"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"من شوق قدم های رسیدن به تو هستم/ یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم"

 

أعرفُ بینَ رجالِ العالمِ رَجُلاً

یشطر تاریخی نصفَین..

أعرفُ رجلاً یستعمرنی ..

و یُحَرّرنی..

و یلملمنی ..

و یبعثرنی..

و یخبئنی بین یدیه القادرتین..

أعرف بین رجال العالم، رجلاً

یشبه آلهة الاغریق

یلمع فی عینیه البرقُ

و تهطل من فَمِهِ الأمطارُ

أعرفُ رجلاً .. حین یغنی فی أعماق الغابة

تتبعه الأشجارُ ..

أعرفُ رجلاً اسطوریاً

یخرج من مِعطَفِه القمح..

و تخضرُّ الأعشاب

و یسمع موسیقى العینین..

أمشی معه، فوق الثلج، وفوق النار

أمشی معه، رغم جنون الریح، وقهقهة الإعصار

أمشی معه، مثل الأرنب..

لا أسأله أبدا.. «أین»؟

 أعرفُ رجلاً

یَعرفُ ما فی رحم الوردة.. من أزرار

یعرف آلاف الأسرار

یعرف تاریخَ الأنهار

و یعرف أسماءَ الأزهار

ألقاه بکل محطات(المترو..)

وَ أراه بساحة کل قطار

أعرفُ رجلا حیث ذهبتُ یلاحقنی، مثل الأقدار..

أعرف بین رجال العالم رجلاً

مَرَّ بعمری کالإسراء

قد عَلَّمَنی لغةَ العُشب

و لغةَ الحُبِّ

و لغةَ الماء..

کَسَّرَ الزمنَ الیابسَ حولی

غَیَّرَ ترتیبَ الأشیاء

أعرفُ رجلاً

أیقظ فی أعماقی الأنثى

حین لَجَأتُ الیه..

و شَجَّرَ فی قلبی الصحراءَ

*************************************

من در میان مردان جهان مردی را می‌شناسم

که سرگذشت مرا به دو نیم کرده است...

مردی را می‌شناسم

که مرا مستعمره‌ی خود می‌سازد...

و  آزاد می‌کند...

و  گردهم می آورد...

و  پراکنده‌ می‌سازد...

و مرا بین دستان قدرتمندش پنهان می‌کند...

 من در میان مردان جهان مردی را می‌شناسم

شبیه خدایان یونان...

چشمانش برق می زند

و باران‌ها از دهانش فرو می‌ریزند..

من مردی را می‌شناسم که وقتی در اعماق جنگل آواز می خواند

درختان در پی اش روان می شوند

من مردی افسانه‌ای را می‌شناسم

که از بارانی اش گندم بیرون می‌آورد

گیاهان را سرسبز می‌کند...

و موسیقی چشم‌ها را می‌شنود..

با او روی برف و آتش راه می‌روم..

با وجود  دیوانگی باد و قهقهه‌ی طوفان با او راه می‌روم

مثل خرگوش با او  می‌روم

و هرگز از او نمی‌پرسم کجا؟...

من مردی را می‌شناسم

که غنچه‌هایِ گل‌ها را می‌شناسد

هزاران راز را می داند

سرگذشت رودها را می‌داند

و نام گل‌ها را..

او را در تمام ایستگاه‌های مترو

و سالن های قطار می‌بینم...

من مردی را می‌شناسم

که هرجا رفتم، مثل سرنوشت به دنبالم آمد .

من در میان مردان جهان مردی را می‌شناسم

که مثل معراج از زندگی من گذشت

و زبان گیاهان

و زبان دوست داشتن

و زبان آب را به من آموخت..

روزگار سخت اطراف مرا در هم شکست

و ترتیب  اشیاء را به هم ریخت ...

من مردی را می‌شناسم

که وقتی به او پناه بردم در وجودم زن را بیدار کرد

و بیابان قلبم را سرسبز ساخت ...

