"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"زنانگی های یک زن"

"پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست"

"در انتظار توام/ در چنان هوایی بیا/ که گریز از تو ممکن نباشد/"

و ما بین فصل الخریف، و فصل الشتاء

هنالکَ فَصْلٌ أُسَمِّیهِ فصلَ البکاءْ

تکون به النفسُ أقربَ من أیِّ وقتٍ مضى للسماء..

و فی اللحظات التی تتشابهُ فیها جمیعُ النساء

و فی اللحظاتِ التی لا مواقفَ فیها..

و لا عشقَ، لا کرهَ، لا برقَ، لا رعدَ، لا شعرَ، لا نثرَ،

لا شیءَ فیها..

أُسافرُ خلفکِ، أدخلُ کلَّ المطاراتِ،

أسألُ کلَّ الفنادق عنکِ،

فقد یتصادفُ أنَّکِ فیها..

********************************** 

فصلی ست میان  پاییز و زمستان 
من آن را فصل گریه می نامم

فصلی که جان از همیشه به آسمان نزدیک‌تر است..

و در لحظه‌هایی که همه‌ ی زن ها شبیه یکدیگرند

در لحظه‌هایی که نه ایستگاهی وجود دارد..

نه عشقی، نه نفرتی، نه برقی، نه رعدی، نه شعری، نه نثری

نه هیچ چیز دیگری..

من پشت سر تو سفر می‌کنم
به همه ‌ی فرودگاه‌ها سر می‌زنم،
از همه ی هتل‌ها  سراغ تو را می‌گیرم 
شاید ناگهان تو را یافتم...
"نزار قبانی ترجمه ی خودم"


* عنوان پست از اورهان ولی

* زیبایی تو/ پاییز است/ که در مردن درخت پدیدار می شود/" گروس عبدالملکیان"

* بر مستی من حد سزاوار زدند/ با شک و یقین تهمت بسیار زدند/ حلاج شدم ولی به کفرم سوگند/ دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند/ "فاضل نظری"

* هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد/ وای از این عمر که با می گذرد، می گذرد/ " فریدون فرخزاد"

* زندگی یعنی خستگی/ زندگی یعنی جنگی که هر روز تکرار می شود/ و در ازای لحظات شادی اش که مکث های کوتاهی بیش نیست/باید بهای گزافی پرداخت/ "اوریانا فالاچی"

* بیا قرار بگذاریم هر چندشنبه  در خوابی خیالی جایی یک دل سیر هم را ببینیم/ "افشین صالحی"

* گفتی تنها نیستی/ راست بود/ جمعیتی در من تو را صدا می زد/ "منیره حسینی"

* هم گریه ام از دست تو / هم خنده ام از تو/ ای عشق پریشان و پراکنده ام از تو/" مرتضی لطفی"

* آدم ها یک بار عمیقا عاشق می شوند / چون فقط یک بار نمی ترسند از اینکه همه چیز خود را از دست بدهند/ اما بعد از همان یک بار ترس ها آنقدر عمیق می شوند که عشق دیگر دور می ایستد/" آلبر کامو"

* بعضی رابطه ها هم مثل وسط بودن در صف نانوایی است/ آدم فکر می کند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتما برسد آن جلو و نانش را بگیرد/ نه آنقدر سر صف است که بگیرد و نه آنقدر ته که راحت بزند بیرون/ با خودش می گوید من که پنج دقیقه ایستاده ام/ و هی کش می دهد/ نه این نان برای اوست و نه این صف/ نترسید باباجان آرام بزنید بیرون/ جایی دیگر کسی را دوست خواهید داشت/ "محمدرضا زمانی"

* دلم که می گیرد باران می بارد و باران چه هق هق زنانه ای دارد/ "منیره حسینی"
* در این سرما و باران یار خوش تر/ نگار اندر کنار و عشق در سر/" مولانا"

* ندارد...

نظرات 13 + ارسال نظر
ادیب چهارشنبه 11 فروردین 1400 ساعت 14:05

انتخابها عالی....

سلام. خیلی ممنونم

أمیر چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 22:42

‏ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮﺍﻡ
‏ﺩﺭ ﭼﻨﺎﻥ ﻫﻮﺍیى ﺑﻴﺎ
‏ﮐﻪ ﮔﺮﻳﺰ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ
‏ﺗﻮ
‏ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻬﺎﻳى ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ
‏ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ‌ﺍى
‏ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ‌ﻫﺎ
‏ﺑى ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ
‏ﺭﺍﻩ‌ﻫﺎى ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺟﻬﻨﻢ‌ﺍﻧﺪ
شمس لنگرودی
عنوان پست*

نازنین . ی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:56 http://aramgah-92.blogfa.com

سلام.
من برای اولین باره وبلاگتونو می خونم .
من عاشق شعرم و روی اینکه " عاااشق " شعرم خیلی تاکید دارم!
وبلاگ شماهم که سرشار از شعره (:

قلب من چشم تو جمعه 8 آبان 1394 ساعت 08:06 http://negahi-yadi.blogsky.com/

نوازشم کن
من واقعی‌‌ترین بانویِ افسانه‌های توام
فرقی‌ نمی‌‌کند کجا
آغوش تو
هرجا که باز شود
باشکوه‌ترین قصرِ دنیاست
قصری که تنها آقایش تویی ‌

نیکی‌ فیروزکوهی


سلام خانم متولی عزیز
لطفا پوزش مرا بخاطر تاخیرم بپذیرید شعر نزار قبانی بسیار زیبا و دلنشین بود همچنین از خواندن شعرهای دیگر الخصوص شعر گروس لذت فراوانی بردم
موفق باشید
با مهر

سلام جناب زیادلو. خواهش میکنم. من شرایط شما را درک میکنم خیلی ممنونم که وقت میگذارید و اینجا را میخوانید

دریا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 13:14 http://aseman2071.blogfa.com

یادم باشد عاشق کسی شوم که
شعر را بلد باشد ..
کسی که بفهمد
وقتی ستاره را به چشمهایش
زمین را به آغوشش
بهار را به بودنش تشبیه میکنم
یعنی ....
دیوانه
دوستت دارم ....

