"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"من آمدم به دنیا دنیا به من نیامد/من در میان اویم اویی در این میان نیست"

امروز که بیدار شدم سی و سه ساله ام. کارهای نکرده ام کم نیست. راههای نرفته ام نیز. تردیدی ندارم که خداوند به هرکه بخواهد عزّت می دهد و من اگر مختصر عزّتی دارم مدیون مهر اویم. 

نمی دانی از کدام روز در کدام ماه از کدام سال  امّا از یکی از روزهایی که شبیه همین روزها بوده اند چیزهای زیادی اهمیتشان را برای تو از دست می دهند و البته چیزهای دیگری برایت مهم می شوند که هیچگاه مهم نبوده اند.روزی وقتی یکی از تارهای مویت به جهتی که می خواهی نچرخد از خانه بیرون نمی روی. وقتی خط اتوی لباست کمی کج باشد در خیابان اعتماد به نفس نداری. امّا از روزی که دقیقا نمی دانی کی بوده همه ی  اینها اهمّیّتشان را از دست می دهند. درست از همان روز نامعلوم همه ی اینها اهمّیّتشان را از دست می دهند و چیزهای دیگری برایت مهم می شوند چیزهایی که هیچگاه مهم نبوده اند و من نمی دانم که این ابتدای ویرانی ست یا آبادانی؟


* عنوان پست از مریم جعفری آذرمانی:  هستم که می‌ نویسم بودن به جز زبان نیست/ هرکس نمی‌ نویسد انگار در جهان نیست/من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد/ من در میان اویم، اویی در این میان نیست/ آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن/ حرفی‌ست مانده در من، می ‌سوزد و دهان نیست/ لُکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید/ بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست...

* سی و سه سالگی...