"سعاد الصباح ترجمه ی خودم"



* عنوان پست از احمد امیرخلیلی

* در دلم جایی برای هیچ کس غیر تو نیست/ گاه یک دنیا فقط با یک نفر پر می شود/ "سید سعید صاحب علم"

* خلیک مثلَ المخرّج یعرف القصةَ کلها و تارکهم یمثّلون/ مثل کارگردان باش با اینکه کل داستان را می داند ولی رهایشان می کند که نقششان را بازی بکنند/ دیوارنوشته ی عربی ترجمه ی خودم"

* آرزویم فقط این است زمان برگردد/ تیرهایی که رها شد به کمان برگردد/ سالها منتظر سوت قطارم که کسی/ با سلام و گل سرخ و چمدان برگردد/ من نوشتم که تو را دوست ندارم ای کاش/ نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد/ روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من/ باید امروز ورق های جهان برگردد/ پیرمردی به غزل های من ایمان آورد/ به سفر رفت و قسم خورد جوان برگردد/ "مهسا تیموری"

سرم را رو به هر قبله/ قسم را زیر و رو کردم/ زیادت را که دزدیدند/ کم ات را آرزو کردم/ دعای بی وجودی بود/ درونم داشت می لرزید/ خودم را خوب سنجیدم/ بدون تو نمی ارزید.../ "علیرضا آذر"

* مثل یک عکس قدیمی که از آن یاد شود/ گفتم از خاطره هامان که دلم شاد شود/ می گذارم که زمان هم به عقب برگردد/ تا همان روز که چشمم به تو افتاد شود/ سال هشتاد و نمی دانمِ دلتنگی من/ عصر رویایی یکشنبه ی خرداد شود/ دختری آن همه وابسته به تنهایی خود/ ناگهان سخت به دنیای تو معتاد شود/ قلبم آشفته که نه، خانه ی ویران شده بود/ گفتم عاشق بشوم خانه ام آباد شود/ پر زد از دست ِ قفس رفت قناری و نشد/ هرگز از فکر ِ قناری، قفس آزاد شود/ "مهسا تیموری"

* به دوست داشتنت مشغولم/ همانند سربازی/ که سال هاست در مقری متروکه/ بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد/"زانیار برور"

* فکرت آمد به سرم خودت اما رفتی/ فکرت از سر برود می شود برگردی؟/ " محمد الیاسی"

* کلماتی که از دل بر می آیند هرگز بیان نمی شوند، در گلو گیر می کنند و تنها در چشم ها خوانده می شوند/" ژوزه ساراماگو"

* دیوانه ای بودم و مست، عشق تو در دلم نشست/ از آنهمه عشوه و ناز ، مهر تو در دلم نشست/ مجید کلهر"

* تنهایی  بزرگت می کنه اونقدر بزرگ که شاید دیگه تو زندگی هیچ کس جا نشی/ "شوالیه ی تاریکی"

* شما نمی توانید انسانی را برده بسازید مگر آنکه او را وادار کنید احساس گناه کند. احساس گناه، نیرنگی است که با آن می توان هر کسی را به بردگی در آورد/" اُشو"

* یک ساختمان فقط یک سازه ی ساده ست ولی خونه یک احساسه/ "فیلم سینمایی خواهران"

* جز عشق نبود هیچ دمساز مرا/ نی اول و نی آخر و آغاز مرا/ جان می دهد از درونه آواز مرا/ کی کاهل راه عشق درباز مرا ؟/"مولانا"

* تا حالا شده تو ماشین باشید ناگهان چشمتان به ویترین مغازه ای بخورد که خوشتان بیاید؟ به زور جای پارک پیدا می کنید می روید به سمتش ولی انگار فقط از دور قشنگ به نظر می رسیده، بر می گردید سمت ماشین تازه می بینید جریمه هم شدید خیلی از آدم ها در زندگی مثل آن مغازه ها می مانند ...