مرسی دریاجان خیلی از انتخابهای اخیرت لذت میبرم. زیبا انتخاب میکنی عزیزدلم یادم باشد عاشق کسی شوم که شعر را بلد باشد. این خیلی مهمه

حبیب سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 10:03 http://simorghw.blogfa.com/

هر چه می خواهی بکن با این دل دیوانه ام
دسـت تــو افتــاده فـعـلا اختیار خانــه ام

باورت کردم ولی آتش نشاندی بر دلــم
زخم کاری می زنی انگار مــن بیگانه ام !

بشکن و آتش بزن اما بمان ای مهربان !
هـر چه می خواهد بیاید بر سر کاشانه ام

خوب می دانی میان باد و باران و غــزل
همچنان حیران و سرگردان شده پروانه ام

تا کجا باید بیایم قاف چشمانت کجاست ؟
کولــه بار درد دارم رحــم کن بر شانه ام

سایــه ها دیگــر برای پنجـــره تکراری انـد
یـک قـدم بـردار مـن با پنجره هـمخانـه ام

من صبوری میکنم شاید به رحــم آید دلت
یک سحــر یادت بیایـد کنـج یک ویـرانــه ام

میسپارم دست تـو مثل همیشه خانـه را
هر چـه می خواهی بکن با این دل دیوانـه ام......

دریا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 07:44 http://http://aseman2071.blogfa.com/

عشقم شده اینکه شانه دستم بدهی

یک علت عاشقانه دستم بدهی

هر لحظه لبم تشنه ی بوسیدن توست

من منتظرم بهانه دستم بدهی...

میرحسین نونچی

ممنونم عزیزدلم ممنونم دریاجان خیلی به دلم نشست

دریا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 07:36 http://http://aseman2071.blogfa.com/

سلااام. چقدر زیبا بود.عاااالی مثل همیشه

چقدر خووب گفته محمدرضا زمانی

سلام دریاجان ممنونم عزیزم

سپیده دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 16:01

عالی عالی عالی ممنون از این پست های دلنشین

نیلوفر دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 09:33

من تازه با بلاگتون آشنا شدم ولی پستهاتون اینقدر به دلم نشست که تمامش رو تو یه روز خوندم، از وبلاگ قبلی تا همینجا!
چقدر خوب که می‌نویسید و چه بهتر که من با اینجا آشنا شدم،
غصه هاتون کوتاه

سلام خیلی خوش آمدید. ممنونم

حبیب یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 11:23 http://simorghw.blogfa.com/

ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻤﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﻣﻌﻠﻢ” ﺁ ” ﺭﺍ
ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺴﯽ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ” ﺑﺎ ” ﺭﺍ

ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ

ﺯﻧﮓ ﻧﻘﺎﺷﯽ، ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺑﯽ ﺑﮑﺸﻢ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻡ ﺩﺳﺖ
ﺗﺎ مراعات کنم ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﻼ ﺭﺍ

ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺩﻫﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﺴﺮ ﮐﻨﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺟﻬﻞ
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻨﻬﺎ ﺭﺍ

ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﭘﻨﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺯﺍﻍ ﺭﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﺣﻘﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ

گفت ” ﺁ ” ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﮐﻼﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻼﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ

ﻣﺎ ﮐﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ که: ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ
ﭘﺲ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﻥ ﺩﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ؟

ﺩﺭﺱ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮد ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﮐﻨﺪ ﺩﺍﺭﺍ ﺭﺍ

ﺷﻮﻫﺮ ﺳﺎﺭﺍ ﺷﯿﺎﺩ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ
ﮐﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻡ ﺳﯿﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﺍ

ﺑﻮﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮐﺒﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺩﺵ ﻧﺮﺳﯿﺪ
ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﻨﺪ ﮐﺒﺮﯼ ﺭﺍ

ﮐﺎﺵ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﻋﻮﺽ ﺭﻭﺑﻪ ﻭ ﺯﺍﻍ
ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ

کاش ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻗﺎﯾﻢ باﺷﮏ
ایست میداد بد و زشت همه دنیا را

ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﭼﻪ ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻣﻮﺧﺖ
ﻣﺎ ﻏﻠﻂ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ” ﺍﻟﻒ ” ﺗﺎ ” ﯾﺎ ” ﺭﺍ......

ایمان یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 07:23

ســلااام، خیلی خوب بود

مهدخت پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 16:18

درود بانو
چه پست خوبی و چه خوب تر تصویری که انتخاب کردین
سپاسگزارم...

و نیز قدردان لطف تونم بابت سروده که نظرتون رو گفته بودین
روزهاتون خوب

سلام مهدخت عزیز خیلی ممنونم خوشحالم که پست را دوست داشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد