"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"گوش ِ دل می شنود آنچه که در دل باشد/ عشق را زمزمه کافی ست به آواز مگو"

حینَ یقولُ العاشقُ لمعشوقتهِ

 انّنی اَعبدُکِ

 فَإنهُ یُؤکِّدُ دونَ ان یَدری

 أنَّ الحبَّ دیانةٌ ثانیةٌ

***************************************

وقتی عاشق به معشوقش می گوید

 من تو را می پرستم

 بی آنکه خودش بداند تاکید می کند

 که عشق دین دوم  اوست

"نزار قبانی ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از علیرضا بدیع: گوش دل می شنود آنچه که در دل باشد/ عشق را زمزمه کافی ست، به آواز مگو/ آتشی در دلم انداخته چشمت که مپرس/ پیش من حرفی از آن خانه برانداز مگو/ روی زیبای تو کافی ست به شیدایی من/ رحم کن با دلم و اینهمه با ناز مگو/ من گرفتار غم عشق و تو درگیر سفر/ به اسیر قفس از لذت پرواز مگو/ این جهان چشم دریده ست، تو هم رازت را/ پیش این پیرزن پشت هم انداز مگو/ بگذر از آنچه که مویت به سر آورد مرا/ شرح آن قصه دراز است، به ایجاز مگو/ "علیرضا بدیع"

* گاهی میان دیده و دل جنگ می شود/ گاهی غزل برای تو دلتنگ می شود/ گاهی دو کوچه فاصله ی خانه های ماست/اما همین دو کوچه دو فرسنگ می شود/ گاهی برای رفتن تو گریه می کنم/ هق هق، ترانه و نفس، آهنگ می شود/ گاهی تمام هر چه که اسمش غرور بود/ می ریزد و نتیجه ی آن، ننگ می شود/ گاهی میان خلوت افکار خسته ام/ شیطان به دست تیره ی تو رنگ می شود/ از اینکه عاشقانه تو را می پرستم و ...،/ از اینکه ظالمانه دلت سنگ می شود،/ از اینکه باز هم دل من را ربوده ای/ گاهی دلم برای "خودم" تنگ می شود /"محمدعلی بهمنی"

* بر آستانت سر به خاک و جان به کف دارم/ قربانیِ مهر تو ام؛ شور و شعف دارم!/ لب هایِ تو یاقوتِ سرخند و منِ مسکین/ دلنازکم! در سینه ام دُرّ نجف دارم/ این آبرویِ رفته از ما بر نمی گردد؛/ پیغمبرم! فرزندهایی ناخلف دارم/ فرقی میان کفر و ایمان نیست تا وقتی/ از سجده هایم جز رضایِ تو هدف دارم/ دیندارها در فکرِ گندم های ری بودند!/ بی دینم اما دستِ کم یک جو شرف دارم/ آنسو اگر دشمن فراوان است، باکی نیست/ من دوستانِ سینه چاکی این طرف دارم/"علی مقیمی"

* بی قرارم، نه قراری که قرارم بشوی/ من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی/ می شود ساده بیایی و فقط بگذری و …/ زن اسطوره ای ایل و تبارم بشوی/ ساده تر، این که تو از دور به من زل بزنی/ دارِ من را ببری، دار و ندارم بشوی/ مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام/ این که اشکال ندارد تو  شعارم  بشوی/ مرگ خوب است به شرطی که تو فرمان بدهی/ من "أنا الحق " بزنم ، چوبه ی دارم بشوی/ عاشقت بودم  و از درد به خود پیچیدم/ ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی/آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم/ خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی/ مطمئنم که تو با اینهمه دل سنگی خود/ مستحقی که فقط سنگ مزارم بشوی/ "عمران میری"

* اندوه جهان چیست؟ تویی داغِ یگانه/دلسوختگان را چه به اندوه زمانه ؟/ بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت/ بگذار حسادت بکند شانه به شانه/ زخم تبرت مانده ولی جای شکایت/ شادم که نگه داشته ام از تو نشانه/ از عشق چرا چشم بپوشم که ندارد/ این تازه مسلمان شده با کفر میانه/ بهتر که سرودی نسراییم و نخوانیم/ سخت است غم عشق درآید به ترانه/ "سجاد سامانی"

