/ گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم/ خاطر نازک به برگ گل نیازارم ترا/ قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من/ جان بکف بگذارم و از دست نگذارم ترا/ گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل/ نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم ترا/ یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده/ زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم ترا/ این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست/ مشکل آگاهی رسد از ناله زارم ترا/ گفته ای: خواهم هلالی را بکام دشمنان/ این سزای من که با خود دوست می دارم ترا/"هلالی جغتایی"

خوب تویی عشق دل انگیز هم / باده تویی دلخوشی ام نیز هم/ کس نتواند که بگیرد تو را/ دولت جور و غم و چنگیز هم/"مریم قهرمانلو"

* ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق/ جز محنت و غم نیستی اما خوشی ای عشق/ "هوشنگ ابتهاج"

* دارد پاییز می رسد انار نیستم که برسم به دست های تو/ برگم پر از اضطراب افتادن/ "علیرضا روشن"

* کمی از پاییز یاد بگیر / دارد می آید/ تو قصدش را هم نداری/ "عماد حاج علی اکبری"

* فصلی در راه است /با اشک هایی/ که هنوز بر گونه ی خیابان نیفتاده  خشک می شوند/ و عشق پنهانی ترین راز پاییز است/ "شیما سبحانی"

* من یه گلدون پر از گل بودم/ وزش چشم تو پاییزم کرد/ عشق من، عشقِ به دست آوردنت با همه دنیا گلاویزم کرد/" محسن چاوشی"

* اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم/ در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو/"فروغ فرخزاد"

* اگر جایی که در آن ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید/ "جیم ران"

یک روز از سرِ بیکاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند فقر. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. فقط یکی از بچه ها نوشته بود عطر. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است.../"رویای تبت -  فریبا وفی"

وقتی شاد و خرم هستی به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این قلب همان است که تو را غمگین کرده بود و هنگامی که غم برتو چیره شده است باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که به راستی در فراق آنچه قلبت را از شادی پر کرده بود گریه می کنی. بعضی گویند شادی از غم عظیم تر است بعضی گویند چنین نیست بلکه غم بر شادی چیرگی دارد. اما من با تو می گویم که غم و شادی از هم جدایی ناپذیرند. آنها با هم نزد تو می آیند و هنگامی که یکی از آن دو در کنارت نشسته است بیاد آر که آن دیگری نیز در بستر تو به خواب رفته است./"پیامبر - جبران خلیل جبران"

* هر که گوید او منم او من نشد/خوشه ی او لایق خرمن نشد/من مشو از من بشو تا من شوی/خوشه شو تا لایق خرمن شوی /"مولانا"

* جان منی جان منی جان من/ آنِ منی آنِ منی آنِ من/ شاه منی لایق سودای من/ قند منی لایق دندان من/  نور منی باش در این چشم من/ سرو من آمد به گلستان من/"مولانا"

 * آه ای کاش روزی از غریزه ی خرگوشیت رها شوی/ و بدانی/ من شکارچی تو نیستم/ عاشق توام/ "نزار قبانی"