* به رسم صبر،  باید مرد آهش را نگه دارد/ اگر مرد است بغض گاهگاهش را نگه دارد/ پــریـشـان است گیسویى در این باد و پــریـشـان تَر/ مسلمانى که میخواهد نگاهش را نگه دارد/ عصاى دست من عشق است عقل سنگدل بگذار/ که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد/ به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم/ خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد/ دلم را چشم هایش تیر باران کرد، تسلیمم/ بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد/"سجاد سامانی"

دل من میخی بر دیوار نیست/ که کاغذپاره های عشق را بر آن بیاویزی/ و چون دلت خواست آن را جدا کنی ای دوست/ "غادة السمان"

* من از دوست داشتن فقط "لحظه ها" را می خواستم آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم/ "نادر ابراهیمی"

* «مردها موجودات عجیبی هستند!» زیبیله هنوز هم بر این عقیده است: شما مردها با آن جد و جهدتان! گاهی ساعت‌ها، روزها یا حتی هفته‌ها به نظر می‌رسد جز همنشینی با زن محبوب خود آرزویی ندارید، بی‌محابا می‌کوشید به او برسید، از هیچ اقدامی روگردان نیستید، ظاهرا از هیچ خطری نمی‌ترسید، از این‌که مضحکه‌ی این و آن شوید هراسی به دل راه نمی‌دهید، اگر کسی سد راهتان شود حتی از قساوت و بی‌رحمی هم ابایی ندارید، به نظر می‌رسد دنیاست و آن زن، زن محبوب شما… و بعد به یک چشم‌برهم‌زدن همه‌چیز تغییر می‌کند، ناگهان معلوم می‌شود که جلسه‌ای مهم در پیش است، جلسه‌ای چنان مهم که به‌ناچار همه‌چیز باید مطابق با آن سامان بگیرد. شما مردها یکباره به جنب‌وجوش می‌افتید، زن محبوبتان به موجودی مهربان، اما مزاحم تبدیل می‌شود. بله، من ملاحظه‌کاری مسخره‌ی شما را با غریبه‌ها خوب می‌شناسم، اما در ارتباط با زنی که دوستتان دارد از ملاحظه خبری نیست. شما مردها با آن نگاه جدی‌تان به زندگی! کنفرانس قضایی بین‌المللی، مدیریت گالری، ناگهان دوباره مسایلی مطرح می‌شوند که در موردشان هیچ‌گونه کوتاهی‌ای جایز نیست! و وای به حال آن زنی که چنین مسایلی را درک نکند و احتمالا بخواهد به آن‌ها بخندد! بعد، به یک چشم‌برهم‌زدن رفتاری پیش می‌گیرید شبیه به هانسِ کوچک موقع رعد و برق. غیر از این است؟ شما مردها برای آن‌که در ورطه‌ی ناامیدی نغلتید، برای آن‌که در این دنیای سراسر جدی به‌رغم همه‌ی دادستانی‌ها و نمایشگاه‌ها احساس بطالت نکنید، سراغ ما می‌آیید، به ما نیاز دارید… خدا می‌داند! /" از رمان اشتیلر اثر ماکس فریش"

* غزل دستان خود را سوی ذاتی فرد می گیرد/ خدا دست کسی را که دعایم کرد،می گیرد/ برایم سخت سنگین است هضم اینکه آیینه/ وجودش از نگاه سنگ ها هم درد می گیرد/ غروب آسمان حزن آور و غمناک،تلخ ِ تلخ/ ولی بدتر زمانی که دل یک مرد می گیرد/ همیشه زجر دشمن شادی آور نیست،گاهی هم/ دل یک گربه با مرگ سگی ولگرد می گیرد/ چرا هر کس که یک آغوش پر احساس می خواهد/ همیشه دست گرمش را دو دست سرد می گیرد؟/ سخن از بی وفایی ها که می گویم بدون شک / زبان تا عمق مغز استخوانم درد می گیرد.../ "حسین عباسیان"

* قرار ابرهای بی‌وطن بیهوده‌پیمایی‌ست/ در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی‌ست/ دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار/ درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی‌ست/ تو هم بیچاره‌ای! بیچاره چون شیری که می‌داند/ فقط وقت عبور از حلقه‌ی آتش تماشایی‌ست/ چراغ حُسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی/ ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی‌ست/ به مردم چون پناه آوردم از تنهایی‌ام دیدم/ که از «تنها شدن» جانکاه تر «احساس تنهایی»‌ست/"فاضل نظری"

* گفتی آیا غربت انسان دلیلی داشته/ گوش کن آری برادر جان دلیلی داشته/ نقطه چین های پس از پایان دلیلی داشته/ اینکه شیطان می شود شیطان دلیلی داشته/ بخوان شاعر بخوان و شعله ور کن خودنویست را / دوباره امتحان کن آخرین کبریت خیست را / در این شب های توخالی صدای طبل می پیچد / کماکان شیهه ی اسبی در این اسطبل می پیچد / قنات مرده را با خون ما فواره می بندند / در این اسطبل هر شب سایه ها قواره می بندند/ چنان ابر نفس دیواری از تحمیل می بندد / که اشک از چشم تا جاری شود قندیل می بندد/ از آدم های طوفان دیده مُشتی کاه می سازد / زمین از خاک باورمرده قربانگاه می سازد / یکی از آستین قرص قمر می آورد بیرون/ یکی از کوزه ها مار دو سر می آورد بیرون / یکی در مدح خاکستر دکان زرگری دارد / یکی با داس و چکش دعوی پیغمبری دارد / یکی بر نعل می کوبد، یکی بر آب می خندد / یکی هر جمعه روی اسب چوبی شرط می بندد / یکی از خواب های دیگری پروانه می دزدد / یکی در زیر باران شمع سقاخانه می دزدد / یکی با لهجه ی خفاش از خورشید می خواند / یکی بر گور خالی سوره ی توحید می خواند/ اگر صلح است و بدبینانه دارم جنگ می بینم / چرا دست تو را با خون خود یکرنگ می بینم؟/ در این پاییز حلق آویز خنجرها فروانند / برادر کور خواندی نابرادرها فراوانند!/ چرا باور کنم ترفندهای حقه بازان را / برادر می شناسم چهره ی تابوت سازان را / حباب شیشه ام حق دارم از دیوانه می ترسم / که از سنگ ترازوی عدالت خانه می ترسم / پذیرفتم که پشت میله های انزوا باشم / کبوتر نیستم تا جلد این خرپشته ها باشم / تو هستی باش من حمال بی مزدی نخواهم شد / رکاب چرک این انگشتر دزدی نخواهم شد / خرم؟ دیوانه ام؟ پالان مُشتی گورکن باشم / ذلیل ِیاوه ی رجاله های پنبه‌زن باشم / قرار این است باید با خودت هم ناتنی باشی / تو سگ دو می زنی تا سکه ی فیل آهنی باشی / تو را چون گوی بی تابانه در گردونه می خواهند / که این خفاش ها بخت تو را وارونه می خواهند / همان دستی که آخر خنجری از پشت خواهد زد / به حلوای تو در روز عزا انگشت خواهد زد / تو حالا شاخه ی انجیری اما چوب خواهی شد / که بعد از میوه دادن هیزمی مرغوب خواهی شد / برادر موج سرکش سنگ خواهد شد در این ساحل / صدف ها، لانه ی خرچنگ خواهد شد در این ساحل / نمی گویم به کاسب کاری بازار ِ چین، شک کن / به تلقینی که از افسانه می سازد یقین، شک کن / مراقب باش حوض نقره ای قلاب هم دارد / که نیلوفر شدن تنهایی مرداب هم دارد / به دست آوردن یک تیله تاوان لجن دارد / نمی دانی برادر جان چه دردی واقعا دارد / که در این شهر کولی کش غریب افتاده هم باشی / مضافاً طعمه ی سگ های بی قلاده هم باشی / برادر جان، سیاهی لشکری در صحنه سازی ها / لباس خونی ات را دیده ام در گاوبازی ها / تو هم با خشک و تر در آتش تقدیر می سوزی / بترس از پایکوبی های بعد از جشن پیروزی / بترس از آنکه دست جاده با جادو یکی باشد / مسیر خانه ی صیاد با آهو یکی باشد / بزن اما از این دیوار مشتت در نمی آید / کسی در زندگی جز مرگ پشتت در نمی آید / سکوتم را پذیرفتی دل بی طاقتم را نه / تو تنها چهره ام را می شناسی غربتم را نه / تو یادت رفته در سلول های مشترک بودیم / به رسم خالکوبی ها رفیق بی کلک بودیم / تو یادت رفته چندین بار با هم امتحان دادیم / به دور از چشم ناظم برگه هامان را نشان دادیم / صدای گرگ های قصه را تقلید می کردیم / مدرس را به قلک هایمان تبعید می کردیم / چه شب ها که شبیه چشم خواب آلوده پف کردیم / به گلدان های خالی هسته ی گیلاس تف کردیم / عصای معجزه در دست های سرد چاپلین بود / تمام زندگی در قایق هاکلبریفین بود / دو خطی کافکا خواندیم و از آیینه ترسیدیم / لبو را دور کاغذهای جنگ و صلح پیچیدیم / چه شب ها پای آن ضبط قدیمی های و هو کردیم / نوار کاست ممنوعه ای را پشت و رو کردیم / زمان از لانه ی ساعت مرتب نیش زد ما را/ پدرناکوک هی عقرب به عقرب نیش زد ما را / زمان از قلب زخمی پاره آهن های خوبی ساخت / برای نفی هم از ما چه دشمن های خوبی ساخت / نه یک سیاره ی آبی نه مراوارید کیهان است / زمین گهواره ی جامانده ای در زیر باران است / نگفتی شرقی غمگین چه وهمی تا سرابت برد / کجای رفت و آمدهای این گهواره خوابت برد / از آن شهر خیابان مرده تنها دود جامانده / کلاغی روی دست شاخه ی بدرود جامانده / تمامش می کنم، حرفی نمی ماند همین کافی است / برای انتقام از آنچه دیدم نقطه چین کافی است / به باقی مانده ی خاکسترم کبریت خواهم زد / دوباره زیر شعر آخرم کبریت خواهم زد/ "احسان افشاری"

* کسی که لکه فقط روی ماه می بیند/ مسلم است تو را روسیاه می بیند/ نرنج از اینکه فلانی بد از تو می گوید/ قفس نشین همه را راه راه می بیند/ "سعید صاحب علم"

* من راه حل های زیادی دارم تا در لحظه های مختلف چطور رفتار کنم/ اما اینها هیچ کدام به درد من نمی خورد وقتی دلم برایت تنگ می شود/ "پوریا نبی پور"

* در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست/ می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست/ می نشینی روبه رویم خستگی در می کنی/ چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست/ باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟/ باز می خندم که خیلی...!گرچه می دانی که نیست/ شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند/ یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست/ چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی/ دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟/ وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو/ پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست/ می روی و خانه لبریز از نبودت می شود/ باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست/ رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است/ باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست/ "بیتا امیری"

نیمه های راه دیدم نارفیقی می کنند/ ترکشان کردم شده نامم رفیق نیمه راه/"محمد سلمانی"

* با همه زشتی ، ز دنیا چشم بستن مشکل است/ هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست/ "صائب تبریزی"

* دلبری کردن را از شاملو یاد بگیرید آنجا که به آیدایش می گوید: کوچک ترین لبخند تو/ مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد...

اسکار عاشقانه ترین تهدید هم می رسد به صائب جان تبریزی آنجا که گفته: سر زلف تو نباشد سر زلفی دیگر/ از برای دل ما قحط پریشانی نیست/ :-)

 اما من با همه ی احترامی که برای صائب قائلم این را قبول ندارم. انسان ها منحصر به فردند. هیچ کس جای خالی کسی که آدم عاشقش هست را پر نخواهد کرد برای همیشه یک خلأیی ته وجود انسان باقی خواهد ماند برای همیشه .....

* از دیده برون مشو که نوری/ وز سینه جدا مشو که جانی/ "مولانا"